حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَیْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ *

/ بازدید : ۳۵۰

هو اللطیف

بیشتر ایام عید را زیر باران نم نم ات بودم. از آن باران های ریز و عاشقانه و ملکوتی ات... زیر باران ت که نوید رویش است و بشارت آبادی و حیات... زیر بارانی که گفته اند زمان نزول رحمت است و کلید دعا و استجابت... حالا هم که دارد باران می بارد... باز هم همان باران نرم و دوست داشتنی که ریز ریز می خورد توی صورت آدم...

ماه رجب هم که هست. یاد حاج آقا مجتبی بخیر که می فرمودند در زمان جاهلیت هم مردم انتظار ماه رجب را می کشیدند تا بیاید و حاجتهایشان را از خداهایشان بگیرند. می گفتند زشت است برای یک مسلمان که از مردم زمان جاهلیت بی عرضه تر باشد...

ای خدای کریمی که به این بنده ات بارها و بارها عنایت کرده ای چیزهایی را که نه تنها درخواست نکرده که حتی نمی دانسته که به چنین چیزی احتیاج دارد بلکه حتی نمی فهمیده و در ذهنش خطور هم نمی کرده ان خیرها و رحمت ها و نعمت ها برای ش خوب است ...

ای خدایی که بارها و بارها محبت ت را نشان داده ای به بنده ای که در برابر لطف و رحمت تو نه که شکر نکرده باشد که صدای اعتراضش را برایت بلند کرده است... آنقدر که مجبور شده ای حکمت کارهایت را برایش نشان بدهی به رویش بیاوری و درد خیر نافهمی اش را به تنش بچشانی...

ای خدایی که ...چه بگویم؟ ... از کجا بگویم؟ ...

ای خدا به حق همین اشک ها که از چشم هایم می بارند، بذرهای بی ثمر این خوانده ها و دانسته ها را در سرزمین وجود من بارور کن... خوانده ها و دانسته هایی که سنگینی می کنند بر دوش هایم.. خوانده ها و دانسته هایی که از خواب غفلت بیدارم نمی کنند... مشتاقم نمی کنند ... اهل راز و نیازم نمی کنند... سحری چرت را از چشم هایم نمی ربایند و بیداری ای برایم به ارمغان نمی آورند...

خدایا به سان همین زمین خشک و بی جان که با نزول بارانت حیات ش بخشیدی، باران مهر و نسیم لطفت را بر این قلب مرده، جان فسرده و این روح آلوده جاری کن... تا از طراوت گلها و بوته های مهر و محبت تو سبز شود و این سرزمین مرده را روحی ببخش و نوری و جنبشی و حرکتی ... که ماه مهمانی ات نزدیک است ... به فضل ت این قلب لبریز از نجاست گناه و آلودگی محبت ها و دلبستگی های دنیایی و نفسانی را از غیر خودت تطهیر کن ... که ناتوان و بی عرضه ام ... که مرده ام و از مرده کاری بر نمی آید و تویی آنکه خودت را محی الموتی نامیده ای ...


* عنوان : سوره فصلت آیه ٣٩


۱

دغدغه های یک قلب کوچک...

/ بازدید : ۳۸۸

هو الباقی


١.

 بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. این روزها اما خیلی برایم مهم نیست. فرقی ندارد چندان. تنها دغدغه جدی و غیر شخصی این روزها، خانواده است. فاطمه ام (که اگر اینجا را می خواند نمیشد این چند جمله ساده را هم درباره مرگ نوشت. که غصه اش می گیرد اگر از مرگ حرف بزنم. که انگار اگر از مرگ حرف زدیم مرگمان زودتر می رسد... که اگر از مرگ بگویم یا وصیتی کنم می گوید "به من نگو! من زودتر از تو خواهم رفت... " و من حسابی ناراحت می شوم! من که دارم همین حرف ها را به او می گویم غصه ام می شود...) و بچه ها که برای آینده شان گاهی زیادی نگران ام... مخصوصا وقت هایی که ناهنجاری ای می بینم یا رفقا درباره مدرسه ها و مشکلاتشان حرف می زنند... انگار که "او" (جل و اعلا) نیست! انگار من قرار است چه کنم؟ من که نتوانسته ام حریف خودم بشوم. من که خودم اسیر تندباد های روزگار آرامتر خویش بوده ام. انگار من چه توانی دارم در برابر سیل بنیان کن این روزگار... انگار نه انگار که "انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا..."


٢.

 هنوز هم گاهی به این احساس فکر می کنم. به سراغم می آید و من با یک "مهم نیست زیاد..." دکش می کنم به دنیای خودش... آن روز بالاخره روزی خواهد رسید. و اگر من در مسیر رضایت حضرت حق باشم از آن لحظه چه باک؟ مشکل فقط انجاست که نمی دانی در آن مسیر هستی یا نه... نمی دانی آخر کار چه خواهد شد... کدام دغدغه کدام حس کدام عمل در برابر چشم هایت مجسم خواهد شد و کندن از این عالم را سخت خواهد کرد... می گفت آنقدر هنگام "رفتن"  سخت می گذرد که هیچکسی حاضر نیست دوباره برگردد و آن لحظه را دوباره تجربه کند... هیچکس الا شهدا...*


٣.

بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. احساسی که به جای آنکه از دنیا جدایم کند بیشتر هولم داد سمت زمین. سنگین ترم کرد و زمینی ترم. (البته تقصیر احساسم نبود! تقصیر خودم بود! انگار که وقت کم است و باید ته دیگ دنیا را در بیاوریم و بعد برویم تا یک وقت "ناکام" نمانیم! این است ایمان ما...).  و شاید همین احساس بود که سر آغازی شد بر یک مسیر اشتباه. گرچه خدا مهربانی کرد. به هر ضرب و زوری بود، با هر معجزه ای که بود، با همان لحن مهربان اما محکم و مردانه اش، با همان برنامه های دقیق اما لطیف و ظریف و زنانه اش (مرا می بخشی که اینگونه توصیفت می کنم؟ تشبیه هایم هم مانند خودم کودکند... کودکانه اند... بی معنی اند..) اشتباه بودنش را برایم نمایش داد ...


٤.

از یک دلِ گرفته، جز همین حرف های غصه دار چیزی بیرون نمی آید... از کوزه همان برون تراود که در اوست...


* (کنز العمال ج 4 ص 411 ش 1115 ) ما من اهل الجنه احد یسره ان یرجع الی الدنیا وله عشره امثالها الا الشهید فانه یود انه یرد الی الدنیا عشر مرات فیستشهد لما یری من الفضل
: از اهل بهشت کسی دوست ندارد به دنیا برگردد هر چند ده برابر دنیا را به او دهند! مگر شهیدان که علاقمندند حتی ده بار به دنیا برگردند و باز شهید شوند... چرا که مقام شهادت بالاتر است

۲

روزمرگی+ بعدا نوشت

/ بازدید : ۵۸۷

یا رب


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...

هفته هایی که نمی رسم برم کلاس حاج آقا یا تشکیل نمی شه (مثل همین هفته قبل) خیلی بی برکتند. سقوط کاملند. از نظر روحی و معنوی سقوط آزاد می کنم اصلا. مثل همین هفته قبل که نبود و الان احساس می کنم با مغز خوردم ته جهنم از بس که بی حوصله و خسته ام... اصلا این دل اون هفته درست کار نمی کنه... ای کاش این هفته باشه...


+

دیشب دلم حسابی هوای ماه رمضان کرده بود. این ابیات رو می خوندم با خودم و یاد شبهای ماه مبارک می کردم:


عزم آن دارم که امشب مست مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست...


اصلا انگار نمی شه غیر ماه رمضان انسان از میان این حجم روزمرگی و غفلت بلند بشه و بکنه. فکر کن شب های ماه مبارک بلند بشی و با خوندن این ابیات با خدا نجوا کنی...

 

پ.ن : این هفته هم کلاس نیست... بلکه برنامه شب شون برقرار باشه :(((

۲

نامه ای برای روشنایی خانه مان...

/ بازدید : ۶۶۳

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم

چند سال گذشته است؟ درست یادم نیست! اما حدود همین ساعت ها بود که بعد از یک جشن نسبتا ساده، آمدیم خانه خودمان. به این آشیانه کوچک خوشبختی...یادت هست اولین کاری که کردیم چه بود؟ وقتی رسیدیم اولین کاری که کردیم این بود که با کمک عمویم دوتا ملافه (یا ملحفه؟!) برداشتیم و به جای پرده زدیم به پنجره! آخر هنوز پرده های خانه حاضر نبود. مثل فرش هایمان که هنوز نرسیده بود و اجاق گازمان. یادت هست که تا دو هفته روی شومینه غذا درست کردی؟ زندگی را شروع کردیم. زندگی مان بالا و پایین زیاد داشت، همیشه دلچسب نبود، همیشه باب میل نبود طبیعتا، اما همیشه سعی کردیم مهربانی در این خانه گم نشود، حتی در سخت ترین روزهایمان...

 

یادت هست چقدر با تعجب نگاهمان می کردند که ما بدون داشتن مهمان، "فقط" برای خودمان، شیرینی می خریدیم؟ دیگر شیرینی فروشیی "سرگل" هم می دانست که وقتی من می روم خرید فقط نیم کیلو شیرینی باید بدهد! الان ها دیگر کسی با تعجب نگاه نمی کند! عادی شده است برای شان انگار. حالا اما بعد از این همه سال با دو تا فسقلی شیطان، دیگر کمتر وقت برای هم داریم. دیگر مجبوریم چای و شیرینی حدود ساعت هفتمان را هول هولکی بخوریم قبل از اینکه نفیسه خانم از میز خودش را بالا بکشد و انگشت های کوچکش را فرو کند میان چایی یا شیرینی ها! چای و شیرینی ای که این روزها شیرینی اش "سه تایی" شده و چایی اش هم چیزی نمانده که سه تایی شود! وقت کمتری داریم تا کنار هم بنشینیم و صحبت کنیم. اگر هم وقتی پیدا شود بیشتر و معمولا دور و بر تربیت بچه هاست...

 

سالهای خوبی (به فضل و عنایت خداوند) در کنار تو گذشت و ان شا الله سالهای خوب تری در پیش است. در کنار بچه های خوبی که تو با تلاشی که می کنی تربیت خواهی کرد و در کنار هم...

 

قطعا زندگی ارام نخواهد گذشت همانطور که تا به حال هم پر از فراز و نشیب بوده است. اما اگر ما در کنار هم رشد کردیم و هر روز متعالی تر و بزرگ تر شدیم و هدفمان را فراموش نکردیم، امیدوارم به فضل و عنایت خداوند مهربان، این امر مشکل در برابرمان "آسان باشد" و پشت ها یمان را (هر چهارتایمان و هر عضو جدیدی که خداوند به ما لطف می کند...) به هم محکم فرماید...

 



امضا

"علی"ات...

حدود ساعت ١بامداد ٧امین روز از زمستان ٩٥

۶

وصف حال ماست...

/ بازدید : ۳۷۱

هو اللطیف

 

ویرانه ایم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

آیینه‌ایم و هر چند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌سان برابر گوییم هر چه گوییم
یکرو و یک زبانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیکروزی است
ما روز به، از آنیم ما را تو می‌شناسی

 

گریده ای از شعر حضرت آقا

۳

از این جهان غم او انتخاب کردم من...*

/ بازدید : ۳۰۸

بسم رب الشهدا


جانبازی و از خودگذشتگی یک چیز است و شهادت طلبی یک چیز دیگر. عموم رزمنده ها جانبازی و فداکاری می کنند و از خود رشادت ها و شهامت ها نشان می دهند، لیکن زمانی که امر دایر به انتخاب شهادت و حیات می شود، حیات دنیوی را ترجیح می دهند. هرچند اینگونه افراد با آن گونه خصوصیات، حیات دنیوی شان نیز حسنه است، لیکن در هنگام انتخاب مشخص می شود که یک چیز ارزنده هنوز کم دارند. هنوز تشنه دیدار نشده اند. هنوز از درد در دنیا ماندن لذت می برند...

از دستنوشته های شهید علی بلورچی، دو ماه قبل از شهادت

+

کلی حرف نوشتم که پاک کردم. ما کجا و این حرف ها کجا...

به انتخاب هامون فکر کنیم. ممکنه ما زمان جنگ تحمیلی، زمان پیغمبر اکرم، زمان امیرالمومنین یا روز عاشورا نبوده باشیم که انتخاب کنیم اما من باب "تشابهت قلوبهم**" انتخاب های امروز ما نشون میده که اون روز چی رو انتخاب می کردیم... همه زندگی ما رو انتخاب هامون شکل می ده. اون دنیا هم ما سر سفره انتخاب هامون می شینیم...


* ملا محسن فیض کاشانی

**  وَ قالَ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ لَوْ لا یُکَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتینا آیَةٌ کَذلِکَ قالَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَیَّنَّا الْآیاتِ لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ (آیه ١١٨ سوره مبارکه بقره)

ظاهرا منظور اینه که "چون قلب هاشون مشابه هم بود حرف یکسانی زدند" درباره عمل هم همینطوره علی الظاهر ...

۱

درباره مشغولیت های این ایام

/ بازدید : ۳۴۲

هو الشافی


از شب های سرد عراق، به یادگار یک سرفه معمولی و بی خطر آورده بودم که هنوز هست. اما بعد از دو هفته تازه دارد می اندازدم. دو روزی هست که خیلی خوب نیستم. اصرار می کنند که دکتر بروم که حال و حوصله اش نیست. فاطمه ام هم دارد کم کم مریض می شود. فشار کار بچه ها و تلاش های بی وقفه اش برای تربیت شان حسابی انرژی اش را تحلیل برده است. آقا محمد حسین هم که بی وقفه مراقبت می خواهد. وقت یادگیری و لجبازی و الگوبرداری اش است. اعتماد به نفس زیادی بالا و بدقلقی های گاه و بی گاهش هم توجه خاص می طلبد. از آن طرف باید حسابی دقت کنیم که نسبت به خواهرش حسادت نکند. یعنی شرایطی برایش ایجاد نشود که احساس بی توجهی کند. پروژه از پوشک گرفتنش را هم کلید زدیم که...

نفیسه خانم هم که "حسابی" شیطنت می کند. اصلا یک وضع غیر قابل توصیفی. از در و دیوار بالا می رود. تازه هنوز درست و حسابی راه نمی رود. همان چهار دست و پا. یک لحظه غافل شوی از پله ها رفته است بالا! مثلا وقتی از بغل کردن ش خسته می شوم و می خواه بگذارم ش زمین، در همان فاصله ایستاده تا نشستنم یک چیزی را نشان می کند که مبادا وقتش تلف شود! به محض زمین گذاشتن مسیر و هدفش مشخص است و حرکت می کند! شب ها هم خیلی بد می خوابد. نمی دانیم چرا. دکترها هم چیزی تشخیص ندادند. تقریبا شب ها را تقسیم کرده ایم...

هر دوی مان خیلی خسته ایم. فاطمه جان بیشتر البته. احتیاج به یک تنفس داریم...


+

غر غر نمی کنم. فقط خبری بودند! الحمدلله شاکریم. گاهی سخت می گذرد اما دست خدا را می توان دید توی لحظه های زندگی مان. الحمدلله...

+

نفیسه خانم کم کم دارد به حرف می افتد. چیزی بین بابا و مامان را می گوید و یک کلمه نامفهوم دیگر که من حدس می زدم چیست ولی برای اینکه مورد تمسخر قرار نگیرم به کسی نمی گفتم! اما دیروز فاطمه جان می گفت یکی دو نفر دیگر هم تشخیص داده اند. مخصوصا که گاهی دستش را هم می گذارد روی گوشش و می گوید... "الله اکبر". در واقع ادای برادرش را در می آورد.

خدا را صدهزار مرتبه شکر که محمدحسین خیلی مراقب آبجی اش هست. کمک زیادی هم می کند. ان شا الله خداوند کمک کند که در این دنیایی که ما و خیلی از خوب ها را بلعیده است حاصل خوبی بدهد زندگی مان.  میوه های شجره طیبه باشند به لطف و عنایتش...

همه سختی های بالا با خوشی ها و زیبایی ها و شیرینی های بزرگ شدن این دوتا و خودمان قابل قیاس نیست. خنده های از ته دلشان خستگی را از تن آدم فراری می دهد. مخصوصا که خنده های فوق العاده زیبایی هم دارند... خدا را شکر...

۴

جای من پشت در میخانه باشد بهتر است...

/ بازدید : ۳۷۶

هو اللطیف

 

موقع خداحافظی گفتم: "سفارش من را به عمویت می کنی؟"

گفت: "تو زائری من سفارشت را بکنم؟"

گفتم: "تو فرزند سیدالشهدایی. صاحبخانه من یکبار شرمنده فرزندان حسین شد. مطمئنم حرف فرزندان آقایش را زمین نمی گذارد..."

و فاطمه ام لبخندی زد...

 

:::

در این سفر، مهمان "باب الحسین" بودم. نه به خاطر حاجتی و نه به امید اجابتی. که "خواجه خود روش بنده پروری داند...". فقط محض "باب الحسین" بودن ش. که فرمود "و اتوا البیوت من ابوابها". صاحبخانه هم کم نگذاشت. مثل همیشه این سالها،  لطف ها کرد و مهربانی ها نمود... که "لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم..."

 

اولین بار که بر او وارد شدم سلام که دادم اولش جوابی نیامد. اربعین بود و ما کمترین زایر او. اما بعدش تا عرض کردم "آقا ما سفارش شده فرزندان حسینیم؛ جواب ما را نمی دهی؟" این قلب را باید می دیدی که با همه گرانی چه سخت به تب و تاب افتاده بود و گویی که "فانبجست منه اثنتا عشره عینا..."

۲

بی سر و سامان توام یا حسین...

/ بازدید : ۶۱۳

یا حـ سـ یـ ـن


ویزا نمی خواهد بیا! در مرزها غوغاست
اینجا؛ تماشایی ترین منظومه ی دنیاست

مهر خروج، آغاز یک معراج شیرین و
چشم گذرنامه به دست یاری سقاست

با هر که می گویی بترس از مرگ، از داعش
می گوید عاشق باش! حالا که خدا با ماست

اجر هزاران جنگ بدرت می دهند اینجا
موسای روحت در مقام قرب أو أدناست

از مرز مهران تا نجف ، هر جا که موکب هست
دور و برش جمعیتی شوریده سر پیداست

این موج جمعیت خروشی پشت سر دارد
این قطره قطره، جمع گردد،وانگهی دریاست

این راهپیمایی که میلیون ها نفر دارد
میعادگاه وارثان داغ عاشوراست

این راهپیمایی فقط یک راه رفتن نیست
آماده باش عاشقان یوسف زهراست

از این ستون تا آن ستون بوی فرج آید
من مطمئنم منجی موعود در اینجاست

گفتم از اول ...تا به آخر حرف من این است
زائر تماشا کن ...تماشا ...اربعین زیباست

 

محمد موحدی مهرآبادی

+

++

در ادامه مطلب متنی است که سال ٩٣ نوشته ام برای اربعین. آن زمان آقا محمدحسین یکساله بود و نفیسه خانم را هم نداشتیم. برای یادگاری فقط...

۲

در باب فراموشی...

/ بازدید : ۴۴۴

هو حی الذی لایموت

 

فراموش شدن سخته. خیلی سخته. آدم دوست نداره فراموش بشه. اما اگر قصد داری فراموش کنی اگر "باید" فراموش کنی، "باید" بپذیری که فراموش بشی...


+

شازده کوچولو گفت "غمگین تر از اینکه بیای و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه؟ "

روباه گفت: "این که بری و ... " نگفت از رفتنت خوشحال بشن؛ حتی نگفت رفتنت مهم نباشه براشون گفت بری و کسی حتی متوجه رفتنت هم نشه... فراموشت کنند...


راست گفت...

۲
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان