حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

فصل شکار

/ بازدید : ۳۲۰

یا حسین

 

فصل شکار داره می رسه... اما تو این فصل، من و تو شکارچی نیستیم... شکارچی یکی دیگه است... ما یا شکاریم یا تماشاچی... شکارچی اباعبدالله ه. تا تو کی یه مایه ای ببینه... تا تو قلب کی یه نقطه روشنی ببینه... تا دل کی اونقدر دور و بر کشتی آقا بچرخه تا قلاب سیدالشهدا بالاخره بهش گیر کنه... اندازه "حر" که اگر خون به دل بچه های ارباب ما کرد، اما مایه داشت... اما آزاده بود...

 

فصل شکار آقا داره میاد... همه شکارها هم میان... از لوطی ها و مشتی ها تا مقدس ها نماها و خشک مقدس ها. کلی آدم میاد زیر این خیمه که اصلا به قیافه شون نمی خوره این حرف ها... اما اتفاقا خریدنی هستن... که اگر خریدنی نبودن اینجل پیداشون نمی شد. دعوت نمی شدن... هر کی تو این دم و دستگاه اومد، هر جور که بود، اومده دم تیر شکارچی... تا کدوم شکار چشم این شکارچی رو بگیره...

 

:::

آقا...! دست و دل خانواده شما رو "حر" لرزوند... تا اونجا که نفرینش کردن... تا اونجا که براش مرگ خواستی... نفرینتم رد نمی شه... اون مرد. مادرش به عزاش نشست... اما چجوری؟ تو چه مسیری؟ تو کدوم راه؟

آقا...! ما هر کاری هم کردیم راه بر اهل بیتت نبستیم... بستیم؟

آقا...! همین چند وقت پیش بود که دخترت مقابلت ایستاد و عرض کرد از من راضی ه... نگفت؟

آقا...! درست ه که خیلی خراب کردم... درسته که "و افرط بی سوء حالی..." اما ما رو هم بخر... بخ ما گفتن شما جنی بنجلم می خری... اذن بده برات بگیرنمون... اذن بده آقا جونم...

۰

برای مادرم...

/ بازدید : ۳۷۶

یا فاطمه الزهرا

 

توی مهمونی ها، اغلب بچه ها اونقدر مشغول بازی می شوند که هر چقدر برای غذا صداشون می کنی نمی آیند. اصلا نمی شنوند که بیایند. یا می آیند اما دو لقمه نخورده دوباره می روند سر بازی شان. بارها شده که از دست محمد حسین و نفیسه عصبانی شده ام که چرا نمی آیند سر سفره. اما انگار نه انگار. اصلا عصبانیت مان را هم نمی بینند. مشغول بازی هستند و هر چیز دیگری برایشان کم اهمیت. واکنش من به این رفتار ها این است: «به درک، بگذار گشنه بمانند تا دفعه بعدی یاد بگیرند که باید به موقع بیایند سر سفره»... اما آن کسی که به فکر بچه هاست «مادر» است... می داند که یک ساعت دیگر بچه ها می آیند سراغش. گرسنه هستند و غذا می خواهند. می شود بگویی نیست. می شود بگویی چیزی نمانده است. بچه ها هم کمی غر غر می کنند و دوباره می روند سر وقت بازی شان. آخر شب یک گوشه ای پیدایشان می کنی که از خستگی خوابشان برده است. اما «مادر» است و محبت مادری اش. دلش نمی آید فرزندش گرسنه سر به بالش بگذارد. همین فرزند سرکشی که تا یک ساعت پیش هر چقدر صدایش می کردی جوابت را نمی داد. یا با بی ادبی جواب می داد حتی با گردنکشی می گفت نمی خواهم بیایم سر سفره. می گفت گرسنه نیستم...

«مادر» است که همان سر سفره سهم بچه اش را  جدا می کند. حتی بیشتر از نیاز او در بشقابش غذا می ریزد. از همه  کباب ها، خورشت ها و مخلفاتی که می داند ممکن است فرزندش بخواهد و دوستشان داشته باشد. حواسش هست که بچه بازیگوشی کرده و گرسنه تر است از همیشه. «مادر» است که تا آخر پهن بودن سفره مدام چشم می گرداند که فرزندش را با اخم هم که شده بیاورد سر غذا. و باز «مادر» است که غذای فرزندش را کنار می گذارد تا اگر ساعتی دیگر اظهار گرسنگی کرد بدون غذا نماند...

 

:::

روز آخر ماه مبارک است و حالمان حال همان بچه های بازیگوش است. همان ها که صدای بزرگترها را نشنیدند و سر سفره نیامدند. یا شنیدند و پشت گوش انداختند. همان ها که بازی مشغولشان کرده بود و فراموش کردند که غذایشان را بخورند...

 

:::

مادر! ما هنوز بچه ایم... چیزی نمی گذرد که گرسنه و خسته می آییم به سراغت و غذا می خواهیم... می شود برای ما کنار بگذاری؟ می شود حواست به ما باشد؟

 

:::

خداحافظ ت ای ماه مبارک...

بدرود ای ماهی که پیش از آمدنت مشتاق تو بودیم و پیش از رفتنت به اندوه جدایی گرفتار شدیم...

بدرود ای ماهی که دیروز که با ما بودی سخت دلبسته ات بودیم و فردا که از میان ما رفته ای از جان و دل آرزومند دوباره آمدنت هستیم...

بدرود ای ماهی که همنشین پر قدر و منزلت ما بودی و جدایی از تو برای ما دردناک و فراق و دوری تو برای ما سخت و غمبار است...

بدرود ای ماهی که دل ها در تو نرم و رقیق بود و گناهان در تو رو به کاستی گذاشت...

بدرود ای ماهی که با برکت های زیاد بر ما روی آوردی و ما را از چرک های گناه شست و شو دادی...

خدا حافظ تو و برکاتی که  اینک از آنها محروم می شویم و فضل ها و خیراتی که از آنها بهره نگرفتیم...

 

برداشت هایی از دعای 45 صحیفه سجادیه در وداع با ماه مبارک رمضان

 

:::

اللهم صل علی محمد و آله

و اجبر مصیبتنا بشهرنا و بارک لنا فی یوم عیدنا و فطرنا و اجعله من خیر یوم مرّ علینا...

 

دعای 45 صحیفه سجادیه

 

:::

امشب گناه بخشند، کوهی به کاه بخشند

بیچاره من که با خود، ناورده پّر کاهی...

 

علامرضا سازگار

۴

زائر روی ماه تو

/ بازدید : ۴۷۸

الهم رب شهر رمضان


ماه رمضان، ماه مهمانی خدا

باز آمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
تا شام ابد حلقه به گوش تو بمانم
از صبح ازل گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم
 
قرآن به سرم بود، که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم
 
آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم

علیرضا بدیع


+
 پ. ن 1:
قبلا هم نوشته بودم این شعر را. چند سال پیش. دوباره ذکر لبم شده است. اما آن دفعه که می خواندمش دلم خیلی می لرزید اما الان نه... پیر شده ام...

پ. ن2:
آن دفعه با "یا خیر المنزلین"  شروع شده بود. یعنی ای بهترین کسی که بر او وارد می شوند..."


پ.ن 3:

برنامه سحرگاهی شبکه سه (ماه من) را توصیه می کنم به همه همسایه های عزیز اینجا. "حاج آقا قاسمیان" می آیند. ظاهرا ده روز. با مجری گری آقای شریعتی. خیلی توصیه می کنم. ان شا الله حاجی ماه مبارک متفاوتی را برایتان خواهد ساخت. توانستید صحبت های امروز صبح را هم پیدا کنید و گوش کنید.


۴

زمزمه های پشت در

/ بازدید : ۳۳۳

یا کریم

 

آمده ام...

بعد از کوتاهی های زیادم و بعد از آنکه تمام سرمایه ام را باختم و خودم را حرام کردم...

 

آمده ام...

پشیمان و شکسته... پشیمان از همه عمری که در سرمستی دوری از تو از بین رفت... شکسته از شکستی که خورده ام از خودم و از هوس ها و آرزو ها و امیال م...

بی آنکه گریزگاهی بیابم برای فرار از آنچه کرده ام... بی آنکه پناهگاهی داشته باشم از خشم و غضبت... جز آغوشی که می دانم باز کزده ای در این مهمانی برای آنانکه حوانده ای و بر سر سفره ات نشانده ای...

 

آمده ام...

بی آنکه عذری داشته باشم... بی آنکه شست و شویی کرده باشم... بی آنکه قلبم را با قطره های اشک پاک کرده باشم...

حالا این منم... عذرخواه، پشیمان، شکسته دل، جویای گذشتت...  طالب آمرزشت، خواهان نگاهت... با حالت اقرار و اذعان و اعتراف به گناهانم... که همه آنچه دارم همین است...

 

آمده ام...

که عذر نداشته ام را بپذیری و مرا در آغوش پر مهرت جای دهی و بر سر سفره مهربانی  گسترده و همه گیرت بنشانی...

 

آمده ام...

با سرمایه ای از امید... با بال و پری سوخته اما با قلبی امیدوار و چشمانی نگران از اینکه آیا باز هم با آغوش باز به استقبالم خواهی آمد؟

 

آمده ام...

و می دانم که آغوش تو هم باز باز است... اما درد اینها نیست... درد این است که "گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست...؟" راستش من از حودم می ترسم... *

 

 

:::

می زنند الرحیل و من خجل از.... کوله بار نبسته ام یا رب...



  

 

 


* برداشتی آزاد از عبارت زیر از دعای کمیل امیرالمومنین:

 وَ قَدْ اَتَیْتُکَ یا اِلهی بَعْدَ تَقْصیری وَ اِسْرافی عَلی نَفْسی مُعْتَذِراً نادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقیلاً مُسْتَغْفِراً مُنیباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً لا اَجِدُ مَفَرّاً مِمّا کانَ مِنّی وَ لا مَفْزَعاً اَتَوَجَّهُ اِلَیْهِ فی اَمْری غَیْرَ قَبُولِکَ عُذْری وَ اِدْخالِکَ اِیّایَ فی سَعَةِ رَحْمَتِکَ ...


  
  
 

۳

مرگ از آنچه فکر می کنیم نزدیک تر است...

/ بازدید : ۴۲۶

هو الباقی

 

یکی از همکارانم دیروز از دنیا رفت و به ماه مبارک نرسید... چهل و هفت هشت سال بیشتر نداشت...

 

 

ما پاییزیم و برگ برگیم ...رفیق

چون قاصدکی زیر تگرگیم... رفیق

تنها تنها مسافریم از دنیا

یعنی همه در گروه مرگیم... رفیق

 

میلاد عرفان پور

 

 

+

داشتم مطالب منتشر نشده وبلاگم رو نگاه می کردم دیدم کامنتی که برای یک نفر گذاشتم رو ذخیره کردم (برای یکسال قبل بود تقریبا). خوندمش و دوباره پشیمون شدم از این که برای یک نفری که انقدر اصرااااار داره به یک حرف غلط وقت تلف کردم. چرا واقعا وقتم رو تلف اینجور آدم ها می کنم انقدر؟

 

 +

دیگه از سن ما گذشته که این حرفها رو بزنیم اما خیلی خیلی دلم گرفته این روزها...

 

۶

مردی همیشه در جستجو + تکمله!

/ بازدید : ۴۱۳

یا لطیف

 

چند روزی است که تلاش می کنم تا درباره سید مرتضی آوینی چیزی بنویسم. نشد. نمی شود. هرچه خواستم دیدم از من بر نمی آید درباره کسی بنویسم که یکی از اسطوره های زندگی من است. اسطوره به معنای الگوی عظیم و بزرگ  قلبی که آرزو دارم شباهت هایی با او پیدا کنم. سید مرتضی شخصیت عجیبی است. مردی همواره در حرکت و لاجرم زنده و لاجرم خستگی ناپذیر. "سعی" سید مرتضی آوینی و شیب تند سیر معنوی او از شیرین ترین مظاهر دنیایی تا عالی ترین قله های معنوی اگر بی نظیر نباشد خیلی نادر است. حتی بزرگمردی مانند مصطفی چمران (که اسطوره دیگریست در قلب من) در این خط سیر و حرکت شتابناک پیش سید مرتضی کم میاورد به گمانم . سید از اعماق زمین و دنیا آغاز کرده است. از اعماق چاه روشنفکری. از تاریکترین مظاهر دنیا. از جاهایی که به طرفه العینی انسان را در درون خود حل می کند. بی آنکه هیچ نشانی از انسانیت او باقی بگذارد... اما سید مرتضی حل نشد. سید مرتضی بالهای بسته را باز کرد. اوج گرفت . بالا رفت. بالا رفت. بالا رفت و افق هایی چنان عمیق، دقیق و لطیف را پیمود که فهم آن از عقل من بیرون است...

 

:::

به واقع این جمله سید ("غایت خلقت جهان پرورش انسان هایی است که در برابر شدائد بر هرچه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند") توصیفی از زندگی خود اوست. سید بر هرچه ترس و شک و تردید غلبه کرد و حسینی شد. بر شک ها و تردیدهای دنیای مسلط امروز. بر شک ها و تردید هایی که دنیاپرست ها با همه توان در ذهن ها کاشته اند. شک و تردیدهایی که روشنفکران تئوریزه اش کرده اند. مقدسش پنداشته اند. لازمش دیده اند. این چاه را راه نشان داده اند... سید مرتضی بر این شک ها غلبه کرد. غلبه ای نه از سر بی اطلاعی از تئوری ها و حرف ها و فلسفه ها. غلبه ای قلبی و برآمده از شهود و وجدان قلب و فهمی عمیق و دست یافتن به بزرگترین معرفت ها...

 

:::

این مرد همیشه در جستجو نهایتا یافت گمشده اش را. رسید و آرام شد... حالا مائیم و جملات او که چون از جان و عمق  باور و ایمان نشات گرفته است است ناچار بر جان می نشیند. مائیم و صدای گرم او. صدایی برآمده از سینه ای فراخ و شرحه شرحه...

 

:::

بعدا نوشت:

این جملات سید مرتضی عالی هستند. بارها خوانده ام و لذت برده ام مخصوصا جملات آخرش:

 

" تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر! من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب! فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»...

اما بعد، خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر؛ دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در «جست و جوی حقیقت» بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.... "

 

۳

محاجه...

/ بازدید : ۳۷۳

و سکنت الی قدیم ذکرک لی و منک علی...

 

خدایا جهنم بردن من کاری نداره... بهانه برای جهنم بردن من خیلی زیاده....

اگر مردی بهانه برای بهشت بردن م پیدا کن....

 

 

 

+

خدایا روی تک تک اون لحظه هایی که قدرتش رو داشتی آبروم رو ببری و نبردی حساب کردم... روی همه لحظه هایی که می تونستی سیلی بزنی و نزدی ... روی همه آغوش هایی که به هر بهانه ای به رویم باز کردی ...

۱

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید...

/ بازدید : ۵۱۶

یا لطیف

این روزها محبت و دوست داشتن آنقدر دستمالی شده و سطحی است که آدم ابا می کند از گفتن واژه ای مانند "عشق". "عشق" هم قدیمی اش خوب است. گرچه که "دوست داشتن واقعی" هر زمان تازه است. چقدر حافظ عزیز زیبا گفته است که : "یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب... کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است" ...

:::

"عشق" هم قدیمی اش خوب است. به لحاظ زمانی نمی گویم منظورم شکل ش است. عشق، اگرچه که قدیم ترها به زبان نمی آمد... اگرچه که در میان خیابان ها "نمود"ی نداشت. اگرچه که با هدیه های هر روزه و شعرهای عاشقانه ابراز نمی شد. اگرچه که جلوه اش آنقدر ها عیان نبود ، آنقدرها لطیف و ظریف هم شاید نبود. اما صادقانه بود و مردانه. هرچه بود آن قدر بود که همچنان و همیشه حسرت بر انگیز باشد. شاید چون آنقدر "دم دستی"نبود که با این چیزهای دم دستی ابراز شود. آتش بود. می سوزاند و شعله می کشید. قلب ها را لبریز می کرد. اما آدم ها مراقب بودند که از اندازه اش فراتر نرود. که خداوند فرمود: "وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللّهِ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ"...

:::

عشق قدیمی هیبت دارد. مثل صاحب هایش. مثل معشوق هایش، مثل لفظش حتی... سطحی و دم دستی نیست... ملون و هر روزی نیست... ماندگار و عمیق است... برای همین می سوزاند هر آنچه غیر محبوب را... اینگونه محبتی است که شایسته است با این کلمات ستایش شود: «المحبةُ نارٌ فی القلوب تُحرق ما سوی المحبوب»...«محبت آتشی در دل است که همه چیز را می‌سوزاند الا معشوق را» (از امام صادق علیه السلام نقل شده است).

جلوه هایش هم جالب تر و عجیب تر بود...اینکه نظامی می گوید: "اگر با من نبودش هیچ میلی... چرا ظرف مرا بشکست لیلی" جالب نیست؟ نه اینکه مجنون واکنش شیرین را عاشقانه تفسیر می کند! واقعا جلوه های ظهور و بروز محبت، همین قدر عجیب بود. می خواهم بگویم لطیف و ظریف اما می ترسم خواننده هایی که به ارتباط های امروزی می گوید عشق، نفهمد و مسخره ببیند اما آنها که تجربه کرده اند لابد تایید می کنند که شیرین تر هم هست...


:::

اسفند برای آدم های

پیشترها تنها اتفاق سرد سال

زمستان بود...

اما اکنون،

هم انسانها سردند

و هم دلهایشان...


جاهد ظریف اغلو



+

متن قدیمی است. به گمانم برای یکسال پیش باشد. حرف تازه ای نبود . فقط برای گردگیری از این خانه خاموش. ضمنا از همه همسایه های عزیزی که در این مدت بذل محبت کردند و از همسایه مجازی شان حالی پرسیدند خیلی ممنونم. از ابراز محبت ها و لطف بی شائبه لطفهایشان... من در بیان احساسم و انتقال قدر شناسی از بزرگواری شما ناتوان م. یاعلی


۶

قیدار

/ بازدید : ۴۰۰

یا رب العالمین

 

بعد از این همه وقت همسایگی و بعد از اینکه آن نخ تسبیح نامرئی عالم، در این سرزمین مجازی ما را این همه طولانی گرد هم نشانده است، بگذارید رازی را برای تان بگویم: راستش را بخواهید من کتابهایی را که خیلی دوستشان داشته باشم نمی خوانم... نه اینکه اصلا نخوانم؛ می خوانم، اما تا وقتی که شیب علاقه ام مرز خیلی دوست داشتن ش را رد کند! تا وقتی که عاشقش بشوم. تا وفتی که آنقدر مرا در درون خودش بکشد که اشکم را در بیاورد... و بعد ... ناگهان ... بوووووم ... ! کتاب را می بندم و می گذارم توی کتابخانه ام...

 

می دانی؟ اگر بخواهم ریشه یابی اش کنم، یکی از دلایلش «ترس» است (شاید بهتر باشد بگویم دو تا از دلایلش ترس است). اگر روزی از ترس هایم بخواهم بنویسم (آن جوری که روزگاری یکی از همسایه های بسیار عزیز اینجا (اگر جرئت کنم و خود را همسایه آن مرد بزرگ بدانم) می نوشت)، حتما می توان برای دو تا از آنها این ... (نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت، عادت که نیست، کار هم نیست، خصلت؟ شابد...) را مثال آورد. دو تا ترس در وجود من چنین تصمیمی را موجب می شود. یکی اش ترس از اینکه «من مرد این کتاب (یا هرچیزی) نباشم»...! وقتی می بینم این حجم از شیفتگی نمی تواند مرا از برخی خصوصیات و کارهای ناپسندم باز دارد، لااقل در زمانی که در فضای این کتاب زندگی می کنم، با خودم فکر می کنم من شایسته  خواندن این کتاب نیستم. این کتاب برای من نیست. دارد این کتاب در دستهای آلوده من حیف می شود...

دیگری آنکه می ترسم از اینکه آن اوج روحی و معنوی ای که این کتاب در برایم ایجاد کرده است دیگر تکرار نشود. یا بال پرواز من بریده شود یا اینکه روح و قلم نویسنده از آن آسمان به زمین هبوط کند... که بدون شک اولی محتمل تر است...

 

:::

این «کتابهای نخوانده» در روح من حسی خاص و عجیب می آفرینند. احساس هایی که تا مدت ها با آنها زندگی می کنم، اوج می گیرم و لذت می برم. بعضی «لحظه» های آن کتابهای نخوانده، مهمان روزها، هفته ها، ماه ها و سالیان من هستند. مثلا آن «لحظه» از کتاب «ارمیا»ی رضا امیرخانی. همان مکثی که «ارمیا»، چند دقیقه پیش از شهادت «مصطفی»، در تشهد نماز، می کند بین «السلام علینا» و «علی عباد الله الصالحین»... من سالها مهمان همان مکث بوده ام و مهمان آن فکری که کرد که «من چه ربطی دارم به بندگان صالح خدا...؟»... راستش را بخواهی هنوز هم گاهی پیش می آید که مهمان این لحظه ام کنند...(البته ارمیا را سالها بعد دوباره دست گرفتم و بالاخره خواندمش... )

 

:::

یکی از اینها «قیدار» است. هم کتابش و هم خودش... «قیدار» برای من کتاب خاصی است. ویژه است. انگار که کتاب زندگی. من همیشه «جون» را خیلی دوست داشته ام اما «قیدار» او را آورد میان زندگی ام. مرام و معرفت را برایم مجسم کرد. آن سطوح ویژه و خاص دینداری را آن اعتقادات خاص بی نظیر زنده کننده را متجلی کرد. همین است که عاشقانه دوستش دارم. کتابی که نخوانده ام انقدر برایم عزیز است. حداکثر صد صفحه طول کشید تا عاشقم کند. حالا اما دارد گوشه کتابخانه خاک می خورد و همان دوتا ترس نمی گذارد برش دارم. دیگر داستانش درست یادم نیست. فقط "جون"اش یادم هست و اینکه «قیدار» ماشین های نو اش را می فرستاد برای «آچارکشی»... می فرستاد تا یک آدم "مومنی" پیچ هایش را باز کند و با نام مولا دوباره ببندد...

 

 

 

پ.ن 1: 

 البته کتابهای دیگری هم هستند که به این سرنوشت دچار می شوند. مثلا کتابهایی که «نمی فهممشان» (این حرف برای چون منی راحت و آسان نبود!!). منظورم کتابهای خیلی سنگین نیست. منظورم کتابهایی اتفاقا ساده اما چند لایه است که احساسم می گوید حرف هایی دارند برای گفتن اما من نمی توانم حرف هایشان را آن طور که باید و شاید، درک کنم. هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که بفهممشان. (یاد حرف آقای امجد افتادم. میگفت "عمیق ترین حرف من این است که به حضرت عباس خدا هست...". از همان جمله ها که چندان نمی فهمیم اما به نظر پیش پا افتاده است...). لایه هایی دارد که به این راحتی در دام نمی افتند.

منظورم آن لایه های زیرین عجیب و غریبی نیست که بعضی منتقدان در جستجویشان هستند و گاهی با صد من سریش هم به کتاب نمی چسبد.

منظورم باز آن کتاب هایی هم نیست که نویسنده اش سعی می کند برای من پز درک و فهم نداشته اش را بدهد و برای خواننده کلاس روشنفکری گذاشته اند. ابنها همه اش به ابتذال کشیدن اندیشه و فکرند. منظورم اینجور کتابها نیست. (پشت یکی از این کتابها نوشته بود: "در هر صفحه این کتاب عبارت ها و جمله هایی هست که می توانید برای دیگران بفرستید...!" هر چه بگویم از ابتذال این جمله خواهد کاست). منظورم عمیق بودن و چند لایه بودن است... اصلا بی خیال... :)

 

پ.ن 2:

درست است که نو نیستم... و این هم درست که چیزی نمانده است تا به چهل سالگی ام... اما ای کاش صاحب نفسی پیدا بشود «آچارکشی» ام بکند... پیچ و مهره هایم را باز کند و دوباره با نام مولا ببندد...


۷

من تو رو دارم...

/ بازدید : ۳۰۵

یا حـ ـسـ ـیـ ـن

 

همه حرف من با تو ...

 

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم


من به قد قامت یاران نرسیدم ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم


آه مادر! مگر از من  چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟


طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم


سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسم...

 

باز از محمد مهدی سیار عزیز!

 


دریافت

۱
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان