حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

پایان باز

/ بازدید : ۶

یا لطیف

 

1. امروز پستی قدیمی را می دیدم که فکر کنم برای سال 95 بود. پایینش، دو، سه کامنت از دوستی مجازی بود که مدت ها از او بی خبر بودم. لینک صفحه اش را کلیک کردم و صفحه اش را دیدم. آخرین پست هایش برای سال 96 بود. درباره سرطان که متاستاز کرده بود (اصطلاحا) و دوباره برگشته بود و عود کرده بود...

نمی دانم امروز کجاست و چه می کند... اما ای کاش هرجا هست سالم و سرزنده باشد...

 

از بدی های وبلاگ و فضای مجازی اینقدر شخصی، یکی هم این است که عاقبت رفاقت ها و آدم های مجازی، معلوم نیست... یکی یکهو غیبش می زند و انگار نه انگار که روزی روزگاری مخاطبینی داشته و با آنها همکلام بوده است. که همسفر زندگی او بودند، همراه فکر ها و احساس های او بوده اند، هم مسیر زندگی مجازی او و هم صحبت و سنگ صبور غم ها و غصه های او یا شاد به شادی های او بودند... حتی بعضی ها گریسته اند پا به پای بعضی کلمات او ...

بدترینش اما این است که خدای نکرده کسی از این دنیا رفته باشد (به هر دلیلی) و ما (و دیگرانی شاید برای ما)، مدام منتظر حرف های تازه ای هستیم که هیچ وقت از راه نخواهد رسید... هیچکس هم نیست که حداقل اعلامیه فوت را بگذارد روی صفحه او... بس که شخصی است... بسترهای دیگر انقدر شخصی نیست. بعد رفتن یکی، شاید به صفحه اش دسترسی داشته باشند و بتوانند خبری بدهند... اما اینجا نه! اینجا همه چیز پایان بازی دارد...

 

2. البته در دنیای غیر مجازی هم همین است. آدم هایی که پرونده های بازی دارند در زندگی های مان. اما در این فضای مثلا غیر مجازی، اثری هست، ردی هست، دستنوشته ای، عکسی، جایی، چیزی... اما در این دنیای صفر و یک...

 

+

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است

مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد

که هی اتفاقاً آرام و شمرده شمرده
می‌بارد...

 

سیدعلی صالحی

۰

عکس های شاد؛ قلب های افسرده + توضیح

/ بازدید : ۱۸۲

یا خیر منزولٍ به *

 

خبر را که خواندم، بغض کردم. اصل فوتش انقدر غصه دارم نکرد که خبر گزارش پزشکی قانونی. با صد قرص... ای کاش دروغ بود این خبر خودکشی... تصور می کنم که دانه دانه قرص ها را خورده است... در حالی که تکیه داده است به مبل... قبلش هم که نشسته است برای دخترکش گندم، نامه نوشته است...

اما آن چیزی که برای من خیلی تکان دهنده بود، حجم افسردگی و پژمردگی کسی بود که در برابر دوربین (حتی در آخرین فیلمی که از خودش در فضای مجازی گذاشته بود برای تبریک عید نوروز) آنقدر سرزنده و شاداب، برنامه اجرا می کرد... در عکس ها هم نه! در فیلم ها! یعنی ما انسانها گاهی چنان بازی ای می کنیم که خودمان را هم گول می زند... چه برسد به دیگران. واقعا «خودت باش» توصیه مزخرفی است...

 

(دوست مجازی گرامی و محترمی خبر تکذیبیه پزشکی قانونی را برایم ارسال کردند. ان شا الله که خودکشی نکرده باشند. انسانی که به خودکشی می رسد (معمولا) از چند مرحله حساس و مهم قلبی و روحی عبور کرده است. گرچه در اصل آنچه می خواستم بگویم فرقی نمی کند. این مطلب که ایشان به دلیل افسردگی قرص مصرف می کردند قطعی است. البته چرایی افسردگی خود تحلیل جداگانه ای می طلبد. خاصه درباره این مرحوم. که موضوع بحث این نوشته نیست. اگر از آنها که به دنبال بهانه برای تکرار حرف های کم مایه شان هستند بگذریم، تحلیل و فهم مساله آنقدرها هم ساده نیست. راحت ترین کار محکوم کردن مردمی است که ماجراهای منتشر شده از ایشان را دستمایه قضاوت کردند و دادن شعار بی معنا و هدفمند «قضاوت فقط کار خداست»! البته این که افسردگی هم مال این ماجرا باشد خودش محل سوال است (که نیست). اما درس مهمی که می توان گرفت این است که بعضی مسیرهای اشتباه، راه بازگشت ندارد... یا بگوییم خیلی با سختی و دشواری می توان از آن مسیر بازگشت. البته الخیر کله بیده جل جلاله و این حرف ها صرفا بر اساس نگاه و دست کوتاه "منطق" است (تازه اگر منطقی باشد!). بگذریم...)

 

در گلوی من
ابر کوچکی است
میشود مرا بغل کنی؟
قول میدهم
گریه
کم کند...

مژگان عباسلو

 

* بخشی است از نماز میت... "ای بهترین میزبان" ... می خواهم وصیت کنم روی سنگ قبرم بنویسند...

** درباره مرحوم آزاده نامداری است این پست، برای آنها که هنوز متوجه نشده اند... 

***  ایام را و سال نو را تبریک می گویم. ان شا الله سالی پر از خیر و برکت و رشد روحی و معنوی الهی باشه برامون.

**** " الهــی قـد افـنیـت عـمری فی شـرة السهـو عـنـک و ابـلیـت شــبابـی فی سکرة التـبــاعـد مـنک" ... جوانی ام سپری شد... می دانی؟ حالا بهتر می دانم که "در مستی دوری از تو گذشتن" یعنی چه...

***** این تصویر قدیمی

۱

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید...

/ بازدید : ۵۱۶

یا لطیف

این روزها محبت و دوست داشتن آنقدر دستمالی شده و سطحی است که آدم ابا می کند از گفتن واژه ای مانند "عشق". "عشق" هم قدیمی اش خوب است. گرچه که "دوست داشتن واقعی" هر زمان تازه است. چقدر حافظ عزیز زیبا گفته است که : "یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب... کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است" ...

:::

"عشق" هم قدیمی اش خوب است. به لحاظ زمانی نمی گویم منظورم شکل ش است. عشق، اگرچه که قدیم ترها به زبان نمی آمد... اگرچه که در میان خیابان ها "نمود"ی نداشت. اگرچه که با هدیه های هر روزه و شعرهای عاشقانه ابراز نمی شد. اگرچه که جلوه اش آنقدر ها عیان نبود ، آنقدرها لطیف و ظریف هم شاید نبود. اما صادقانه بود و مردانه. هرچه بود آن قدر بود که همچنان و همیشه حسرت بر انگیز باشد. شاید چون آنقدر "دم دستی"نبود که با این چیزهای دم دستی ابراز شود. آتش بود. می سوزاند و شعله می کشید. قلب ها را لبریز می کرد. اما آدم ها مراقب بودند که از اندازه اش فراتر نرود. که خداوند فرمود: "وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللّهِ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ"...

:::

عشق قدیمی هیبت دارد. مثل صاحب هایش. مثل معشوق هایش، مثل لفظش حتی... سطحی و دم دستی نیست... ملون و هر روزی نیست... ماندگار و عمیق است... برای همین می سوزاند هر آنچه غیر محبوب را... اینگونه محبتی است که شایسته است با این کلمات ستایش شود: «المحبةُ نارٌ فی القلوب تُحرق ما سوی المحبوب»...«محبت آتشی در دل است که همه چیز را می‌سوزاند الا معشوق را» (از امام صادق علیه السلام نقل شده است).

جلوه هایش هم جالب تر و عجیب تر بود...اینکه نظامی می گوید: "اگر با من نبودش هیچ میلی... چرا ظرف مرا بشکست لیلی" جالب نیست؟ نه اینکه مجنون واکنش شیرین را عاشقانه تفسیر می کند! واقعا جلوه های ظهور و بروز محبت، همین قدر عجیب بود. می خواهم بگویم لطیف و ظریف اما می ترسم خواننده هایی که به ارتباط های امروزی می گوید عشق، نفهمد و مسخره ببیند اما آنها که تجربه کرده اند لابد تایید می کنند که شیرین تر هم هست...


:::

اسفند برای آدم های

پیشترها تنها اتفاق سرد سال

زمستان بود...

اما اکنون،

هم انسانها سردند

و هم دلهایشان...


جاهد ظریف اغلو



+

متن قدیمی است. به گمانم برای یکسال پیش باشد. حرف تازه ای نبود . فقط برای گردگیری از این خانه خاموش. ضمنا از همه همسایه های عزیزی که در این مدت بذل محبت کردند و از همسایه مجازی شان حالی پرسیدند خیلی ممنونم. از ابراز محبت ها و لطف بی شائبه لطفهایشان... من در بیان احساسم و انتقال قدر شناسی از بزرگواری شما ناتوان م. یاعلی


۶

وعده خدا؛ وعده شیطان...

/ بازدید : ۳۳۰

بسم الله الرحمان الرحیم


وَ قالَ الشَّیطانُ لَمّا قُضِیَ الأَمرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُم وَعدَ الحَقِّ وَ وَعَدتُکُم فَأَخلَفتُکُم ۖ وَ ما کانَ لِیَ عَلَیکُم مِن سُلطانٍ إِلّا أَن دَعَوتُکُم فَاستَجَبتُم لی ۖ فَلا تَلومونی وَ لوموا أَنفُسَکُم ۖ ما أَنا بِمُصرِخِکُم وَ ما أَنتُم بِمُصرِخِیَّ ۖ إِنّی کَفَرتُ بِما أَشرَکتُمونِ مِن قَبلُ ۗ إِنَّ الظّالِمینَ لَهُم عَذابٌ أَلیمٌ


سوره ابراهیم / آیه 22


و چون کار از کار گذشت، شیطان مى‏گوید: در حقیقت‏ خدا به شما وعده داد، وعده ای راست؛ و من به شما وعده دادم و تخلف از وعده ام نمودم (ضمن اینکه) و مرا بر شما هیچ تسلطى نبود جز اینکه شما را دعوت کردم و اجابتم نمودید. پس مرا ملامت نکنید و خود را ملامت کنید من فریادرس شما نیستم و شما هم فریادرس من نیستید. من به آنچه پیش از این مرا [در آن] شریک مى‏دانستید کافرم! آرى ستمکاران عذابى پردرد خواهند داشت...


:::

دلم گرفته است. دلم از خودم گرفته است که محکم نیستم در راهی که بی گمان می دانم درست است. نورش را و درستی اش را انگار که با چشم سر می بینم. انقدر واضح و انقدر بی شائبه. اما مثل آن ماهی افتاده در تور که تقلاهایش را کرده و حالا دیگر حال و جان تلاش کردن ندارد، در راه مانده ام... در تور آنچه خودم در درون خودم تنیده ام و بال و پرم را بسته است... من به خودم دارم می بازم... به خود خودم...


:::

حاجی یک ماهی نبود. رفته بود سفر. کلاس تعطیل بود. اما الان معلوم می شود که همان کلاس هفته ای دو ساعت، همان دو ساعت دیدن ش در هفته، چقدر دلخوشی بود و چقدر زنده مان می کرد. اما حالا بعد از این چهار هفته غیبت، سقوط آزاد قلبم را حس می کنم. هجوم تقریبا همه امور نفسانی را که قبلا خاموش بودند... این چند روز خیلی فکر می کنم به آن روزی که خدای نکرده بعد از سالیان دراز، بین ما نباشد...  آن روز چه باید کرد؟

[ نظرات / امتیازها ]

۱

توهم قماربازی

/ بازدید : ۴۱۳

هو الغنی


به این فکر می کردم که خیلی وقت ها آدم های مختلفی را دیده ام و یا  در وجودشان حس کردم که مدعی شدند (مدعی شدم) که مثلا


خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مولوی


اما با آرزو و خیال کار درست نمی شود... برای باختن، ابتدا باید چیزی داشت ...

حتی نه چیز قابل داری! فقط "چیز"ی...!

"جان" هم با "ایمان" است که "چیز" می شود... خداوند متعال فرمود: ان الله اشتری من "المومنین" انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ...


+

در وبلاگی دیدم نوشته بود دنیا دنیای ضرایب است. حق گفته بود. این ضرایبند که کم های آدم ها را زیاد و زیاد (در نظر ما) آنها را صفر می کند. از بین می برد ... خداوند می فرماید: واذکروا اذ کنتم قلیــلاً فکثـــــرکم... به یاد بیاورید که شما کم بودید پس شما را فزونی بخشید... نه اینکه به تعداد زیاد شده بودند! بلکه همان قلیل وجود خودشان با ضریب ایمان، زیاد شد... آب قلیلی بودند که با یک قطره آلودگی نجس می شدند و خود را به منبع عظیم خداوند وصل کردند و پاک و پاک کننده شدند...



۲

هبوط

/ بازدید : ۴۴۶

یا دلیل المتحیرین


چی میشه که آدم ها به جایی می رسند که حتی وقتی از خدا حرف می زنند آدم احساس نمی کنه دارن حرف خدایی می زنند؟ گاهی آدم بوی بد و متعفن انحراف رو در لفظ به لفظ کلماتشون حس می کنه... نمیدونم ایراد از من هستش که نسبت به بنده های خدا بدبینم یا واقعا خدا خدا گفتن شون هم حقیقی نیست و دروغ ه؟ اصلا حرف حق یه رنگ و بوی خاصی داره... عطر داره. حرف حق اگر به حق گفته بشه تو جان آدم می شنینه اصلا... شاعر به حق گفته: "رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر..."


:::

تو سوره انعام آیات 22 تا 24، یه قضیه جالبی مطرح می شه. یه گروهی از آدم ها هستند که میان پیش خدا و "قسم می خورند" که از مشرکین نبودند اما خداوند متعال می فرماید "ببین چگونه به خودشون دروغ میگن"! این امر اونجایی اهمیت بیشتری پیدا می کنه و جالبتر می شه که خداوند متعال توی سوره نبا می فرماید: "لا یتکلمون فیها الا من اذن له الرحمان و قال صوابا". یعنی تو روز قیامت هر کسی حرف بزنه "درست حرف می زنه". درست حرف زدن هم اون قدر که من می دونم یعنی مطابق ملکات قلبی اش صحبت می کنه (نه اینکه راست می گه لزوما)... یعنی اون آدم ها -نه تنها باورشون که- "ملکه قلبی شون" این بوده که مشرک نیستند (موحد و مومن هستند) اما در حقیقت مشرک بودند...


وقتی حقیقت جلوه کنه و درون و باطن ما تمام و کمال نمایش داده بشه، چی می بینیم؟ خودمون رو می شناسیم اصلا؟ یا فرار می کنیم از خودمون؟ یا خودمون رو تکذیب می کنیم... می گیم نه! این من نیستم...! از خودمون چه تصوری ساختیم و اونجا با کی رویرو می شیم؟ با چی روبرو می شیم...؟ ببین چه خواهد شد که آدم کسی رو که بیش از تمام عالم دوست داره؛ بلکه تمام عالم رو برای او می خواد و می طلبه تکذیب می کنه... ما مشغول و دلخوشیم به آیینه ای که ظاهرمون رو نشون می ده و فراری و غافلیم از آیینه ای که حقیقتمون رو نمایش می ده... اگر راست باشه این حرف ها چه اوضاعی ه اون طرف خط ...


+

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست

مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

صفت عاشق صادق به درستی آن است

که گرش سر برود از سر پیمان نرود

سعدی



دلمون زیادی گرفته...


۱

در ستایش نقد و نقادی

/ بازدید : ۴۳۱

هو البصیر


نقد هم آینه است و هم پنجره. پنجره ای رو به اثر و برای شناخت آن و آینه ای به سوی خود و برای درک آن ...

اصل این جمله -با کمی تغییر و کمی توضیح!- از "مسعود فراستی" است. نقد بخوانیم و نقد کنیم. نقد هر "اثر"ی، لبه های احساس انسان را تیز می کند (این هم از مسعو فراستی است؛ در سرمقاله شماره اول فصلنامه فرم و نقد. باز هم با کمی تغییر و بدون توضیح!).  "اثر" فراتر از یک فیلم یا یک کتاب یا یک نقاشی یا یک محصول صنعتی، ممکن است یک کنش رفتاری یا یک تحول درونی و یا حتی یک نوسان روحی باشد. اینها هم اثرند. اثری محصول یک انسان که آن انسان می تواند خودمان باشیم یا دیگری.

خداوند متعال اجازه نداده است که در اثرهای مربوط به دیگران (مخصوصا در اثر های درونی، عاطفی یا کنش های رفتاری ناشی از عقیده و یا هر تحول روحی) از اثر به موثر و مولف برسیم. به این معنا که "شخص را مورد قضاوت مطلق قرار دهیم". اگرچه انسان ناخودآگاه ممکن است به یک نتایجی دست پیدا کند یا بتواند تابع حرکت فکری و ذهنی افراد را در ذهن خود ترسیم کند و عواقب این حرکت را پیش بینی کند، اما "او" جل و اعلی اجازه نداده است این تصویر در ذهن ما تبدیل به یک واکنش بیرونی شود و ترتیب اثر پیدا کند. او فقط اجازه داده است که "اثر" افراد قضاوت شود و نه خودشان. این قضاوت هم باید بر اساس "بینات" و "مسلمات" باشد نه "ذهنیات" و  "تحلیل ها".

با این وجود، درباره اثرات خود شخص قضیه کاملا برعکس است. کار به یک قضاوت تردید آمیز بر اساس اثر و نه موثر و بر مبنای بینات و مسلمات ختم نمی شود. انسان باید خودش را بیرحمانه نقد کند. زیر ذره بین بیاندازد و کنش ها و واکنش های اثر و موثر (خودش) را در سختگیرانه ترین حالت ببیند و و حتی برای احتمالات یقه خودش را دو دستی بچسبد.

نقد، لبه های احساس انسان را تیز می کند. انسان را نسبت به وقایع و نسبتشان با حقایق (بیرونی یا درونی) حساس تر می کند. تو را درگیر می کند با لایه هایی از اثر (برای خودت یا دیگران)  و با لایه هایی از خودت. چرا؟ چون نقد هم پنجره است و هم آینه. اینکه چگونه می بینی، از چه راهی به دنیای اثر وارد می شوی و نهایتا چه چیزی برای تو در اثر پر رنگ تر است و آن را بیشتر می بینی، یکی از آینه هایی است که نقد برای دیدن درون (درون خودمان و نه درون اثر) در دستان ما می گذارد.

ضمن اینکه نقد خواندن مستقل از دیدن / خواندن اثر است. نقد خواندن فارغ از / بدون دیدن یا خواندن اثر، کارکرد دیگری هم دارد. به خواننده یاد می دهد چگونه می توان یک اثر را شناخت (مبانی شناخت)، از کجا باید شروع کرد و از چه زاویه ای باید دید و مهمتر از همه اینکه چگونه گفت. یکی از هنرهای انسان، این است که تمرین کند که حال درونی و فهم مبهم خود را چگونه و با چه زبان و کلماتی بگوید. ممکن است این "گفتگو" مخاطبی جز خود انسان نداشته باشد ولی اینکه بیاموزیم با خودمان چگونه گفتگو کنیم...

"چگونگی و عناصر فهم و شناخت"، "چگونه ورود کردن"، "چگونه دیدن" و "چگونه گفتن" چهار نتیجه نقد خواندن است. ضمن اینکه "چه دیدن" هم در نهایت می تواند یکی از کارکردهای عینی و ثانویه نقد خواندن باشد...

فراموش نکنیم که "نقد" هم خود یک اثر است و با تقویت حس نقادانه در درون انسان، "نقدها" هم زیر تیغ خواهند رفت اما نه تا قبل از شکل گرفتن تفکر انتقادی در وجود انسان.

:::

پ.ن : به گمانم همواره "چگونه گفتن" بر "چه گفتن" مقدم است. اصلا اغلب (اگر نگوئیم همیشه) اینکه چه چیزی می خواهیم بگوئیم از دل چگونه گفتن بیرون می آید و شاید هیچوقت مجزا از چگونه گفتن، چیزی برای گفتن نباشد... این هم از درس های مسعود فراستی است! باید برای این دو پست های جداگانه ای بنویسم. هم برای مسعود فراستی و هم برای اهمیت چگونگی گفتن در برابر آنچه می خواهد گفته شود...

پ. ن ٢: این مطلب به نوعی جواب یکی از پست های یکی از همسایه های عزیز اینجاست. همسایه خیلی عزیز مجازی ما با خانه دوستداشتنی و مطالب خواندنی اش، در پستی آدم هایی که از خودشان خیلی انتقاد میکنند را به چالش کشیده اند و کامنت ها را هم بستند!!


۴

حرف هایی با یک جگر سوخته...

/ بازدید : ۳۵۴

یا عماد من لا عماد له

 

 

صفحه مجازی ات را باز می کنم. بوی یک جگر سوخته می آید و صدای شکستن استخوان های یک "مرد"... می خواهم چیزی برایت بنویسم. آنجا نمی شود. اینجا می نویسم برایت... بدون ایتکه هیچوقت آن را بخوانی...

 

:::

صفحه مجازی ات را باز می کنم. دلهره این چند وقت دوباره توی دلم می آید. دوست داشتم برایت می نوشتم سرت را بالا بگیر "دختر خوب". محکم باش. پا پس نکش. مگذار تنهایی خسته ات کند. نگذار غصه ها تو را از رفتن راهی که داشتی می رفتی باز بدارند. دوست داشتم برایت می نوشتم اگر تو همان دختری هستی که کم و بیش و دورادور می شناختم (نمی دانم اصلا این حرف ها را برای چه کسی می زنم... شاید تو هم دیگر مخاطب این حرف ها نیستی و من مثل خیلی وقت های دیگر دوباره دارم به خطا می روم ... اما به حس این دل کوچک اعتماد می کنم... و مثل خیلی وقتهای دیگر می گذارم او تصمیم بگیرد...)، می توانی این پرچم را به مقصد برسانی. اعتراف می کنم که هیچوقت بزرگ ندیدمت - که از کوری چشم و ظاهر بینی من است-؛ قبول دارم که هیچوقت سرعت و شتاب زیادی در حرکت تو به چشمم نیامد - که از فهم ناقص و کوتاه بینی خودم است-؛ می پذیرم که هیچوقت عمیق در نظرم نیامدی اما صادقانه بگویم (اگر چه خودت خبر نداری)، همیشه قوی دیدمت. تو کسی بودی که اگرچه سرشار از درد بودی اما همیشه رفقایت می توانستند روی شانه هایت تکیه کنند. مدعی زیاد است توی این فقره. اما من در تو ادعایی ندیدم. اما رفاقت ... چرا. حالا خدا دارد تو را با بی رفیقی، "سخت" امتحان می کند... بی رفیقی در رفتن این راه دشوار...

قدم هایت را مثل همیشه محکم بردار. اجازه نده خیل در راه ماندگان و کثرت افتادگان و زمین خوردگان، تو را زمین بزنند. حالا که خیلی ها زمین خورده اند، حالا که (به قول مرحوم آقای صفائی) کسانی که از اقیانوس ها و دریاها عبور کرده بودند، در یک استکان آب غرق شده اند، چشم خیلی ها به توست. چشم های زیادی منتظرند تا زمین خوردن تو را هم ببینند. اما چشم های زیادتری هم به تو و معدود سربازان مانده در این جنگ خونین، امید بسته اند... تو می توانی... تو باید بتوانی این علم را بالا نگه داری ... سربلند نگه داری...

 

دوست داشتم برایت می نوشتم که خدا هم چشمش را دوخته به تو. برایت می نوشتم که خدا سلامت رسانده و پیغامت داده (بماند که چگونه به گوش این نامحرم آوای این سروش رسیده است...) و فرموده:

 

وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا... (طور / 48)

:::

دوست داشتم همه اینها را برایت بنویسم، اما ننوشتم. دیگر مرد این حرف ها نیستم. چشم های خدا سالهاست برای من باریده اند... زمین خورده و زخم خورده ام. لنگان لنگان خودم را می کشم بلکه ... گرچه تو نمی فهمیدی این حرف ها را یک زمین خورده برایت نوشته است. غریبه ای بی نشان می دیدی. نشاندار هم بودم باز شک دارم که می شناختی ام. در جواب می نوشتی: "ببخشید! شما ؟!" و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... هیچ حرفی...

 

:::

صفحه ات را بستم و توی دلم برایت دعا کردم. تو نمی دانی البته. خیلی دعایت می کنم. از وقتی غصه را توی صفحه مجازی ات دیدم و تنهایی ات را در میان نانوشته هایت خواندم. از وقتی صدای شکستن استخوان هایت را در هجوم حجم بی رحم دردها شنیدم...دعایت می کنم و نمی دانم دعای این زمین خورده اثری هم دارد؟

 

:::

صفحه ات را بستم. بدون اینکه چیزی بنویسم و یا حرفی بزنم. فقط یادت باشد، توی این زمانه نامرد، توی این دنیای خراب ما، خدا برایت پیغام داده است... مواظب باش چشم های خدا را "تر" نکنی... 

 


۱

زخم های همیشه تازه...

/ بازدید : ۵۰۱

یا لطیف



به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند ...!


ناشناس

۱

باز باران ... بخوان برای من آواز دلنشین، باران*!

/ بازدید : ۵۰۳

یا لطیف

 

باز هم
یک به یک
وا شدند چترهای پر غرور
باز هم
بسته شد دریچه های کور
هیچ کس
غیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشد
هیچ کس،
قشنگتر نشد
- همچنان که پیش از آن و بعد از این -
باز هم
حرف آسمان
ماند بر زمین!

 

محمدمهدی سیار

 

پ. ن. : شعر های چند لایه و پر مغزی دارد این محمدمهدی سیار.

پ. ن. 2:  بوی باران که می آید لحظه هایم عجیب می شوند. انگار که برق شادی ها و غبار غصه ها همه در صدای آرامبخش باران و بوی خاک نم زده، محو بشوند و جهان رنگ دیگری بگیرد...

بوی باران شعر عاشقانه خداست لطیف تر از تمام شعرهای عاشقانه ...

پ. ن. 3: نقطه آخر این پاییز را هم گذاشتند و من باز هم همان "علی" اولین روز پاییز نیستم. این روزها دوتا دختر کوچک خوردنی و چلاندنی (!) و ماااااه اضافه شده اند به خانواده ما و من هم "دایی" شده ام و هم "عمو" ... گرچه که از "خواهر زاده ام " کیلومترها دورم و عکسش را می خوریم و می چلانیم (!) و برادرزاده ام را هم به جهت مراعات حال مادرشان... گرچه که بچلانیم هم چیزی نمیگوید بنده خدا...

 پ. ن. 4: بالاخره این روز آخری هم که شده، پاییز 96 هم رنگ لطافت پاشید در این شهر خاکستری دلگیر...

 

 

* شعر عنوان از : علی داوودی

نه ابر نیست، نه! این زخم کهنه ی مردی است
که تازه می شود از ضربه های این باران

هوای گریه گرفته است ناودان ها را
بخوان برای من آواز دلنشین، باران!

 

# سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق  #مولانا 

۲
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان