حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

خیلی هم بهش برخورده بوده ظاهرا !!

/ بازدید : ۳۵۵

یا من هو اضحک و ابکی


توی حرم امام رضا (ع) گریان و اشک ریزان اومده پیش پدرش. همینجور که بینی اش را تند تند بالا می کشه به باباش می گه : "بابا اون آقاهه بهم فحش داد! "

باباش می گه: "چی گفته بهت مگه؟"

می گه : "بهم گفت خر خودتی" :|


پ.ن. ١ : ماجرا مربوط به محمدحسین نیست و مربوط به فرزند یکی از بستگان

پ.ن. ٢ : این مطلب برای ما جوکه برای خیلی از سیاسیون ما خاطره است رسما! چقدر دلم می خواست این قصه رو توی یک متن سیاسی استفاده کنم اما الان حال ندارم. خودتون حدیث مفصل بخوانید :)

پ.ن.٣ : خسته ایم ... خیلی خسته ایم ...

۲

دن کیشوت و سانچوپانزا

/ بازدید : ۳۴۴

یا من هو اضحک و ابکی

 

یکی از تفریح های  قدیمی م اینِ که روی بچه های کوچولو اسم می ذارم. بعد هم به مامانشون میگم این اسم رو حرص بخورن!! حالا برای اینکه بین بچه های خودم و بقیه فرق نذاشته باشم امشب روی این دو تا کوچولوی خودمون اسم جدید گذاشتم به مامانشون گفتم کلی حرص خورد! مخصوصا برای اسم نفیسه :))

 

+

می گفت "خیلی بدی سانچوپانزا عقب مونده بود اصلا!" گفتم "برای استفاده از تشبیه یک وجه تشابه کفایت می کنه لازم نیست در همه ابعاد شباهت باشه که " :))

 

.

.

وجه تسمیه شون هم این که آقا محمدحسین عاشق جنگ و جبهه است و فکر می کنه از همه هم قوی تره، هیچ جوری هم زیر بار نمی ره که مثلا من که باباشم ازش قوی تر باشم و نفیسه خانم هم همیشه دنبال داداشش افتاده و هرکاری می کنه می خواد انجام بده!

۲

مراسم شکرگزاری!

/ بازدید : ۵۱۶

یا من هو اضحک و ابکی

 

محمدحسین بعد از لیس زدن ته کاسه ماست دور از چشم من و مادرش:

خدایا ممنونم که به من "لیس" دادی که بتونم دور ظرف هام رو تمیز کنم :)

۴

یکسالگی

/ بازدید : ۳۳۴

یا لطیف

 

سال قبل در چنین روز و ساعت هایی نفیسه خانم به جمع سه نفره ما اضافه شد و خانواده ما چهار نفره شد. امسال در یک سالگی، راه افتاده است، چند تا کلمه حرف می زند و خدا را شکر حسابی عاشق برادرش است و برادرش هم همینطور. چیزی که حسابی ازش می ترسیدیم که محمد حسین نتواند حضور و وجود خواهرش را تحمل کند...

 

+

باید خیلی برای این خانواده خدا را شکر کنم. دیروز یکی از همکاران از من پرسید حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. گفت برای چی می گی "بد نیستم"؟ چرا ناشکری می کنی؟ همسر خوب بچه های خوب و سالم شغل... چی کم داری که می گی بد نیستم؟

راست می گفت. تازه خیلی چیزها را نمی گفت و نمی دانست که بگوید... خدایا شکرت. برای خانواده ای که به من دادی...

 

وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا

و کسانى‏ اند که مى‏ گویند پروردگارا به ما از همسران و فرزندانمان آن ده که مایه روشنى چشمان [ما] باشد و ما را پیشواى پرهیزگاران گردان (سوره فرقان / 74)

البته "اهل" انسان، خویشان و نزدیکان عقیده ای هستند پیش از انکه نزدیکان قبیله ای باشند... و خوشبخت کسی که اهل قبیله ای اش با اهل عقیده ای اش از یک طایفه باشند. از اهل ایمان و از مردمان دلداده به اهل بیت علیهم السلام...

 

+

میرزا کوچک خان نشان می دهد. تا امروز ندیده بودم. یعنی این پخش جدیدش را و الا که از نوستالژی های دوران کودکی است. امروز رسیده است به غم انگیز ترین بخش آن. به قسمت تسلیم شدن دکتر حشمت. بغض کردم. از کم آوردن دکتر حشمت از میل به زندگی اش که آن را امید خواند از دلخوش کردنش به وعده ها از اینکه آرمانهایش را با تحصیل در پاریس یا هر وعده و وعید دیگری عوض کرد... دلم گرفت...

۰

درباره مشغولیت های این ایام

/ بازدید : ۳۴۱

هو الشافی


از شب های سرد عراق، به یادگار یک سرفه معمولی و بی خطر آورده بودم که هنوز هست. اما بعد از دو هفته تازه دارد می اندازدم. دو روزی هست که خیلی خوب نیستم. اصرار می کنند که دکتر بروم که حال و حوصله اش نیست. فاطمه ام هم دارد کم کم مریض می شود. فشار کار بچه ها و تلاش های بی وقفه اش برای تربیت شان حسابی انرژی اش را تحلیل برده است. آقا محمد حسین هم که بی وقفه مراقبت می خواهد. وقت یادگیری و لجبازی و الگوبرداری اش است. اعتماد به نفس زیادی بالا و بدقلقی های گاه و بی گاهش هم توجه خاص می طلبد. از آن طرف باید حسابی دقت کنیم که نسبت به خواهرش حسادت نکند. یعنی شرایطی برایش ایجاد نشود که احساس بی توجهی کند. پروژه از پوشک گرفتنش را هم کلید زدیم که...

نفیسه خانم هم که "حسابی" شیطنت می کند. اصلا یک وضع غیر قابل توصیفی. از در و دیوار بالا می رود. تازه هنوز درست و حسابی راه نمی رود. همان چهار دست و پا. یک لحظه غافل شوی از پله ها رفته است بالا! مثلا وقتی از بغل کردن ش خسته می شوم و می خواه بگذارم ش زمین، در همان فاصله ایستاده تا نشستنم یک چیزی را نشان می کند که مبادا وقتش تلف شود! به محض زمین گذاشتن مسیر و هدفش مشخص است و حرکت می کند! شب ها هم خیلی بد می خوابد. نمی دانیم چرا. دکترها هم چیزی تشخیص ندادند. تقریبا شب ها را تقسیم کرده ایم...

هر دوی مان خیلی خسته ایم. فاطمه جان بیشتر البته. احتیاج به یک تنفس داریم...


+

غر غر نمی کنم. فقط خبری بودند! الحمدلله شاکریم. گاهی سخت می گذرد اما دست خدا را می توان دید توی لحظه های زندگی مان. الحمدلله...

+

نفیسه خانم کم کم دارد به حرف می افتد. چیزی بین بابا و مامان را می گوید و یک کلمه نامفهوم دیگر که من حدس می زدم چیست ولی برای اینکه مورد تمسخر قرار نگیرم به کسی نمی گفتم! اما دیروز فاطمه جان می گفت یکی دو نفر دیگر هم تشخیص داده اند. مخصوصا که گاهی دستش را هم می گذارد روی گوشش و می گوید... "الله اکبر". در واقع ادای برادرش را در می آورد.

خدا را صدهزار مرتبه شکر که محمدحسین خیلی مراقب آبجی اش هست. کمک زیادی هم می کند. ان شا الله خداوند کمک کند که در این دنیایی که ما و خیلی از خوب ها را بلعیده است حاصل خوبی بدهد زندگی مان.  میوه های شجره طیبه باشند به لطف و عنایتش...

همه سختی های بالا با خوشی ها و زیبایی ها و شیرینی های بزرگ شدن این دوتا و خودمان قابل قیاس نیست. خنده های از ته دلشان خستگی را از تن آدم فراری می دهد. مخصوصا که خنده های فوق العاده زیبایی هم دارند... خدا را شکر...

۴

بزرگ شدن!

/ بازدید : ۴۷۵

یا من هو اضحک و ابکی


کوچکتر که بود، وقتی می رفت جایی قایم می شد، تا صداش می کردی یا الکی سوال می کردی "کسی می داند محمدحسین کجا قایم شده؟" فوری می گفت "بابا! من اینجام! اینجا قایم شدم!!" حتی سرش را هم میاورد بیرون و بای بای هم می کرد برات و دوباره همون جا مثلا قایم می شد! هرچی هم که می گفتیم پسر گل! آدم وقتی قایم می شه که جاش رو به کسی نمی گه به خرجش نمی رفت که نمی رفت! هر دفعه همین بود.

::

حالا دیشب رفته بود قایم شده بود. هرچی صدایش کردم جواب نداد که نداد. داشتم می دیدمش، اما می خواستم ببینم جواب می دهد یا نه! بعد گفتم که "این محمدحسین، کوچولو که بود تا صداش می کردی فوری می گفت من اینجام! اما حالا دیگه بزرگ شده، جواب من رو نمی ده"! یهو دیدم از همون پشت، در حالیکه قایم شده بود گفت : "بابا! اون مال کوچولویی هام بود! الان دیگه بزرگ شدم بهتون نمی گم کجا قایم شدم!!"

::

داشتم به این فکر می کردم که ما هم همین طوری بزرگ شدیم. غافل از حقیقت، مهجور از معنا، مانده در ظاهر، گرفتار در توهم فهم ...

۴

شیرین زبانی ها -٦

/ بازدید : ۴۴۱

یا من هو اضحک و ابکی


بارها موقع قصه گفتن ها به محمدحسین گفتیم فلانی خیلی آدم خوبی بود با دشمنا جنگید و دشمن ها هم چون خیلی آدم های بدی بودند اون رو شهید کردند.

حالا امروز یه فیلم درباره دفاع مقدس نشون می داد اومده بود می گفت "من می خوام برم جبهه". گفتم "آفرین که می ری با دشمن های اسلام بجنگی!" بعد دور از چشم مامانش یواش گفتم که "خدا ان شا الله شهیدت کنه!" یهو داد کشید که "خدا هیچکس رو شهید نمی کنه! آخه خدا خیلی مهربونه...! فقط دشمن ها هستن که آدم خوب ها رو شهید می کنند! خیلی حرف بدی زدی بابا!"

۴

شیرین زبانی ها- ٥

/ بازدید : ۳۸۷

هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنی‏ أَ أَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ


رفته بود مهد کودک. نه که دائم برود البته، گاهی فاطمه جان ما یک کلاسی اگر برود (که قبل تر ها هم می رفت) محمدحسین را یکی دو ساعتی می گذارد مهد کودکی که همان جا راه انداخته است. وقتی کلاس تمام شده بود و رفته بودند که برش دارند، مربی مهد گفته بود خیلی مراقبش باشید چشم نخورد! پرسیده بودند چطور؟ چی شده مگه؟ معلم مهد گفته بود امروز برای بچه ها (که ٣سال به بالا هستند همه و محمدحسین ما دو و نیم سالش است) خواستم داستان حضرت ابوالفضل را بگویم که محمدحسین گفت من بلدم. گفتم خوب تو بگو. بچه ها را دور خودش جمع کرد رفت روی یک صندلی ایستاد و قشنگ قصه روضه ی حضرت ابوالفضل را برای مان گفت.

مربی مهد می گفت  آنقدر خوب قصه را تعریف کرد که من گریه کردم (راست و دروغش پای خودش!).

فاطمه جانم می گفت از آن روز اگر محمدحسین را ببرم مهد کودک و خاله نسیم باشد، برای اینکه بچه چشم نخورد، اول همه مربی ها باید سه تا آیت الکرسی بخوانند و بعد اجازه می دهد محمدحسین برود داخل!

۴

دیدیم به توضیحش نمی ارزه!

/ بازدید : ۵۰۳

+ مامان! این عکس کدوم شهیده؟

- عکس شهید بابایی

+ شهید بابایی؟ اممممم! بابایی کی مامان؟

- {مادر در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره} نه مامان! اشتباه گفتم شهید بابایی نیست! شهید بقاییه :))

۲

شیرین زبانی ها-٤

/ بازدید : ۳۵۹

یا من هو اضحک و ابکی


خواهرش را اذیت می کرد. عصبانی شدم. گذاشتمش آن طرف و سرش داد ملایمی کشیدم. یک نگاهی کرد و رفت از روی میزش و سی دی گل کعبه را با خودش آورد که درباره حضرت علی است. بعد رو کرد به همان سی دی و گفت : "ببین حضرت علی هیچوقت بچه هاش رو دعوا نمی کرد. همیشه بچه هاش رو دوست داشت. چرا بعضی از بابا ها بچه هاشون رو دعوا می کنند آخه؟!"

۳
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان