حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

جایی برای غم ها و شادی ها...

/ بازدید : ۳۸۸

یا هو

 

غم ها و شادی های من با کتابها و کتابخانه ام گره خورده اند.

 

وقتی خیلی شادم می روم توی اتاق کتابخانه ام. ذل می زنم به کتابهایم و عنوان هایشان را می خوانم و کیف می کنم. نمی توانم انتخاب کنم بین آنها. می نشینم و تماشایشان می کنم. می نشینم و آرزو می کنم ای کاش فرصتی بود که همه شان را بخوانم. خودم را گاهی مسئول یک کتابخانه عمومی بزرگ می بینم که توی بهشت کوچکش نشسته و دارد فقط کتاب می خواند... وقتی شادم نمی توانم کتاب بخوانم. فقط در میانشان می نشینم و از حضورشان لذت می برم و به آنها توی دلم افتخار می کنم...

 

:::

 

وقتی خیلی غمگین و دل گرفته ام، می روم توی اتاق کتابخانه و ذل می زنم به کتابهایم. و دست و دلم به هیچکدامشان نمی رود... حتی حوصله کتابهایم را هم ندارم... کتابهایی که تقریبا همه شان - بی اغراق-  کتابهای خوبی هستند. خواندنی هستند. حرف دارند برای گفتن. کتابهایی که هر کسی که کمی از نزدیک مرا بشناسد می داند "عاشقشان" هستم. کتابهایی که با خون دل و با زحمت خریده ام. مخصوصا در سالهای دانشگاه و سالهایی که سرباز بودم یا در جستجوی کار، با حذف خورد و خوراک و با صرفه جویی در هزینه های رفت و آمد خریده ام... وقتی ناراحت و دلگیرم هیچکدامشان را بر نمی دارم. با یک "که چی بشه مثلا!"می روم سراغ دفترچه هایم. یکی شان را انتخاب می کنم و می نویسم. گاه با معنی و گاهی هم بی معنی... فقط خط خطی می کنم. اولین کلمه ای که در ذهنم می آید می نویسم... بی هیچ هدفی. فقط فاطمه است که بلد است از میان این کلمات بی ربط و بی معنی روحم و دردهای مرا بخواند... فقط فاطمه ام...

۱

غریبه های دوستداشتنی...

/ بازدید : ۴۷۷

هو الانیس

 

عجیب است. حتی برای خودم هم عجیب است اینکه چند وقتی است دل نگران و ناراحت دل کسی هستم که حتی درست نمی شناسمش. حتی تر نمی دانم کجاست و چه می کند. حال دلش چگونه است و در چه وضعی به سر می برد؟ آیا اصلا مشکلی دارد یا نه؟ آیا گرفتاری برایش پیش آمده است؟ اگر گرفتاری دارد از چه نوعی و در چه زمینه ای؟

در کل چند سالی که او را می شناسم شاید 20 کلمه بیشتر با هم همکلام نشده ایم. آن هم تا حدودی خصمانه و ناراحت کننده. دست بالا و سرجمع 1 ساعت بیشتر او را ندیده ام و هیچوقت هیج حس خاصی نسبت به او نداشته ام.

چرایش را هم نمی دانم. فقط می دانم در عالم نخی است که اهلش را چون یک نخ تسبیح به هم وصل می کند... بیایید برایش دعا کنیم... برای غریبه هایی که دورند اما آشنا به نظر می رسند. از قلبشان انگار نوری به دلمان می تابد... برای غریبه هایی که بی آنکه بشناسیم دوستشان داریم... بی آنکه بشناسیم دل نگرانشان می شویم ... بی آنکه بشناسیم احساس نزدیکی و رفاقت داریم... بی آنکه بشناسیم حس خوبی به ما منتقل می کنند ... حالمان را خوب می کنند... آنها که نمی شناسیم اما حرف های نگفته زیادی بین مان هست... قلبمان گواهی می دهد که می شود ساعت ها با آنها گفت و شنید و خسته نشد...

بیایید امشب برای غریبه ها دعا کنیم. غریبه های دوستداشتنی اطرافمان. یا نه غریبه های دوستداشتنی... هرجا که هستند...


 

۴

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت...

/ بازدید : ۴۴۷

یا حـ سـ ـیـ ـن

 

ما که نیتی برای رفتن نداشتیم امیدی هم حتی نبود به رفتن اما حالا که طلبیدی، حالا که خواستی و شور رفتن رو تو دلم انداختی، حالا که صدا کردی و التهاب رفتن رو نصیب این پاهای بی قرار کردی حالا که به این بزم پر شکوه دعوتم کردی ... بگذار فکر کنم دل صاحب این مهمانی برای این نوکر کوچکش تنگ شده بگذار فکر کنم دلت خواست که این نوکر روسیاه رو پا به پای عاشقانت ببینی ، این قطره را در میان سیل...

 

:::

بی کاروان، بدون جا، بدون برنامه، بدون همسفر حتی ... تنها  و پریشان همقدم این سفر شدم (ان شا الله) ... دوست دارد یار این آشفتگی؟

از اونهایی که حقیقتا دلشون می خواست بیان و نشد التماس دعا دارم... همسایه های عزیز و مجازی این خانه! اگر خدا بخواهد نایب الزیاره ام اما به شرطی که شما هم از همین دور که رفتید به زیارت حضرت ش ما رو یاد کنید و سفارش ما رو بکنید...

۴

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود...

/ بازدید : ۳۷۶

یا قدیم الاحسان

 

ظَلَمْتُ نَفْسی وَ تَجَرَّأتُ بِجَهْلی وَ سَکَنْتُ اِلی قَدیمِ ذِکْرِکَ لی وَ مَنِّکَ ...

روی گذشته خودم نه! اما رو گذشته تو خیلی حساب کردم ... با همه بدی ها و افتضاحاتی که داشتم باز تو بغلت بودم... دوستم داشتی... حس می کردم دوست داشتنت رو... با تمام وجودم لمس می کردم محبتت رو... بازم  من رو تو بغل خودت بگیر ... من به بغل تو عادت کردم ... دلم می خواد پاهام رو جمع کنم تو دلم و لای دست های لطیف تو بخوابم ... دلم برای روزهای بچگی م  که وقتی دلم می گرفت با این تصویر به خواب می رفتم تنگ شده... دلم برات تنگ شده ...

یادته با من چطوری بودی؟ من این فرازها رو زندگی کردم... اینها برای من لفظ نیست... بچگی من ه... اینجوری بودی با من:

 

اللَّهُمَّ مَوْلاَیَ

کَمْ مِنْ قَبِیحٍ سَتَرْتَهُ‏

وَ کَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلاَءِ أَقَلْتَهُ

وَ کَمْ مِنْ عِثَارٍ وَقَیْتَهُ‏

وَ کَمْ مِنْ مَکْرُوهٍ دَفَعْتَهُ

وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ‏

 

من رو لوس کردی... بد عادتم کردی... زیادی تحویلم گرفتی ... من ظرفیتش رو نداشتم... چه زود گذشتن این روزهای خوب ... دلم برات تنگ شده ... برای لبخندهات ... برای مهربونی هات ... برای تنهایی ها و حرف های توی خلوت نیمه شب  هامون... دلم برات تنگ شده ...

۲

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...

/ بازدید : ۳۲۱

یا راحم من استرحمه

 

«اگر دیدی مدتی یک مفهوم برایت مدام تکرار می شود، درهر جایی می روی یا هر مجلسی شرکت می کنی، در رادیو و تلویزیون، کلاسها یا محافل دوستانه و ... به نحوی با این مفهوم روبرو می شوی و از زاویه ای درباره آن حرف زده می شود، این اتفاق را تصادفی تلقی نکن. احتمال بده که قلب مقدس حضرت ولی عصر همه این اسباب را با هم هماهنگ کرده باشد تا مطلبی را که باید بشنوی و حرفی را که باید بدانی به تو گفته شود...»

 

:::

دو روز پیش بود که این جملات را شنیدم. چیزی در همین حدود را. و تا امروز درگیرم با این کلمات. محرم دو سال قبل و پارسال، "همه جا" صحبت از امتحان بود و ابتلا. دلیلش هم برایم روشن بود و روشن تر هم شد. گرچه اصلا به آن آسانی که شنیده می شود، حس نمی شود. مثل زمان هایی که در کلاس های درس معلم و استاد یک مفهوم را چنان راحت و ساده مطرح می کنند که از فهمش کیف می کنی و تصور می کنی کاملا فهمیده ای و بعد سر جلسه امتحان تازه می فهمی اصلا چیزی نمی دانستی و این فهم ظاهری سرابی بیش نبوده است... پدر آدم در می آید تا بگذرد و تمام شود...

 

اما امسال... امسال بیشتر جا ها برای من صحبت از "ایمان" بود و "گرایش های قلب"... نمی دانم قرار است چه اتفاقی رخ دهد که این مفاهیم مدام برایم تکرار می شوند... نگرانم... مخصوصا که سال قبل هم صاحبدلی به من هشدار داد که "مراقب باش که از این راه خارج نشوی..." نمی دانم قرار است درگیر چه بازی ای بشوم... بازی ای که ایمانم را نشانه گرفته است...

 

 

پ.ن. : راستش این حدیث را هم دوبار شنیده ام و همین بر نگرانی ام می افزاید: أُصُولُ الْکُفْرِ ثَلَاثَةٌ الْحِرْصُ وَ الِاسْتِکْبَارُ وَ الْحَسَدُ... امام صادق فرموده اند... اساس کفر، حرص و استکبار و حسادت است...

۱

دیوانگی ٢

/ بازدید : ۳۶۱

و هو علیم بذات الصدور


بعضی وبلاگ ها هستند که با نویسنده اون "هیچ" قرابت و نزدیکی فکری و عقیدتی و حتی حسی ندارم اما می خونمشون. با اینکه گاهی "خیلی" آزارم می دن اون نوشته ها. چرا می خونم؟ چون اون چیزی که آزارم می ده اغلب اون ابراز عقاید یا نظرات نیستن. اون نوشته ها یک حسی رو در من بیدار می کنند که مال من نیست اما کاملا قابل درکند برام. انگار دوست دارم  یک آدم توانمند، این حس ها رو از درون خودش بیرون بیاره و مقابل چشمم بگیره ! من از دیدن بعضی از این احساس ها اذیت می شم. خیلی هم اذیت می شم اما دلم می خواد بفهممشون. کمکم می کنه خودم رو بهتر بشناسم. اطرافم رو، اطرافیانم رو بهتر بشناسم. کمکم می کنه آدم ها رو استقرایی نبینم. یعنی یک لحظه کوتاه رو تعمیم ندم به کل لحظاتشون. کمکم می کنه فراموش نکنم مفاهیمی رو که نباید فراموش کنم اما خاطراتی که بهشون سنجاق شدند و مایل نیستم به خاطر بیارم رو به خاطر نیارم! کمکم می کنه احساس واقعی آدم ها رو از پشت نوشته هاشون از میان لبخندهاشون از میان چهره شاد و خوشحال یا غمگین و ناراحتشون از میان صورت بی تفاوتشون تشخیص بدم. بعضی از وبلاگ ها رو می خونم و چند وقت بعدشون رو پیش بینی می کنم تا خودم رو محک بزنم. اما ازار می بینم و این تمایل در کنار اون آزار درونی "خیلی" خسته ام می کنه. کم کم فرسوده می شم و انرژی ام از دست می ره. ناخودآگاه پیرم می کنه... گاهی دنیام به خاطر همین خاکستری میشه... مثل همین روزها... اما باز هم رها نمی کنم این کار رو. اون هم این روزها! این روزها که کمتر نیازمند این درکم. با کسی همصحبت نیستم و با اونها که همصحبتم تا حد خوبی می شناسمشون.

.

.

.

این روزها خیلی محافظه کار تر از اونم که لینکشون رو بزارم اینجا و خودم رو لو بدم ...

#دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند...


+

از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی

عشق میدان جنون است نه پس کوچه عقل

دل دیوانه مهیاست اگر می خواهی ...


پوریا شیرانی

۱

دیوانگی

/ بازدید : ۲۹۰

هو المصور

 

هر ماه مجله 24 را می خرم. سالهاست. شاید 4 سالی باشد نمی دانم دقیق. اول تورق می کنم و گرافیکش را تماشا میکنم. بعد تورقش می کنم تیبر مطالب و عناوینش را می بینم و بعد هم چندتا از صفحه ها و نقدها را می خوانم. جالب تر اینکه در طی همه این سالها به تعداد انگشت های یک دست هم یک فیلم کامل ندیده ام. چه در سینما و چه در تلویزیون و چه روی لب تاب! نه خارجی و نه ایرانی...!

 

۳

معیارهای خدا؛ معیارهای ما...

/ بازدید : ۴۳۶

یا من لا مذل لمن اعززت


چهل روز گذشت. باران قطع شد و زمین آبها را بلعید. کشتی هم کارش تمام شده بود و حالا باید پس از این بی قراری چهل روزه، قرار می گرفت. خداوند به کوه ها گفت "می خواهم یکی از شماها را انتخاب کنم، تا این کشتی نجات را بر او بنشانم، تا قدمگاه پیامبرم باشد... مقامگاه نوح نبی (علیه السلام)...". کوهها همگی سرک کشیدند. سرهایشان را بالا آوردند که خودی نشان بدهند که دیده شوند که به چشم حضرت حق بیایند. لابد تاب و تحملشان را به نمایش گذاشتند. صلابت و استحکامشان و شانه های ستبر و قوی ای که می توانست حامل باری به عظمت این کشتی باشد... غافل از اینکه متر و معیارهای خدا با متر و معیارهای ما خیلی فرق دارد. در این میان یک تپه کوچک سرش را بالا نیاورد. سرش را انداخت پایین. با خودش گفت در میان این همه کوه بلند، در بین این همه صلابت و عظمت، من چه ارزشی دارم که خدا مرا انتخاب کند؟ اصلا من کی هستم که پیامبر اولوالعزم خدا، نوح روی من قدم بگذارد؟ من کسی نیستم و چیزی ندارم که خداوند چنین افتخاری نصیبم کند...

تواضع کرد و خداوندِ آگاه به احوال قلوب، به کشتی، همان تپه کوچک را نشان داد و امر کرد که روی آن فرود بیاید. تازه کار را به همین جا ختم نکرد. توی کتابی که برای آدم شدن انسانها فرستاد، توی مهمترین کتاب عالم، توی کتابی که نام خیلی از دوستانش را نیاورده است، توی کتابی که فرموده است "و جاء من اقصی المدینه رجلٌ یسعی...*"  یا  "و جاء رجلٌ مومن من آل فرعون...**" و فقط از رسم خیلی از دوستان مومنش گفته است و اسمشان را نبرده است، نام این تپه را، نام این تپه کوچک را که تواضع کرد، آورده است... نام تپه ای که خودش را کوچک دید، خودش را ندید، هیچ دید... تپه ای که کسی نمی داند کجاست! تپه ای که خدا آنقدر دوستش داشت ... نام "جودی" را ...***


* سوره یس آیه ٢٠

** سوره غافر آیه ٢٨

*** سوره هود آیه ٤٤ / 


پ. ن. ١: مطلب برگرفته از مضمون روایتی است که اینجا می توانید بخوانید.

پ. ن. ٢: آدم باید خیلی دلش گرفته باشد که برای خواندن این ماجرا اشک هایش جاری شود...

پ. ن. ٣: دلم می خواهد برای دل خودم بنویسم. برای شما، برای خوانندگان این نوشته ها حرف نزنم و با خودم صحبت کنم... با دل خودم. اما نمی شود... همین است...

پ. ن. ٤:

یار مردان خدا باش، که در کشتی نوح             هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را (حافظ)

به گمانم "خاک" همان نوح باشد که "خلقکم من تراب"؛ اما "به آبی نخرد طوفان را" را کامل نمی فهمم. البته مفهومش که واضح است "به حساب نیاوردن طوفان". شاید معنایش این باشد که "به اندازه آب کم و بیمقداری هم این طوفان عالمگیر را حساب نمی کند...". راهنمایی بفرمایید اگر می دانید. ممنون

۳

جانا به حالتی که تو را هست با خدای ... کآخر دمی بپرس گدا را چه حاجت است؟

/ بازدید : ۴۳۴

یا صاحب الزمان

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
 
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
 
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می اش در مشام رفت
 
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
 
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
 
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
 
حافظ
 
 این شب مهم قدر همسایه هامون رو فراموش نکنیم...
۲

حرف های خودمانی با او ...

/ بازدید : ۳۳۳

هو الرئوف

 

مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف...

.

.

.

.

.

خدایا تو اونقدر قوی هستی و من اونقدر ضعیف و ناتوانم که اگر من رو به خاطر نفهمی ها و گناهانم بزنی آبروی خودت می ره ... از من گفتن ... من اونقدر ضعیف و ناچیزم که زورم به خودم هم نمی رسه ... اون وقت اگر یکی بیاد بهت بگه تو با این قوت و قدرتت، با این جلال و جبروتت با این بزرگی و عظمتت با این علوّ و متانتت آخه چرا این جوجه زپرتی رو زدی  و ازش انتقام کشیدی اصلا این مگه چی هست که حسابش کنی و ازش انتقام بگیری، چه جوابی داری بدی خدا جون؟ حالا هر کاری هم که کرده باشه این بدبخت ... به خودت قسم آبروی خودت می ره ... خودت می دونی دیگه ...

 

۰
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان