حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است...*

/ بازدید : ۲۱۱

هو الشهید

 

1.

نوشته بود: «در این روزهایی که بازار "مردن" انقدر داغ ه [و ترس از مرگ حتی]، چقدر زیباست انسان با "شهادت" از این دنیا بره...»

#شهید_محسن_فخری_زاده

 

2. 

"شهادت"، یه جورایی "روغن ریخته رو نذر امامزاده" کردن ه ! ما که قرار ه بمیریم، خدا هم فرموده زمانش معلوم ه. وقتی زمانش برسه هر جایی باشیم، تو هر حالی که باشیم، می ریم. یکی کرونا می گیره، یکی تصادف می کنه، یکی تو حادثه آتشسوزی فوت میکنه، یکی سکته میکنه... یکی اما سعادتمندانه با شهادت از این دنیا می ره. امشب فرزندان و خانواده شهید فخریزاده عزادار پدرشون می بودند! صنعت هسته ای و موشکی کشور داغدار از دست دادن دانشمند بزرگی از مجاهدان این مرز و بوم بود. حتی اگر محسن فخری زاده شهید نمیشد! اما الان اونها غمی همراه با افتخار رو تجربه می کنند. وظیفه ای رو بر دوش خودشون حس می کنند، و ما هم...او که رفت. اما برماست که لحظه مردن خود رو از الان درست بسازیم...

 

3.

"ارزشمند بودن" تو دنیایی که تقریبا هر چیزی فاقد ارزش تلقی می شه، و ارزشزدایی از هر چیزی که روزگاری ارزشمند تلقی میشده، ارزش شده، چقدر غبطه برانگیزه...

 

4.

و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلبٍ ینقلبون... به زودی خواهند دانست...

 

* سید شهیدان اهل قلم؛ شهید سیدمرتضی آوینی

۲

مردی همیشه در جستجو + تکمله!

/ بازدید : ۴۱۲

یا لطیف

 

چند روزی است که تلاش می کنم تا درباره سید مرتضی آوینی چیزی بنویسم. نشد. نمی شود. هرچه خواستم دیدم از من بر نمی آید درباره کسی بنویسم که یکی از اسطوره های زندگی من است. اسطوره به معنای الگوی عظیم و بزرگ  قلبی که آرزو دارم شباهت هایی با او پیدا کنم. سید مرتضی شخصیت عجیبی است. مردی همواره در حرکت و لاجرم زنده و لاجرم خستگی ناپذیر. "سعی" سید مرتضی آوینی و شیب تند سیر معنوی او از شیرین ترین مظاهر دنیایی تا عالی ترین قله های معنوی اگر بی نظیر نباشد خیلی نادر است. حتی بزرگمردی مانند مصطفی چمران (که اسطوره دیگریست در قلب من) در این خط سیر و حرکت شتابناک پیش سید مرتضی کم میاورد به گمانم . سید از اعماق زمین و دنیا آغاز کرده است. از اعماق چاه روشنفکری. از تاریکترین مظاهر دنیا. از جاهایی که به طرفه العینی انسان را در درون خود حل می کند. بی آنکه هیچ نشانی از انسانیت او باقی بگذارد... اما سید مرتضی حل نشد. سید مرتضی بالهای بسته را باز کرد. اوج گرفت . بالا رفت. بالا رفت. بالا رفت و افق هایی چنان عمیق، دقیق و لطیف را پیمود که فهم آن از عقل من بیرون است...

 

:::

به واقع این جمله سید ("غایت خلقت جهان پرورش انسان هایی است که در برابر شدائد بر هرچه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند") توصیفی از زندگی خود اوست. سید بر هرچه ترس و شک و تردید غلبه کرد و حسینی شد. بر شک ها و تردیدهای دنیای مسلط امروز. بر شک ها و تردید هایی که دنیاپرست ها با همه توان در ذهن ها کاشته اند. شک و تردیدهایی که روشنفکران تئوریزه اش کرده اند. مقدسش پنداشته اند. لازمش دیده اند. این چاه را راه نشان داده اند... سید مرتضی بر این شک ها غلبه کرد. غلبه ای نه از سر بی اطلاعی از تئوری ها و حرف ها و فلسفه ها. غلبه ای قلبی و برآمده از شهود و وجدان قلب و فهمی عمیق و دست یافتن به بزرگترین معرفت ها...

 

:::

این مرد همیشه در جستجو نهایتا یافت گمشده اش را. رسید و آرام شد... حالا مائیم و جملات او که چون از جان و عمق  باور و ایمان نشات گرفته است است ناچار بر جان می نشیند. مائیم و صدای گرم او. صدایی برآمده از سینه ای فراخ و شرحه شرحه...

 

:::

بعدا نوشت:

این جملات سید مرتضی عالی هستند. بارها خوانده ام و لذت برده ام مخصوصا جملات آخرش:

 

" تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر! من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب! فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»...

اما بعد، خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر؛ دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در «جست و جوی حقیقت» بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.... "

 

۳

بچه پررو!

/ بازدید : ۴۶۴

یا رب

 

امروز داشتیم با هم یه پازل سه بعدی هواپیما رو سر هم می کردیم. یه قطعه رو گذاشتم کنار راهنمای پازل و گفتم به نظرت کجا باید نصب شه؟ بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و همونجور که توی قطعه ها دنبال چیزی می گشت گفت: "بابا تمرکز کن! فقط تمرکز کن" :))))

 

:::

تو فرم اولیه ثبت نام پرسیده بود: " با فرزندتون بیشترین تنش رو در چه زمینه ای دارید؟" پاسخ کلی بدرد نمی خورد و پاسخ خیلی جزئی هم همینجور. رها کردم و بقیه رو جواب دادم. آخر سر دوباره برگشتم به این سوال. چند دقیقه ای فکر کردم. نوشتم: "نگه داشتن اندازه ها..." اولش مناسب به نظر میومد. اما بعدش فکر کردم که همه تربیت دقیقا در همین کلمه ها خلاصه میشه. همه تربیت... اندازه نگه داشتن سخت ترین کار دنیاست گاهی...

 

:::

بچه ها اونی میشن که هستیم نه اونی که دوست داریم باشن...

 

:::

حضرت فرمود: "لا تَرَى الجاهِلَ إلاّ مُفرِطا أو مُفَرِّطا"... قشگترین و کاربردی ترین ترجمه ای که ازش خوندم اینه: "جاهل را نمی بینی مگر اینکه یا کاری را به سرانجام نمی رساند یا آن را از حد می گذراند..." یکی از زیباترین و بهترین معیارهای شناخت مقدار عقل آدم ها همین ه... فوق العاده فرموده حضرت. غوغا کرده در این جمله به ظاهر ساده...

 

:::

خیلی از گرفتاری های موجود در جامعه و گرفتاری خیلی از ما در همین دو کلمه است: "نگه داشتن اندازه ها..."

 

۸

قیدار

/ بازدید : ۳۹۹

یا رب العالمین

 

بعد از این همه وقت همسایگی و بعد از اینکه آن نخ تسبیح نامرئی عالم، در این سرزمین مجازی ما را این همه طولانی گرد هم نشانده است، بگذارید رازی را برای تان بگویم: راستش را بخواهید من کتابهایی را که خیلی دوستشان داشته باشم نمی خوانم... نه اینکه اصلا نخوانم؛ می خوانم، اما تا وقتی که شیب علاقه ام مرز خیلی دوست داشتن ش را رد کند! تا وقتی که عاشقش بشوم. تا وفتی که آنقدر مرا در درون خودش بکشد که اشکم را در بیاورد... و بعد ... ناگهان ... بوووووم ... ! کتاب را می بندم و می گذارم توی کتابخانه ام...

 

می دانی؟ اگر بخواهم ریشه یابی اش کنم، یکی از دلایلش «ترس» است (شاید بهتر باشد بگویم دو تا از دلایلش ترس است). اگر روزی از ترس هایم بخواهم بنویسم (آن جوری که روزگاری یکی از همسایه های بسیار عزیز اینجا (اگر جرئت کنم و خود را همسایه آن مرد بزرگ بدانم) می نوشت)، حتما می توان برای دو تا از آنها این ... (نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت، عادت که نیست، کار هم نیست، خصلت؟ شابد...) را مثال آورد. دو تا ترس در وجود من چنین تصمیمی را موجب می شود. یکی اش ترس از اینکه «من مرد این کتاب (یا هرچیزی) نباشم»...! وقتی می بینم این حجم از شیفتگی نمی تواند مرا از برخی خصوصیات و کارهای ناپسندم باز دارد، لااقل در زمانی که در فضای این کتاب زندگی می کنم، با خودم فکر می کنم من شایسته  خواندن این کتاب نیستم. این کتاب برای من نیست. دارد این کتاب در دستهای آلوده من حیف می شود...

دیگری آنکه می ترسم از اینکه آن اوج روحی و معنوی ای که این کتاب در برایم ایجاد کرده است دیگر تکرار نشود. یا بال پرواز من بریده شود یا اینکه روح و قلم نویسنده از آن آسمان به زمین هبوط کند... که بدون شک اولی محتمل تر است...

 

:::

این «کتابهای نخوانده» در روح من حسی خاص و عجیب می آفرینند. احساس هایی که تا مدت ها با آنها زندگی می کنم، اوج می گیرم و لذت می برم. بعضی «لحظه» های آن کتابهای نخوانده، مهمان روزها، هفته ها، ماه ها و سالیان من هستند. مثلا آن «لحظه» از کتاب «ارمیا»ی رضا امیرخانی. همان مکثی که «ارمیا»، چند دقیقه پیش از شهادت «مصطفی»، در تشهد نماز، می کند بین «السلام علینا» و «علی عباد الله الصالحین»... من سالها مهمان همان مکث بوده ام و مهمان آن فکری که کرد که «من چه ربطی دارم به بندگان صالح خدا...؟»... راستش را بخواهی هنوز هم گاهی پیش می آید که مهمان این لحظه ام کنند...(البته ارمیا را سالها بعد دوباره دست گرفتم و بالاخره خواندمش... )

 

:::

یکی از اینها «قیدار» است. هم کتابش و هم خودش... «قیدار» برای من کتاب خاصی است. ویژه است. انگار که کتاب زندگی. من همیشه «جون» را خیلی دوست داشته ام اما «قیدار» او را آورد میان زندگی ام. مرام و معرفت را برایم مجسم کرد. آن سطوح ویژه و خاص دینداری را آن اعتقادات خاص بی نظیر زنده کننده را متجلی کرد. همین است که عاشقانه دوستش دارم. کتابی که نخوانده ام انقدر برایم عزیز است. حداکثر صد صفحه طول کشید تا عاشقم کند. حالا اما دارد گوشه کتابخانه خاک می خورد و همان دوتا ترس نمی گذارد برش دارم. دیگر داستانش درست یادم نیست. فقط "جون"اش یادم هست و اینکه «قیدار» ماشین های نو اش را می فرستاد برای «آچارکشی»... می فرستاد تا یک آدم "مومنی" پیچ هایش را باز کند و با نام مولا دوباره ببندد...

 

 

 

پ.ن 1: 

 البته کتابهای دیگری هم هستند که به این سرنوشت دچار می شوند. مثلا کتابهایی که «نمی فهممشان» (این حرف برای چون منی راحت و آسان نبود!!). منظورم کتابهای خیلی سنگین نیست. منظورم کتابهایی اتفاقا ساده اما چند لایه است که احساسم می گوید حرف هایی دارند برای گفتن اما من نمی توانم حرف هایشان را آن طور که باید و شاید، درک کنم. هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که بفهممشان. (یاد حرف آقای امجد افتادم. میگفت "عمیق ترین حرف من این است که به حضرت عباس خدا هست...". از همان جمله ها که چندان نمی فهمیم اما به نظر پیش پا افتاده است...). لایه هایی دارد که به این راحتی در دام نمی افتند.

منظورم آن لایه های زیرین عجیب و غریبی نیست که بعضی منتقدان در جستجویشان هستند و گاهی با صد من سریش هم به کتاب نمی چسبد.

منظورم باز آن کتاب هایی هم نیست که نویسنده اش سعی می کند برای من پز درک و فهم نداشته اش را بدهد و برای خواننده کلاس روشنفکری گذاشته اند. ابنها همه اش به ابتذال کشیدن اندیشه و فکرند. منظورم اینجور کتابها نیست. (پشت یکی از این کتابها نوشته بود: "در هر صفحه این کتاب عبارت ها و جمله هایی هست که می توانید برای دیگران بفرستید...!" هر چه بگویم از ابتذال این جمله خواهد کاست). منظورم عمیق بودن و چند لایه بودن است... اصلا بی خیال... :)

 

پ.ن 2:

درست است که نو نیستم... و این هم درست که چیزی نمانده است تا به چهل سالگی ام... اما ای کاش صاحب نفسی پیدا بشود «آچارکشی» ام بکند... پیچ و مهره هایم را باز کند و دوباره با نام مولا ببندد...


۷

فرزند مادر!

/ بازدید : ۴۷۴

یَا مُونِسَ اَلْمُسْتَوْحِشِینَ


او را روی پایم گذاشته ام تا بخوابد. دارم برایش قرآن می خوانم. آیت الکرسی (یا به قول خودش وقتی کوچک بود : آیت الپرسی! ما هم توی دهانمان افتاده بود. بعد ها خودش غلطمان رامی گرفت. می گفت بابا چرا غلط می گی؟ آیت الپرسی نه که، آیت الکرسی! می گفتم خودت بچه بودی می گفتی آیت الپرسی! اما زیر بار نمی رود و تا درستش را نمی گفتیم رها نمی کندمان). ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به گریه کردن.

با گریه می گوید : "بابا! یه چیزی می گویم به خدا بگو...!"

می گویم: "گل بابایی! خدا صدای خودت رو بهتر می شنوه... خودت بگو بهش"

می گوید : "نه شما خودت بگو! بهش بگو : "شما و مامانی هیچوقت نه پیر بشید و نه بمیرید...""

نمی دانم چه باید بگویم... اشک هایش زیاد می شود... مانده ام. فاطمه جان را صدا می کنم... تا حل و فصل کند...


:::

نمی دانم چه می گویند. فقط شنیدم که می گفت: باباجون و مامان جون چرا موهاشون سفید شده؟ کی به دنیا اومدن که پیر شدن؟ به خدا بگین اوها هم هیچوقت پیر نشن و نمیرن... و باز گریه می کند...


:::

به مادرش رفته است. مادرش هم غصه خور است غصه از دست دادن و فراق. حرف رفتن و از دست دادن آدم های نزدیک را نمی تواند بشنود... اگر درباره رفتن و مرگ شوخی کنم کلی باید جواب بدهم... بچه مادر است!


۵

هیچ

/ بازدید : ۳۲۸

هو ربی لا اله الا هو علیه توکلت و الیه متاب*

 

"مهمترین اصل تربیت ایرانی دو کلمه است: "بروز نده!" در شرح این اصل آمده است: خوشحالیت را بروز نده چون ممکن است بقیه ناراحت یا پررو بشوند، ناراحتی ات را بروز نده چون ممکن است بقیه خوشحال یا دلخور بشوند. بخش زیادی از انرژی هر ایرانی در طول روز صرف بروز ندادن می شود. علم روانشناسی ثابت کرده است که "بروز" از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکل دیگر در می آید. بعضی از این شکل های دیگر عبارتند از: لایی کشیدن، دست به یقه شدن، طاسی و سرطان."

 

نقل شده از ضمیمه طنز مجله داستان / هدیه شب یلدا سال 89

 

+ توی کتابخانه ام نشسته بودم و بی هدف کتابها را ورق می زدم که این مجله قدیمی دستم رسید و دقیقا همین صفحه اش باز شد. جالب بود برام. فکر نکردم ببینم درست ه یا نه. به صورت کلی هرگونه مطلق گویی برای من شک برانگیز و محل تامل ه. حتی همین  که مطلق بگبم هر گونه مطلق گویی اشتباه است!

 

++ این مطلب برام جالب بود و هست اما در عین حال که ارتباطی بین این مطلب و جنبه های مثبت "خود بودن" هست من همچنان معنا و مفهومی که ارزشمند باشه برای مطلق "خود بودن" نمی شناسم و در ذهن من بیشتر نوعی فریبکاری فکری و رفتاری ه تا یک سبک زندگی مطلوب. "فریبکاری" در معتای عام اون شامل فریب دادن خود و دیگران...

 

+++ حداقل ماهی یکبار میریم کتابفروشی و هر بار مثل قبل یکی از بخش های جذاب کتابفروشی ها برای من، قسمت آثار روشنفکرهاست (غالبا جنبه های فلسفی دارند ولی نه همیشه). اما در عین جذابیت، شکلی از اشمئزاز از این آثار هم در درونم وجود داره که اغلب مانع از خریدن آثار یا حتی مطالعه حرف های اونهاست. همواره (تقریبا استثنائی رو یادم نمی یاد) بعد از رها کردن اون بخش این آیه در ذهنم جان می گیره که: "وَ إِذا قیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ کَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکِنْ لا یَعْلَمُون**" ...

من حتی تو حرف های (به نظر خودم) صحیح اینها نوری نمی بینم... هیچی! با اینکه با آثار و نظرات اونها اغلب نا آشنا نیستم.. برای امروز و دیروز هم نیست. از قدیم... بعضی از اینها تمام عمر روشنفکری خودشون رو صرف گفتگو از خدا و فکر کردن درباره او کردند اما در نظر من حرفهاشون نوشته هاشون بویی از خدا نمی ده که نمی ده که نمی ده... بعضی از اینها اگر خدا رو از ما نگیرند حتی ذره ای ما رو به او نزدیک تر و ما رو موحد تر نمی کنند که نمی کنند که نمی کنند... شاید ایراد از من باشه. مدعی نیستم که حتما حرفام و برداشتهام  درست باشه اما اینجوری می بینمشون...

 

++++  حاصل این همه طوفان و هیاهو هیچ است / زلف می ماند و انبوه پریشانی ها... 

حسین جنتی

 

 

 

*  سوره رعد / بخشی از آیه 30 : او پروردگار من است معبودی جز او نیست فقط بر او توکل کردم و بازگشتم فقط به سوی اوست...

 

**  سوره بقره / 13 : و چون به آنان گفته شود، شما نیز همان‌گونه که (سایر) مردم ایمان آورده‌اند ایمان آورید، (آنها با تکبّر وغرور) گویند: آیا ما نیز همانند ساده‌اندیشان و سبک مغزان، ایمان بیاوریم؟! آگاه باشید! آنان خود بى‌خردند، ولى نمى‌دانند.

۲

پسرک شکست ناپذیر!

/ بازدید : ۴۷۲

یا لطیف


1. خیلی اهل فوتبال نبود. خودم هم خیلی وقت است که از تب و تاب فوتبال بیرون آمده ام. اما پسر بچه ، به نظر من باید از فوتبال سر در بیاورد! برای همین توی این جام جهانی کمی سعی کردم بیشتر با فوتبال آشنا شود. می نشستیم و با هم بعضی بازی ها را نصفه و نیمه تماشا می کردیم و درباره شان با هم حرف می زدیم. درباره قانون ها، اصطلاحات گزارشگران، اسم حرکت ها و پاس ها، بازی ها، بازیکن ها، کشورها و... حالا خیلی فوتبالی تر شده است.


2. یک روز از من پرسید طرفدار چه تیمی هستم؟ جواب دادم: « از کودکی طرفدار برزیل بودم. ایران هم که کشور خودمان است. همه باید طرفدارش باشیم». از آن روز با افتخار به همه اعلام می کرد بابا و من طرفدار ایران و برزیل هستیم. اخبار بازی های این دو تا را هر جا می شنید می آمد و برای من با غرور و افتخار تعریف می کرد!


3. بازی آخر تیم ملی را منزل مادرم اینها تماشا کردیم. ایران که با پرتغال مساوی کرد و حذف شد، ناگهان دیدم رفته است یه گوشه و بغض کرده است! تا پرسیدم چی شده؟ دیدم اشک هایش جاری شد... زد زیر گریه. آن هم چه گریه ای. هر چه گفتیم ایران نباخته است قبول نکرد! گفت پس چرا همه ناراحت بودند؟ چرا همه گریه می کردند؟

در راه برگشت همانجور بغض کرده و اشک آلود نشسته بود توی ماشین. اصلا هم قبول نمی کرد که نباختیم و خوب بازی کردم. تا اینکه چند تا ماشین شروع کردند به بوق بوق کردن! کفتم دیدی نباختیم؟ مردم را نشانش دادم که خوشحال هستند. شروع کردم به بوق بوق کردن تا خوشحال شود! من حتی شب عروسی ام هم بوق بوق نکرده بودم! خلاصه با خوشحالی خوابید...


4. دیشب هم بعد از هر گلی که خوردیم و بعد از تمام شدن بازی کلی گریه کرد. فقط شانسی که آوردیم این بود که برزیل یک گل زد و کلی جو دادیم و خوشحالش کردیم! اما آخرش باز بغض کرد و کلی اشک ریخت! شکست را دوست ندارد. از کودکی همینطور بود! بیش از حد یک پسر بچه معمولی از شکست گریزان است! شکست هایش را نمی پذیرد و ازشان فرار می کند. نوع تربیت ما هم موثر بوده است لابد. گفتم بیا تیممان را عوض کنیم! اولش پذیرفت. اما بعدتر وقتی شنید برزیل پر افتخارترین تیم دنیاست تصمیم گرفت بماند پای برزیل اما برای ادامه جام جهانی یک تیم دیگر انتخاب کنیم! بعدتر گفت فقط برزیل! تیم دیگری را هم نمی خواهم! کلی گریه کرد تا خوابید!


5. باید یادش بدهم که دنیا فقط جای پیروزی نیست.. اصلا بیشتر جای شکست هاست تا پیروزی ها! باید یادش بدهم آدم هایی که از شکست بیشتر رویگردانند محکمتر می شکنند. باید یادش بدهم که شکست را باید پذیرفت. انعطاف پذیری در برابر سرد و گرم روزگار را باید یادش بدهم. یادش بدهم غصه ها رفتنی هستند. شادی ها هم... باید یادش بدهم آدم ها تا شکست نخورند بزرگ نمی شوند. یادش بدهم در شکست رشدی هست که در پیروزی نیست اگر بتوانیم درست نگاه کنیم. باید یاد بگیرد که آماده شود برای شکست خوردن و شکستن... شکست از همه چیز. از آدم ها از رفیق ها از خودت... چند شب پیش بود که با هم "سریال ایسان" می دیدم. داستان خیانت نزدیک ترین آدم به پادشاه و مورد اعتماد ترین فرد پیش او... ایسان می دیدیم و برای محمدحسین از آدم های دنیا می گفتیم... ایسان می دیدیم و در دلم دعا می کردم که طعم تلخ خیانت دوستان را هیچوقت نچشد...

۴

هبوط

/ بازدید : ۴۴۴

یا دلیل المتحیرین


چی میشه که آدم ها به جایی می رسند که حتی وقتی از خدا حرف می زنند آدم احساس نمی کنه دارن حرف خدایی می زنند؟ گاهی آدم بوی بد و متعفن انحراف رو در لفظ به لفظ کلماتشون حس می کنه... نمیدونم ایراد از من هستش که نسبت به بنده های خدا بدبینم یا واقعا خدا خدا گفتن شون هم حقیقی نیست و دروغ ه؟ اصلا حرف حق یه رنگ و بوی خاصی داره... عطر داره. حرف حق اگر به حق گفته بشه تو جان آدم می شنینه اصلا... شاعر به حق گفته: "رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر..."


:::

تو سوره انعام آیات 22 تا 24، یه قضیه جالبی مطرح می شه. یه گروهی از آدم ها هستند که میان پیش خدا و "قسم می خورند" که از مشرکین نبودند اما خداوند متعال می فرماید "ببین چگونه به خودشون دروغ میگن"! این امر اونجایی اهمیت بیشتری پیدا می کنه و جالبتر می شه که خداوند متعال توی سوره نبا می فرماید: "لا یتکلمون فیها الا من اذن له الرحمان و قال صوابا". یعنی تو روز قیامت هر کسی حرف بزنه "درست حرف می زنه". درست حرف زدن هم اون قدر که من می دونم یعنی مطابق ملکات قلبی اش صحبت می کنه (نه اینکه راست می گه لزوما)... یعنی اون آدم ها -نه تنها باورشون که- "ملکه قلبی شون" این بوده که مشرک نیستند (موحد و مومن هستند) اما در حقیقت مشرک بودند...


وقتی حقیقت جلوه کنه و درون و باطن ما تمام و کمال نمایش داده بشه، چی می بینیم؟ خودمون رو می شناسیم اصلا؟ یا فرار می کنیم از خودمون؟ یا خودمون رو تکذیب می کنیم... می گیم نه! این من نیستم...! از خودمون چه تصوری ساختیم و اونجا با کی رویرو می شیم؟ با چی روبرو می شیم...؟ ببین چه خواهد شد که آدم کسی رو که بیش از تمام عالم دوست داره؛ بلکه تمام عالم رو برای او می خواد و می طلبه تکذیب می کنه... ما مشغول و دلخوشیم به آیینه ای که ظاهرمون رو نشون می ده و فراری و غافلیم از آیینه ای که حقیقتمون رو نمایش می ده... اگر راست باشه این حرف ها چه اوضاعی ه اون طرف خط ...


+

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست

مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

صفت عاشق صادق به درستی آن است

که گرش سر برود از سر پیمان نرود

سعدی



دلمون زیادی گرفته...


۱

عاقل نمای احساساتی

/ بازدید : ۴۰۸

هو اللطیف

 

توی نظر مردم زیاد عاقل جلوه می کنم! خیلی ها فکر می کنند عاقلم. اما در واقع حقیقت نداره. من یک مرد خیلی احساساتی ام! دیروز دوباره این بهم ثابت شد. نه اینکه عقل نداشته باشم! نه! اما احساس گاهی زیاد غلیه داره در وجود من. البته خودم بهش می گم احساسات عاقلانه! که درست نیست! لااقل خیلی وقت ها درست نیست. اگرچه که به عنایت الهی  این حس ها اغلب بر آمده از اصول و چهارچوب های اصلی زندگیم هستند و اگر از این چهارچوب ها خارج بشن اگرچه که ممکنه گاهی غلبه هایی پیدا کنند اما من به شدت باهاشون مبارزه می کنم و اجازه ظهور نمی دم!

 

چهار ماهه اومدم به محل کار جدید. یعنی چهار ماه بیشتر نیست که می شناختمش. توی این مدت هم ارتباط کاری زیادی نداشتیم. معمولی و حتی کم. اما از هفته پیش که استعفا نوشت، حسابی ناراحتم و دیروز که برای آخرین بار خداحافظی کرد دلم حسابی گرفت... خودم هم فکر نمی کردم رفتن و ندیدن یک آدم - لااقل در حد یک همکار دور- اینقدر ناراحت و غصه دارم کنه...

 

:::

مگر به روی دلآرای یار ما ور نه

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید...

 

حافظ

۲

آسمان جل

/ بازدید : ۴۲۳

هو الهادی

 

گفت: اینجا خادمی؟

تعجب کردم! کجای سر و وضعم به خادم ها می خورد؟ نگاهش کردم. یک کوله کوچک مندرس و یک پتوی نازک نخ نما روی کولش بود. توی دلم گفتم لابد پول می خواد.

با لبخند جواب دادم: نه! خادم نیستم.

پشتش را کرد به من و همانطور که می رفت گفت: ولی من همه جا خادمم... لبخندش را می شد از همان پشت حس کرد.

رکب خورده بودم ... آب سردی بود انگار روی سرم ...

۵
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان