حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

در باب فراموشی...

/ بازدید : ۴۴۲

هو حی الذی لایموت

 

فراموش شدن سخته. خیلی سخته. آدم دوست نداره فراموش بشه. اما اگر قصد داری فراموش کنی اگر "باید" فراموش کنی، "باید" بپذیری که فراموش بشی...


+

شازده کوچولو گفت "غمگین تر از اینکه بیای و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه؟ "

روباه گفت: "این که بری و ... " نگفت از رفتنت خوشحال بشن؛ حتی نگفت رفتنت مهم نباشه براشون گفت بری و کسی حتی متوجه رفتنت هم نشه... فراموشت کنند...


راست گفت...

۲

ز هر چه غیر یار استغفرالله...

/ بازدید : ۶۷۴

یا شاهد کل نجوی

چگونه سر بلند کنیم و بخواهیم که هیچ چیز را باقى نگذاشته‏ ایم، حتّى از دل خود که باید قلمرو حکومت حق و عرش خدا باشد بتخانه درست کرده‏ ایم، آنجا که او سلامت قلب ما را مى‏ خواهد و با صراحت مى‏ گوید هیچ چیز براى شما کارگشا و نافع نیست مال و فرزند شما به کار شما نمى ‏آید من چه آورده‏ ام؟ 


یَوْمَ لایَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُون الّا مَنْ اتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ*


تنها هنگامى این امکانات و نعمت‏ها نافع مى‏شود که تو با قلب سالم به سوى خدا بیایى. و قلب سالم قلبى است که رشید است که رشد، علامت سلامت است. و رشد به وسعت و وسعت به احاطه مى‏رسد. و دلى که احاطه داشته باشد صبور است و ثابت است به بهترین احوال دست مى‏ یابد که در دعا مى‏ خواهى: حَوِّلْ حالَنا الى‏ احْسَنِ الْحال


مرحوم استاد علی صفایی حائری (عین صاد)

*سوره شعرا/ ٨٨ و ٨٩


+

سال قبل عرفه همه اش می گفتم "خدایا بده! خدایا بده!" امسال اما همه اش می گم: "خدایا بگیر! خدایا بگیر!" همون پارسالی ها رو هم بگیر!

در این روز عرفه خیلی التماس دعا دارم...

۲

خانه مرد می‌خواهد...

/ بازدید : ۴۸۷

یا لطیف


اول من به جبهه رفتم. بعد از من هم برادرم. هر دو برنگشتیم.

ماندیم گوشه‌ای از آسمانش.

حالا مادر مانده و خواهر کوچکم. پدر هم که سالهاست میهمان ماست.

:::

مادر هر روز چرخ دستی‌اش را برمی‌دارد و توی کوچه‌ها می‌گردد، از پی مغازه‌ای که شاید نان سنگک داشته باشد. دکترها گفته‌اند؛ باید فقط نان سنگک بخورد.

خواهرم هم هر روز می‌رود برای کار. می‌ماند تا شب. گاهی که برای سوار شدن به اتوبوس کنار خیابان می‌ایستد،‌ بعضی از ماشین‌ها برایش نگه می‌دارند و بوق می‌زنند.

برادرم می‌گوید: «کاش یکی‌مان مانده بود. خانه مرد می‌خواهد.»
می‌گویم:« آن وقت‌ها شهر پر بود از مرد. چه فرقی می‌کرد بمانیم یا نمانیم.»

:::

چقدر موهای مادر سفید شده بود. توی شب مثل نور،‌ برق می‌زند. مثل جانمازش. مادر دستش را گرفته‌ رو به آسمان. گریه می‌کند. نگران است. وقت‌هایی که خواهر کوچکم دیر می‌آید،‌ دلواپس می‌شود.
مادر هم مثل ما دنبال یک مرد می‌گردد. برادرم می‌گوید:« کاش یکی‌مان مانده بود!»

می‌نشینم کنار سجاده مادر. بو می‌کشم اشک‌هایش را. مادر دلتنگ است. امشب نوبت من است که به خوابش بروم. دیشب برادرم رفته بود.


# افسانه محمدی

۲

و بعد فراموش می شویم...

/ بازدید : ۶۵۱

یا خیر ذاکر و مذکور


در محل کار اتاقم را عوض کرده اند. در واقع یک نفر را بیرون کردند و من (با همان کار قبلی) رفته ام در اتاق او مستقر شدم. حتی راهش ندادند وسایل شخصی اش را جمع کند. ریختند توی یک کیسه و بردند گذاشتند توی انبار تا تکلیفش معلوم شود. طرف آدم سابقه ای بیست و نه ساله داشت. مشکلاتش اگر حل می شد شش ماه دیگر بازنشسته بود. آدم اهل رجز خواندن و فحش دادن هم بود. قلدر مآب بود کمی. مخصوصا در برابر ضعیف تر ها. اما بیرونش کردند. بدجور هم. هیچ کاری هم نمی تواند بکند. شنیده ام روزها می آید توی پارک روبروی اینجا می نشیند...

اتاق را که تحویل گرفتم (مجبورم کردند در واقع!) خیلی تغییر دادم. توی این اتاق تنها هستم. کسی نیست. دست خودم است همه چیز. از آن اتاق شلوغ قبلی یک اتاق تر و تمیز در آمده که تا به حال هرکسی آمده است کلی کیف کرده، تبریک گفته و اظهار تعجب و شگفتی که چقدر خوب چیدمان شده. اما من در جواب همه شان لبخندی زده ام، تشکری کرده ام و بعد گفته ام "جای تبریک نیست! اصلا چیز تبریک گفتنی ای نیست"

خیلی این روزها فکر کرده ام به اینکه این اتاق ها لنگی است که امروز برای من است و فردا برای کسی دیگر. نه عزتی دارد و نه آبرویی می آورد. اگر کسی دل بست باخت. عاقبت آن بنده خدا منتظر همه ماست. یکروز وسایل ما را بیرون می ریزند. یک روز نه که وسایل ما را از اتاق ها، که همه آنچه از ما پیش آدم هاست، توی ذهنشان، توی دفترشان، توی خاطراتشان، توی وسایلشان، توی قلبشان... یک روز می برند توی بایگانی راکدها... یک روز تمام می شویم. هر چقدر هم که قلدری کنیم یک روز دوران ما هم می گذرد. موش می شویم و دممان را می گیرند و بیرونمان می کنند... و بعد، خیلی ساده، فراموش می شویم...

۲

سیر آفاق ، سیر انفس

/ بازدید : ۵۰۰

یا لطیف

لباس ها تغییر می کنند، چهره ها عوض می شوند، ممکن است حتی صداها هم بعد از مدتی دیگر آشنا نباشند... اما چشم ها... چشم ها... این جاسوس های دوجانبه مرموزکه همیشه می توانند آدم ها را لو بدهند...


# امیر المومنین (ع): الْعَینُ جَاسُوسُ الْقَلْبِ وَ بَرِیدُ الْعَقْلِ / چشم، جاسوس قلب است و نامه رسان عقل...

 (بحار الانوار/ جلد ١٠١)

۳

نقش خیال او

/ بازدید : ۵۱۱

هو المصور

١.  چ، بادیگارد و دیشب هم که ایستاده در غبار... شاید باورش برای بعضی ها سخت باشد اما توی سه سال اخیر  یادم نمی آید جز این سه تا، فیلم دیگری را کامل دیده باشم. چه در سینما چه در تلویزیون چه در جای دیگر. این سه را هم ایستاده و بچه به بغل دیده ام. یعنی که به نوعی باز هم نصفه و نیمه...


٢.   بعد از اتفاقات اخیر اما، حکایت دیدن فیلم دیشب حکایت دیگری بود. قبل از رفتن داخل سالن، توی لابی سینمایی که پنج، شش فیلم را در سانس های نزدیک به هم داشت اکران میکرد، پر بود از آدم! مرد و زن. و ذهنم، بعد از دو سه هفته مبارزه نفسگیر، ناگهان دوباره غلطید به سوی "او". به او و ظاهر جدیدش. با خودم فکر کردم نکند اینجا باشد؟ فکر کردم به اینکه ببینمش هم نخواهم شناخت. فکر کردم دیگر عجیب نیست هیچ قیافه ای. هیچ پوششی. بعد فکر کردم به اینکه چقدر از این جماعت قبلا با حجاب بوده اند؟ بعد فکر کردم که دیگر اصلا عجیب نیست که او هم در میان این جماعت سرخوش و خرکیف باشد. بعدتر دختر و پسر سیگار به دستی را دیدم و با خودم فکر کردم دیگر حتی این هم عجیب نخواهد بود. کسی که یکبار خط قرمز خاصی مثل حجاب را شکسته است دیگر بقیه خط قرمزها (به جز نماز) رمق چندانی برای مقاومت نخواهند داشت... بعد فکر کردم که اگر روزی روزگاری او را در چنین وضعی ببینم چه حالی خواهم شد؟ بعد آرزو کردم ای کاش هیچوقت در این حال و روز نبینمش... بعد فکر کردم به گذشته ها. گذشته هایی نه چندان دور...


٣.   دوباره خیال داشت جنگ نفسگیر این روزها را می برد و من "مشتاقانه" به فکر یک آتش بس دو سه ساعته بودم...


٤.   ایستاده در غبار فیلم (به طور عمومی) چندان احساس بر انگیزی نبود. البته برای من فرق داشت. من دفاع مقدس خوانی را در سالهای دور با "حاج احمد متوسلیان" و "شهید بروجردی" شروع کرده بودم. سبک فیلم هم خاطره گویی بود. مدام خودم را می دیدم میان کتابها، که دارم خاطراتی که در فیلم گفته می شد را لابلای آنها می خوانم؛ می بینم... انگار که کسی داشت همان کتابهای سالهای دور را برای من می خواند...


٥.   یکی وسط های فیلم به من گفت "تو شبیه حاج احمد هستی". خنده ام گرفته بود از این مقایسه. اما بعد اشک ها آمدند. ای کاش شبیه حاج احمد متوسلیان بودم. ای کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که بشود وجودم را بدون بیهوشی جراحی کنم و همه این فکرها را دور بیاندازم. ای کاش قدر نیمی از توان او توان تغییر داشتم. ای کاش مثل حاج احمد می دانستم که آخر کارم چه می شود. خیر می شود یا شر؟ کاش انقدر عرضه داشتم که "او" را بار دیگر برگردانم به راه خدا و آخرش آسوده سرم را بگذارم و بروم...


٦.   ایستاده در غبار فیلم چندان احساس برانگیزی نبود. آن را ایستاده دیدم و خیلی جاهایش را در میان پرده ای از اشک. اشک هایی که برای حاج احمد فیلم نبود. برای فیلم نبود اصلا. برای فکرهایی بود که توی لابی به ذهنم آمده بود. برای او و ظاهر جدیدش...


٧. من یکبار دیگر در این جنگ نفسگیر عقب نشستم. خیال ها آمدند هرچه خواستند کردند و به راستی چه کند آن کسی که با داستان یک فیلم می خواهد برگردد به خیال های سال های دور اما برای رسیدن به آن خیال ها باید از خیال هایی بگذرد که نباید؟


٨.  حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

                              در لشگر دشمن پسری داشته باشد...

حسین جنتی

۲

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است...

/ بازدید : ۵۹۶

هو الرئوف الرحیم

از دیروز تا حالا به آن پیرزن فقیر و نداری فکر می کنم که توی یکی از فیلم های مربوط به پیاده روی اربعین، گریه می کرد و می گفت "خدایا! به من پول نده! می ترسم اگر به من پول بدهی دیگر نیمه های شب از خواب بلند نشوم و التماست را نکنم که به من چیزی بدهی"...


+

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند


حافظ
۳

انتظار یا فراموشی؟

/ بازدید : ۳۱۵

یَا هَادِیَ مَنِ اسْتَهْدَاهُ 


انتظار و فراموشی هر دو سخت هستند
اما اینکه ندانی باید فراموش کنی یا انتظار بکشی
از هر چیزی سخت تر است!


پائولو کوئیلو

۲

به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست...

/ بازدید : ۴۳۸

هو خیر ناصر و معین


آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد


هوشنگ ابتهاج

۲

در خزانِ فصل های غم قرارم رفته است*

/ بازدید : ۴۱۲

یا راد ما قد فات


من همیشه معروف بوده ام به صبر و آرامش. آنقدر که بعضی ها حرصشان در می آمد که توی این وضعیت چرا انقدر آرامم. حالا ده دوازده روز است انگشت نما شده ام توی همه جا. توی خانه، بین فامیل، بین رفقا، در محل کارم همه می دانند حالم خوش نیست. رئیسم امروز می گفت "تو دیگه اصلا کار نمی کنی! نه؟ آخه بگو چی شده انقدر حالت گرفته است؟" بعد زیر زیرکی چشمکی به همکارم می زند و می گوید "دمش گرم! هر کی زده توی حالت خیلی خوب زده! دمش گرم خدایی! فکر نمی کردم کسی بتونه اینجور تو پر تو بزنه..." بعد هرسه می زنیم زیر خنده...

خدایی راست می گوید... دمش گرم هرکس زده است توی پرم. من که معروف به صبر و آرامش بودم حالا تمام تحمل و آرامشم بر باد رفته است. آن تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد. الان گاهی تحمل نیم ساعت بعد را هم ندارم. بی قرار بی قرارم...


صاحب نفسی پیدا نمی شود با دعایش با کلامش با آرامشش آرامم کند؟ گاهی از اضطراب و دلمشغولی حتی گریه هم نمی توانم بکنم... این غصه آخر مرا خواهد کشت... من می دانم...


* سیامک کیهانی

۳
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان