حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

دغدغه های یک مرد واقعی

/ بازدید : ۵۰۴

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


۴

یک سوالی دارم...

/ بازدید : ۵۱۱

هو العلیم


این هفته بعد از جلسه با استاد کمی بحث کردم. تا سه سال پیش مدام بحث می کردم! استاد مشکلی نداشت. با تواضع و سعه صدر و گشاده رویی پاسخ می داد. اما احساس کردم حوصله اطرافیان سر می رود. دوست دارند بعد جلسه بنشینند و ا این گپ های سیاسی دم دستی بزنند با استاد. من هم فتیله را پایین کشیدم. این هفته هم اولش بی خیال شدم. اما بعد خود استاد آمد و نشست همان اطراف. با دو سه نفر از همان دور و بری ها. اتفاقا بحث رسید به مباحث جلسه و خوب طبعا من هم وارد صحبت شدم و سوالم را پرسیدم. البته مقداری عجله داشتند. باید می رفتند فرودگاه. صحبت ناقص ماند. (البته احتمالا این هفته به سبک سران مملکت که تریبونی مناظره و مباحثه می کنند، جواب ما را بالای منبر می دهد!) . آخر بحث اما رسید به این سوال که "تکلیف و وظیفه روی چه مبنایی برای انسان شکل می گیرد؟ آیا محاسبه های عقلی (عقل دینی فرض بفرمایید) روی این امر تاثیر دارد یا نه؟"

من می گفتم دارد. ایشان می گفت ندارد. جنگ بدر را مثال می آورد که هیچ توجیه عقلایی پشت آن نبود الا اعتماد به وعده های الهی و اعتماد به رسول الله. آخر سر هم گفتند "باید بروم. برو بیشتر فکر کن! محاسبه روی وظیفه تاثیری ندارد". اما من هرچه توی این هفته فکر کردم نتیجه عکس گرفتم...


+ جمله مرحوم علی صفایی خیلی عمیقه... خدا رحمتش کنه...

۹

ورودی عاشقان

/ بازدید : ۴۲۳

یا لطیف و یا رئوف


قدیم تر ها حتما یا از باب الجواد می آمدم محضر آقا یا از باب الرضا. قدیم تر ها یعنی تا همین دو سال پیش. از باب الجواد یا باب الرضا می آدم صحن قدس، از دالان کوچک سمت چپ می رفتم داخل و اول کمی می نشستم کنار سطل آشغالی که روبروی گنبد طلا در کنج صحن مسجد گوهرشاد بود. یا همان نزدیکی ها. قبل از حرف زدن با آقا معمولا کمی می رفتم توی نخ زائرانش. توی نخ  اشک هایشان، نجواهایشان. توی نخ حس و حال غریب شان... این مسیر همیشگی ام بود. بعد کمی  زل می زدم به گنبد.شاید هم کمی حرف می زدیم. شاید هم فقط نگاه می کردم یا کمی هم اشک...

مقصد بعدی اما کفشداری یازده بود. آرام گام بر می داشتم تا منتها الیه سمت چپ مسجد. کفشهایم را می دادم به خادم ها. دستی می کشیدم روی پیشخوان و خاک کفش زائرانش را می کشیدم به صورتم. بعد کفشداری، سمت چپ، یک پیچ عجیب هست! پیچی که امام رئوف از سر رافت و لطفش گذاشته است آنجا! پیچی که وقتی اهمیتش را می فهمی که از گیت های بازرسی حرم امیرالمومنین رد بشوی و با سختی از دل شلوغی و سر و صدا داخل صحن حرم بروی و سر بالا بگیری! فقط اینجاست که می فهمی چقدر امام رضا رافتش حسی است! وقتی خوب درک می کنی که سر بالا می گیری و هنوز از فشارها و بگو مگوها آزاد نشده ای که از دیدن ضریح پر ابهت امیرالمومنین در مقابل چشمانت بهت زده می شوی! مخصوصا بار اولی ها! راستش ما کبوتران حرم امام رضا را عادت نداده اند به این حضورِ ناگهان انگار! اینجا باید ایستاد. سر فرصت حس کرد محضر آقا را. باید بایستی و سرت را پایین بیاندازی و اجازه بگیری... میکده حمام نیست، سر زده وارد مشو...

:::

بارها از کنار همان پیچ تاریخی برگشته ام و گاهی هم کنار آن در آن قدر اشک ریخته ام که ...

:::

دم این پیچ، اگر اجازه داده می شد، اگر می توانستم صاحب خانه را که نه! اسم آقا رضاست و مظهر سریع الرضایی خدا! باید خودم را راضی کنم. اگر می توانستم خودم را راضی کنم و شرم حضور اجازه می داد، آرام می رفتم سمت دری که به بهشت باز می شود. راستش این پیچ، آزمون من است. گذر از آن، اوایل سخت نبود. می آمدم و کمی بعد اجازه صادر شده بود! پرواز می کردم محضر آقا... محضر خود آقا. همان جا که تخت خودشان را گذاشته اند و نشسته اند! اما هرچه که می گذشت عبور سخت تر می شد. یا من این حس را داشتم. مدت ها بود که می ترسیدم از این پیچ . می ترسیدم از "لا لبیک". می ترسیدم از رفوزه شدن. می آمدم از همان دور روبروی گنبد طلا حرف می زدم. جلوتر رفتن کار من نبود. جلوتر رفتن جگر می خواست. خیلی که دلم تنگ می شد می رفتم می چسبیدم به پنجره فولاد. کنار "درد دارها"! کنار مریض ها، کنار گره به کار افتاده ها...

:::

کفشداری یازده. اسم این کفشداری را باید گذاشت "ورودی عاشقان"! نمی دانم چرا اما حس می کنم مسجد گوهرشاد محل عاشق ها و غمدیده هاست. هر کسی با آقا کار خصوصی دارد آنجا می نشیند. سرهای در لاک و اشک های بی صدا. اغلب عکس هایی که بوی نجوای با حضرت دارد، اغلب عکس هایی که آدم هایی را نشان می دهد که سر به زانو دارند را در همین صحن گوهرشاد انداخته اند. محفل های نهایتا چهار، پنج نفره. اغلب آدم ها تنها نشسته اند. گنبد اینجا خیلی نزدیک است و هوای لطیفی که فقط در مسجد گوهرشاد می توانی پیدا کنی... اینجا که بنشینی اگر عاشق نباشی خود به خود حوصله ات سر می رود. بلند می شوی و می روی. جا را خالی می کنند برای دلداده ها!

:::

قبلا ها کمتر جاهای دیگر حرم را بلد بودم اما الان زیادتر بلدم. صحن گوهرشاد را که بسته بودند و باید می رفتم جاهای دیگر. وقتی تو هم نمی روی باید بروی بچرخی لابلای زائرها. زائرهای آقا دیدنی اند. خیلی دیدنی اند... صحن ها هم هر کدام بویی دارد. هر کدام انگار برای کاری ساخته شده است. مثلا صحن انقلاب"بار عام" است. همه جور آدمی آنجا هست. برای همین "سقاخانه اسمال طلایی" هم همانجاست. "پنجره فولاد" هم اصل اصلش همانجاست! نقاره خانه را هم همانجا می زنند. رو به قبله هم هست! صحن آزادی برای "فکر و زل زدن به گنبد" خوب ست. برای آنها که دوست دارند فقط نگاه کنند به گنبد آقا و لبخند بزنند. صحن آزادی صحن گریه نیست! صحن "خنده" است! دفتر و قلم هم داشته باشی برای نوشتن هم خوب است. زیرزمین "برای زوج های جوان خوب است"! آنها که می خواهند کنار هم با آقا حرف بزنند. راستش با "صحن جمهوری" خیلی ارتباطی برقرار نمی کنم. شاید برای استراحت بد نباشد! شاید هم برای رفیق ها و گعده های دوستانه هم خوب باشد. برای من فقط برای گذر است و البته یک خاطره دور که کسی را که دیگر نه هست و نه می خواهم که باشد آنجا دیده ام! هنوز هم البته گاهی که از آنجا رد می شوم، سرم را از گنبد می چرخانم و به یک جای خالی چند لحظه ای نگاه می کنم... اما "گوهرشاد" صحنی است فقط برای امام رضا! نیست که پشت به قبله هم هست! برای همین صحن دل بریده هاست! "صحن عاشق ها"ست. صحن لوطی ها! صحن اشک ها و بغض ها... و من عااااشق گوهرشادم...

:::

این بار بعد از مدت ها دوباره تمام جگرم را جمع کردم و رفتم کنار آن پیچ تاریخی! رفتم تا آزمون بدهم. آزمون "اذن"... آزمون "لبیک"... اشک هایم می چکید روی دست هام و من یک بار دیگر، برای چند دقیقه هم که شده، پا گذاشتم بر روی بالهای لطیفترین فرشته های خدا توی این عالم. برای چند دقیقه هم که شده از آن پله های آسمانی آمدم پایین. ایستادم در محضر آقا. در محضر خود آقا. نه گنبدشان، نه ضریحشان نه قبر مبارکشان، نه روح ملکوتی شان. ایستادم در محضر خود آقا... آنجایی که وقتی می ایستی همه حرف هایت یادت می رود! همه حاجت ها و شکایت ها! آنجایی که وقتی می ایستی انگار بدنی نداری! این را از هوایی که میان گوشت و پوستت رد می شود می توانی بفهمی. قطره ای می شوی در میان زلال ترین چشمه عالم...

و بعد فرار کردم! خودم را انگار قطره خونی دیدم در میان این چشمه زلال... آنجا جای من نبود! آنجا جای آلوده ای مثل من نبود...


(درباره این جا داریم حرف می زنیم گرچه عکس ورودی را پیدا نکردم:

عکس١- عکس٢ - این عکس هم گمان کنم همانجا باشد- عکس ٣)

۴

اعترافات!

/ بازدید : ۴۵۸

یَا خَیْرَ مُونِسٍ وَ اَنِیسٍ


یک برهه ای در دانشگاه غریب بودم! رفت و آمد نسبت به ذات گوشه گیر من کم نبود اما رفیقی نداشتم. می آمدند و می رفتند و لبخندی و خنده و شوخی ای اما رفاقت... رفیق برای من کسی است که لذت ببرم از اینکه اوقاتم را با او بگذرانم پای صحبتش بنشینم و گفت و گو با او حتی همین گفت و گوهای معمولی شیرین باشد. نه اینکه کلا نداشته باشم. در آن آنجا اینجور بود. از رفقایم کسی نبود. شهر جدید و فضای جدید و... این اتفاق مخصوصا که توی خوابگاه خودش را بیشتر نشان می دهد. تا شش ماه همینگونه گذشت...!

:::

ایام عید رفتیم مسافرت جهادی این بار با همدانشگاهی های جدید. روز اول همه جمع شدند و هرکسی خودش را معرفی کرد و نکاتی که به نظرش می آمد گفت. در این میان یک نفر با لهجه شیرین و اصیل اصفهانی، خیلی شیرین حرف زد. طنزی هم خیلی زیر پوستی چاشنی صحبتش بود. کلمات را دقیق انتخاب و واضح ادا می کرد. یک لبخند شیرینی توی چهره استخوانی اش وجود داشت. قدش بلند و کشیده بود و ساده می گشت اما در عین حال خوش تیپ بود. بعدتر ها به او می گفتم "صورت سنگی" یا به قول خودش "استون فیس"! احساسش را باید بادقت خیلی زیادی توی صورتش می دیدی! سعی بلیغی داشت که احساساتش در چهره اش نمایان نباشد. این روزها البته خیلی بهتر شده. جز این آخری بقیه را در همان جلسه دیدم! چیزهایی که شاید خیلی از آدم ها قبل از من بدون اعتنا از کنارش عبور کرده بودند. کما اینکه من نیز حتما از کنار ویژگی ها و خصوصیات بعضی ها که برای دیگران ویژه بوده است بی توجه رد شده ام... 

:::

یکی از این نویسنده های خوب وطنی معتقد است توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند... همان نخ تسبیحی که ٣١٣نفر یاز امام زمان را بدون آشنایی قبلی گرد هم می آورد. آیا این قاعده را  می توان عمومیت داد؟ دارد درست می بیند حقیقت عالم را؟

:::

بدون هیچ سابقه آشنایی قبلی، توی دلم نشست! اینکه شنیده ای یا توی قصه ها خوانده ای که یکی با یک نگاه عاشق شد و بعد خندیده ای که مگر می شود؟ ما دیده ایم! تجربه کرده ایم حتی، حالا عشقش را نه اما جذب را دیده ایم و حس کرده ایم. آن موقع ها آرمانگراتر و طبعا با دل و جرات تر بودم. بعد از جلسه رفتم پیش او و گفتم که واقعا از صحبت هایش کیف کردم!

:::

اسمش محمد بود. شاید یک ماهی طول کشید تا پیوند رفاقت بین ما محکم شد. آخر خرداد و اوایل تیر هم "محمد" درسش تمام می شد و بر می گشت "اصفهان" یعنی شهری که آنجا زندگی می کرد. رشته "محمد" برق بود و آن روزها مشغول ارائه تحقیق نهایی اش برای دریافت مدرک کارشناسی. ترم اول سال "محمد" مرخصی بود. ترم دوم هم دیگر جا نگرفته بود. توی دفتر بسیج خوابگاه ما می خوابید. بدون اینکه ظاهرا بسیجی باشد! رفیق بود با بچه های بسیج. قبل از امتحانات هم او کارش را به نتیجه رساند و دفاع کرد. روزهای آخر خیلی دلم گرفته بود. چه ساعت هایی که در این دو سه ماه، به جای درس خواندن، با هم توی محوطه دانشگاه زیر نور مهتاب قدم زدیم و گفتگو کردیم.  "محمد" عادت داشت شب تا صبح کار می کرد و بعد از نماز صبح می خوابید. مثل قدیم تر های خودم... حالا اما بعضی شب ها دو نفری توی خیابان های خالی و خلوت آن شهر می گشتیم. چقدر حرف زدیم. قصه تعریف کردیم. شعر خواندیم. از خاطراتمان گفتیم. بحث کردیم، بحث کردیم، بحث کردیم...

:::

شب آخر که "محمد" فردا صبح علی طلوعش برمی گشت به شهرشان، حتی روبوسی نکردیم. فقط مردانه دست دادیم. لبخند زدیم و او رفت. فردا شبش توی دفترم  درباره او نوشته ام. چند جمله بیشتر نیست و آخرین جمله اش این است که "اعتراف می کنم در تمام دانشگاهِ ... من صدای "محمدِ ...." را به تمام صداهای دیگر ترجیح می دادم..."

:::

راستش حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم به گمانم این حرف درست است که توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند...

:::

توی زندگی مجازی هم گمان می کنم کسی هست که اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم خواندن صفحه او برای من از خواندن همه صفحه های مجازی دلچسب تر و خواندنی تر است... گویا که آن نخ تسبیح توی فضای مجازی هم شعبه ای دارد... اگر به آرمانگرایی و جسارت آن موقع بودم حتما لینکش را می گذاشتم اینجا! اما نه از شما که از دانسته شدن احساسم، این روزها ترسی دارم که...

۲

و بعد فراموش می شویم...

/ بازدید : ۶۵۱

یا خیر ذاکر و مذکور


در محل کار اتاقم را عوض کرده اند. در واقع یک نفر را بیرون کردند و من (با همان کار قبلی) رفته ام در اتاق او مستقر شدم. حتی راهش ندادند وسایل شخصی اش را جمع کند. ریختند توی یک کیسه و بردند گذاشتند توی انبار تا تکلیفش معلوم شود. طرف آدم سابقه ای بیست و نه ساله داشت. مشکلاتش اگر حل می شد شش ماه دیگر بازنشسته بود. آدم اهل رجز خواندن و فحش دادن هم بود. قلدر مآب بود کمی. مخصوصا در برابر ضعیف تر ها. اما بیرونش کردند. بدجور هم. هیچ کاری هم نمی تواند بکند. شنیده ام روزها می آید توی پارک روبروی اینجا می نشیند...

اتاق را که تحویل گرفتم (مجبورم کردند در واقع!) خیلی تغییر دادم. توی این اتاق تنها هستم. کسی نیست. دست خودم است همه چیز. از آن اتاق شلوغ قبلی یک اتاق تر و تمیز در آمده که تا به حال هرکسی آمده است کلی کیف کرده، تبریک گفته و اظهار تعجب و شگفتی که چقدر خوب چیدمان شده. اما من در جواب همه شان لبخندی زده ام، تشکری کرده ام و بعد گفته ام "جای تبریک نیست! اصلا چیز تبریک گفتنی ای نیست"

خیلی این روزها فکر کرده ام به اینکه این اتاق ها لنگی است که امروز برای من است و فردا برای کسی دیگر. نه عزتی دارد و نه آبرویی می آورد. اگر کسی دل بست باخت. عاقبت آن بنده خدا منتظر همه ماست. یکروز وسایل ما را بیرون می ریزند. یک روز نه که وسایل ما را از اتاق ها، که همه آنچه از ما پیش آدم هاست، توی ذهنشان، توی دفترشان، توی خاطراتشان، توی وسایلشان، توی قلبشان... یک روز می برند توی بایگانی راکدها... یک روز تمام می شویم. هر چقدر هم که قلدری کنیم یک روز دوران ما هم می گذرد. موش می شویم و دممان را می گیرند و بیرونمان می کنند... و بعد، خیلی ساده، فراموش می شویم...

۲

ریش و ریشه

/ بازدید : ۵۵۱

یا من ارجوه لکل خیر

خدایا توی این ماه عزیز و بزرگ، همه خیرها از تو امید می رفت. من دیر رسیدم. چند روزی بیشتر به آخرش نمونده. ای کسی که به کوچکی ما نگاه نمی کنی. ای کسی که ناخواسته و نادونسته عطاهات می رسند. ای که بندگان غافلت را فراموش نمی کنی... حالا  که آوازه مهر و لطفت این بنده کوچک رو در این روزهای آخر بر درگاهت آورده، در همین روزهای آخر، همین چند روز باقی مانده، ریشه این ریش رو از آتش جهنم نجات بده. ریشه این ریش رو محکم کن و از غیر خودت رها کن. ریشه این ریش رو از آب معرفت و  نور محبت خودت سرشار کن. ریشه این ریش رو توی دستانت بگیر و کمی نوازشش کن. ریشه این ریش رو به خودت گره کور بزن. ریشه این ریش رو نسوزان...

+

دلمون خیلی گرفته است...


پ.ن. : انگار که آوار شده باشد روی سرم این کلمات... (قسمتی از این پست است):

"دیدن دوستان سابق، در محیط جدید. خانم هایشان، آنها که در دانشگاه چادر داشتند حالا روسری دارند و آن ها که روسری حالا هیچ. جز یک مقدار حیاء که آن هم به زودی محو می شود انگار..."

۵

عرفه نوشت-١

/ بازدید : ۳۷۲

هو القریب


ما لی سوی فقری الیک وسیله
بالافتقار الیک فقری ادفع
ما لی سوی قرعی لبابک حیله
و لئن رددت فای باب اقرع


جز فقرم در درگاه تو وسیله ای ندارم، با گدایی در خانه تو نیازمندی خود را دور می کنم

من اصلاً غیر در خانه تو جایی ندارم که بکوبم، اگر از این در ردم کنی کدام در را دارم که بکوبم؟



این اشعار از سهیلی است. سهیلی شاعری نابینا از اهالی آندلس بود. اشعار او دارای اهمیت خاصی بوده است که ابن فهد حلی قدس سره (صاحب کتاب عده الداعی که خیلی مرد بزرگی بوده و از کبار علمای شیعه است و مثل این که علومی داشته که با خودش از این دنیا برده ) آنها را در کتابش آورده است. سهیلی می گوید:

والله نشد که من خدا را با این اشعار بخوانم واو دست مرا خالی برگرداند. (استاد فاطمی نیا با تلخیص و تغییر)

۷

دل اگر دل باشد...

/ بازدید : ۶۴۹

هو اللطیف


باران بی امان سید علی صالحی

گمان نکن که خورده ای به دیوار بی تفاوتی...

تو  نمی دانی پشت این دیوار بی تفاوتی، چشمهایی هست که مدام نگران تواند. مدام چشم به راه موفقیت هایت نشسته اند. مدام چشم انتظارند تا پرواز تو را ببینند. چشم هایی که چقدر سرک کشیدند تا آن سوی دیوار تو را پیدا کنند و نفهمیدی...

اما می دانی؟ تو نباید شکوفه های فصل شکوفایی ات را با هوای این خزان بی قرار  پیوند بزنی...


+

از قول من

به باران بی امان بگو:

دل اگر دل باشد

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد


سید علی صالحی

۴

مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ...

/ بازدید : ۴۴۵

هو الباقی.


حتی او هم رفتنی بود...

وقتی ظرف می افتد و می شکند, یک وقت می گویی: دیدی شکست؟! یا اینکه می گویی: دیدی شکستنی بود!

این نگاه دوم است که تو را به رحمت حق گره می زند و مست و مدهوشت می کند. با این نگاه و درک مستمر از عنایت های حق، دیگر مگر تو می توانی ضعف اعصاب بگیری؟ 

آدم گاهى رنج‏هایى را مى‏بیند ولى همین رنج‏ها حامل عنایت و محبت خدا هستند؛ براى انصراف من، توجه دادن به من، شستشو کردن من است.

تعبیرى است در دعای ابو حمزه : «اِلهى تَرْحَمُ مَنْ تَشاءُ بِما تَشاءُ کَیْفَ تَشاءُ». وقتى مى‏ خواهى به کسى محبت کنى، آن طور که خودت مى‏خواهى و با آن چه که مى‏خواهى با او مهربانى مى‏کنى؛ حتى با رنج‏ها و زمین زدن‏ها ...


«شرحی بر دعاهای روزانه حضرت زهرا (س)» / مرحوم علی صفایی حائری (عین-صاد)


۱
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان