حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

سخت می گذره وقتی

/ بازدید : ۳۱۱

یا وارث


هر کسی که از نزدیکان داره می ره کربلا ، به تو وصیت می کنه...

۶

آرزو...

/ بازدید : ۴۴۳

  یا حـ ـسـ ـیـ ـن

  کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

دو هفته پیش بود که یکی از رفقا زنگ زده بود که فلانی میایی اربعین با هم برویم کربلا؟ که گفتم نمی توانم بیایم.امسال شرایطم جور نیست. در جریان بود. گفت حیف شد.می خواستم جور کنم ١٥ روز برویم یکی از این موکب های بین راه برای کار.فکر کردم شاید بخواهی بیایی...


 ***

خیلی ها گفتند امسال. خیلی ها رفتند. از رفقا و برادرم و پدرم وخانواده همسرم و خیلی های دیگه... خیلی ها تشر رفتند که تنبلی نکن. خیلی ها وسایلم را قرض گرفتند که بروند اما من...

هیچکدام اندازه این دعوت حالی به حالی ام نکرد. هوایی شدم حسابی...اما نشد که بروم... نمی شود که بروم...


 ***

خوانندگان عزیز و محترم اینجا لابد توی ذهنشان خیلی تصورات ساخته اند از صاحب بی نشانش. شاید ناامید بشوند وقتی بخوانند امسال هیچ آرزوی کربلا رفتن نداشتم. اصلا آرزوی خاصی ندارم. هیچ دلم نمی خواست کربلا ببرندم. هیچِ هیچ که نه! این آخری ها که مستندهای اربعین را نگاه می کردم کمی دلم خواست. اما نسبت به منتظرهایی که این روزها بار و بنه را جمع کرده اند چیزی نبود. انگار که الک را آویخته باشم. اما اعتراف می کنم که لااقل یک آرزوی بزرگ دیگر هم دارم. آرزو دارم اینقدر غرور و تکبر نداشتم و آنقدر جرات و اعتماد به نفس داشتم که شب می رفتم توی یکی از این موکب ها و داد می زدم "کی پایش درد می کند تا برایش بمالم؟" و تا آخر برنامه اربعین توی موکب های مختلف پاهای زائران حضرت را می مالیدم و بعد زیارت نکرده برمی گشتم خانه...


***

حالا که نه خادم شده ام و نه توفیق همپا شدن با مهمانانت را داشته ام. فقط یک آرزو بود که قصه اش به درازا کشید. اصلا یکی بگوید فرض که همه این قصه ها واقعی بود! روی چه حسابی زیارت نکرده برگردی؟ نمی دانم! شاید خادم مهمانان تو بودن متوقعم کرده است که تو بیایی یک شب مرا به آغوشت میهمان کنی! مثل بچه هایی که خودشان را لوس می کنند شده ام...


***

هرکس می رود التماس دعا. هرکس هم که جامانده است مثل من، این را گوش بدهد تا حسرتش زیادتر بشود...


۴

چند روایت معتبر از دنیا

/ بازدید : ۶۰۷

هو الحی الذی لایموت بیده الخیر


پرده اول: یک روایت معتبر از زندگی

یک غروب چهارشنبه؛ ترافیک؛ تهرانِ پر از ماشین؛ باران شدید، هوای سرد و ماشینی که خراب بود و تاکسی هایی که چند برابر کرایه می خواستند، گذرمان افتاد به مطب یکی از معروفترین متخصصین خون و آنکولوژی تهران و بلکه ایران. یک مطب همیشه شلوغ. اغلب آدم هایی که گذرشان آنجا می افتد یا سرطان خون دارند و یا همراه یک بیمار سرطانی شده اند. همه دمغ و در خود فرو رفته و ناراحت و نگران. گذرمان با محمدحسین و مادرش افتاد به آنجا. چرایش را نمی دانم اما استثنائا 8-9 نفری بیشتر ننشسته بودند. خیلی خلوت تر از زوزهای دیگر اما همان قدر ناراحت و پکر...

چند لحظه بیشتر نبود رسیده بودیم که محمدحسین بلد شد به بازیگوشی اش برسد. خیلی شلوغ نبود و ما هم جلویش را نگرفتیم. اول رفت سروقت درختچه مصنوعی گوشه اتاق که سیبهای قرمز داشت و بلند بلند داد زد "بابایی سیب می خوری؟" و سعی کرد از آن سیبی بچیند برای ما! بعد کارت عابر مرا گرفت و برد پیش منشی و گفت "خانم دکتر کارت بکش پول بده" بعد با یکی ذو نفر "دالی بازی کرد" بعد هم از میان کتابهای میز وسط یک مجله برداشت و همان جا روی زمین دراز کشید تا نگاهی به عکس هایش بکند بعد هم پشت میز منشی تا ببیند آنجا چه خبر است بعد هم با صدای بلند به مادرش گفت "مامان خوب شدی؟ بریم؟!"...

خلاصه آنقدر در همان ده دقیقه یک ربع شیرین زبانی و بازیگوشی کرد که همه آن آدم های دمغ و بی حوصله، لبهایشان بالاخره به لبخند باز شد. آنقدر شیرین بازی درآورد که وقتی می رفتیم همه آن آدم هایی که حال و حوصله همدیگر را هم نداشتند "یک جرعه نوشیدند از فنجان زندگی"...


پرده دوم: یک روایت معتبر از پایان

این هفته دایی ام را و زن دایی ام (یک دایی دیگرم) را از دست دادم. یکی را اول هفته و دیگری را در آخر هفته. در وسط مراسم ختم خبر دادند که رفت. سنی نداشتند اما کسی تضمینی ندارد که پا به سن بگذارد و بعد برود. نگران مادر بزرگ پیرم بودیم که بعد از فوت خاله ام در اوایل تابستان حسابی شکسته شده بود و حالا دایی ام...

اولی هم فردای چهلم پدر خانم دایی دیگرم از دنیا رفت. از علمای بزرگ قم بود و در حادثه منا ...

نماز میت که می خواندیم خودم را دیدم که آن جلو کفن پیچ خوابیده ام و برایم می خوانند "ان هذا عبدک و ابن عبدک، نزل بک، و انت خیر منزول به..." خودم را دیدم که توی قبر می گذارند و من التماس می کنم که خاک نریزید من همینجا هستم. تلقین می دهند و من هنوز باور نکرده ام. همه رفته اند و من وحشت کرده ام...

مرگ همین نزدیکی هاست. برای ماست نه برای همسایه...


پرده سوم: یک روایت معتبر از آغاز

دو سال پیش هفتم عمویم بود که محمدحسین مان از راه رسید. حالا هم حدود چهل روز مانده است تا آمدن دختر کوچکمان که دایی ام از این دنیا بار بست. هنوز نمی دانیم چی صدایش کنیم. می خواستیم همه نزدیکان را جمع کنیم تا برای اسم "آبجی نرگس" نظر بدهند. آبجی نرگس اسمی بود که توی این مدت صدایش می کردیم. مثل محمدحسین که "محمدرضا" می خواندیمش و بعد اسمش شد محمدحسین. همه نزدیکان جمع شدند اما هیچ کس حال و حوصله ندارد. دخترک ما چهل روز دیگر می آید و سفرش را آغاز می کند. راه می افتد توی کوچه های این دنیا. توی کوچه های دنیایی که "آمدن ها و رفتن ها" خاصیت اوست. همه مان غصه می خوریم که "دیدی شکست؟" "دیدی رفت؟" "دیدی مرد؟" "دیدی پرید؟" اما عالم دارد می گوید "دیدی این هم شکستنی بود؟" "دیدی این هم رفتنی بود؟" "دیدی این هم مردنی بود؟" "دیدی این هم پریدنی بود؟" "دیدی این هم قابل اعتماد نبود؟"...

دخترک ما می آید و من اگر عرضه داشته باشم زود به او بفهمانم که "به ماندنی ها دل ببند نه به رفتنی ها" و او نگوید که "پس خودت چه غلطی می کردی تا امروز؟ رفته ای حال و حول خودت را کرده ای و حالا برای ما جانماز آب می کشی" خیلی هنر کرده ام.ای کاش وقتی بفهمد که هنوز فرصتی مانده باشد برای جبران. پایی مانده باشد برای حرکت. دلی مانده باشد برای الهی شدن...


پرده چهارم : یک روایت معتبر از "مردها و نامردها"

...


پرده پنجم: یک روایت معتبر از "دردها و رنج ها"

...


***

دیگر نه حالش هست و نه وقتش...

خودتان بنویسید این روایت های معتبر از دنیا را. همه مان تجربه کرده ایم. چشیده ایم و باز دلبسته ایم و نفهمیده ایم...

۳

مظلوم باشی ملعونی چه برسه به اینکه ظالم باشی...

/ بازدید : ۶۴۵

یا مَنْ یُعِزُّ مَنْ یَشاءِ


مفضل گوید از امام صادق (علیه السلام) شنیدم می‏فرمود: چون دو نفر از یک دیگر با قهر جدا شوند یکی از آنها سزاوار برائت و لعنت است، و چه بسا هر دو سزاوار آن باشند، معتب یکی از دوستان مخصوص آن حضرت گفت:
قربانت گردم آن که ستمگر باشد سزایش همین است، اما تقصیر مظلوم چیست؟
فرمود: چون او هم برادرش را به آشتی دعوت نکرده، و حرفهای او نادیده نگرفته است. از پدرم شنیدم که می‏فرمود: چون دو نفر با هم ستیز کنند و یکی بر دیگری غالب آید، باید مظلوم به نزد رفیق ظالم رود و به او بگوید: ای برادر من ستمگر هستم، تا قهر و جدایی بین آنها از میان برود، همانا خداوند حکیم و عادل است و داد مظلوم را از ظالم می‏ستاند.


***

استاد آیت الله فاطمی نیا می فرمود: اگر دین ما همین دین کوچه و خیابان بود صرف نمی کرد اباعبد الله الحسین به خاطر اون شهید بشن...

 بنده عرض می کنم اگر دین همین دین کوچه و خیابان و هیاتی ها و خیلی از این معتقدها بود حتی، چه بسا صرف نمی کرد من و امثال من و همین ادم های عادی در راه اون جونمون رو بدیم چه برسه به اینکه اباعبدالله الحسین با اون عظمت بخواد در این راه چنین حماسه ای راه بیاندازه. تا شش ماهه اش رو تقدیم کنه...

دین ما خیلی بلند و بالاست. خیلی ظرایف داره. حالا هی پاشو برو کربلا و مشهد و مکه و مدینه. به خدا قسم تا این چیزها رو درست نکنیم هیچ کار نکردیم. واقعا چند نفرمون به این روایت حاضریم عمل کنیم؟ غرور خودمون رو بشکنیم که "ملعون امام صادق نباشیم"؟ حضرت امام صادق می فرماید "لعن میکنم؛ برائت میورزم" اونوقت من برم گریه کنم برای سیدالشهدا درحالیکه دل شکستم. درحالیکه آبرو بردم. درحالیکه قهرم با یک مومن. خداییش وقتی این روایت رو خوندم مزه و شیرینی دین زیر زبونم اومد. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ حیف که ما دین رو نفهمیدیم...

خاک بر سر من و امثال من که ائمه باید هزینه بی دینی ما رو بدن چون من خودم رو وصل کردم به اونها...

فکر میکنیم عزت به اینه که "رک باشیم، دلشم شکست شکست"؛ "تا او نیومده جلو، جلو نریم"؛ "اونم عذر خواست با اکراه و منت...". اما عزت همه اش پیش خداست. اما ما ایمان نداریم. خدا شاهده ما ایمان نداریم خیلی هامون...

ای کاش انقدر از مهربونی خدا نمی گفتند تا ما کمی از جهنم بترسیم...


***

عن جعفر بن محمد عن القاسم بن الربیع قال فی وصیه المفضل سمعت أبا عبدالله (علیه السلام) یقول لا یفترق رجلان علی الهجران الا استوجب أحدهما البراءه و اللعنه و ربما استحق ذلک کلاهما فقال له معتب جعلت فداک هذا الظالم فما بال المظلوم قال لانه لا یدعو أخاه الی صلته و لا یتغامس له من کلامه سمعت أبی (علیه السلام) یقول اذا تنازع اثنان فعاز أحدهما ال آخر فلیرجع المظلوم الی صاحبه حتی یقول لصاحبه أی أخی أنا الظالم حتی یقطع الهجران بینه و بین صاحبه فان الله تبارک و تعالی حکم عدل یأخذ للمظلوم من الظالم (الکافى ج ٢ ص ٣٤٤)


۵

داستان واقعی!

/ بازدید : ۴۶۰

أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَى


یکی از بستگان مداحم که دست بر قضا طلبه هم هست رو چند دقیقه قبل از برنامه ش دیدم که سرش حسابی گرم موبایلش بود.

 بهش گفتم "داری شعر هات رو مرور می کنی؟" 

می گه "نه! دارم به "پو" غذا می دم!"  :|

۱۱

مناجات

/ بازدید : ۴۰۹

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا کَرِیمُ...


خدایا

من "هر آنچه گویی هستم"

اما آیا تو هم "هر آنچه گویی هستی"...؟


شهادت سیدالساجدین (ع)، تسلیت. چقدر سخت گذشت به شما وقتی صدای "هل من ناصر" پدر را شنیدی اما نمی توانستی به یاریش بروی...

۲

من به آغوش پُر از مِهر شما محتاجم*

/ بازدید : ۶۳۲

یا حـ  ـسـ  ـیـ  ـن

حسین جانم


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که سرش گم شده باشد...

سعید بیابانکی


این ماه که می رسد عاشقان اباعبدالله انگار که مجنون می شوند. خیلی ها از روزها و هفته ها قبل منتظرش هستند. خیلی عاشورا برایشان یک نقطه اوج معنوی و روحی است. خیلی ها را دیده ام که در نوشته هایشان و گفته هایشان مدام از این روزها می گویند. خیلی ها کار دست گرفته اند برای محرم. خیلی ها از همین الان کوله پیاده دوی اربعینشان را خریده اند و آماده اند...

اما من از ماه محرم فراری ام! سخت است برای من این ماه. خیلی سخت. آرزو داشتم که به این ماه نمی رسیدم. غم و غصه این ماه از توان من بیرون است...

اصلا حسودی ام می شود به این همه محبت و عشق. از این همه شور و شوق. از این که بعضی ها در روزهای محرم آب می شوند و من نمی شوم...

امیدوارم لااقل آقا دعوتم کند به نوکری گریه کن هایش تا کمتر فرصت کنم روضه بشنوم. که کمتر حسودی ام بشود...!


از همه التماس دعا دارم.


* عنوان از: وحید قاسمی


۸

عشق پرواز بلندی است مرا پر بدهید... *

/ بازدید : ۶۳۰

هو الحی

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است

هر چه نزدیک می شوی به ٤٠ سالگی، بال زدن در آسمان دوست مشکلتر می شود. بالهای بسته عجیب چیز غم انگیزیست...



+ از ما که دارد می گذرد اما جوانترها مراقب این دل بی خششان باشند. کمی که بگذرد دیگر نمی توانی هر وقت دلت خواست با صفای هجده سالگی ات خدا را بخوانی...

+  اللَّهُمَّ عَظُمَ بَلاَئِی وَ أَفْرَطَ بِی سُوءُ حَالِی وَ قَصُرَتْ بِی أَعْمَالِی‏ وَ قَعَدَتْ بِی أَغْلاَلِی وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی (آمَالِی) وَ خَدَعَتْنِی الدُّنْیَا بِغُرُورِهَا وَ نَفْسِی بِجِنَایَتِهَا ... (دعای کمیل)


+  تنها شعری که از شاعرش دوست دارم: پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است...


* عنوان از محمد سلمانی


۷

باغ بی برگی...

/ بازدید : ۱۲۰۵

هو اللطیف


پادشاه فصل ها پاییز اخوان ثالث


دلم خیلی گرفته. دعام کنید خیلی زیاد...

+ ببخشید که جواب کامنتها دیر شد. واقعا حال و حوصله نداشتم گفتم شاید جواب مناسبی ندم. اگر چنین اتفاقی افتاده عذر می خوام...


۹

نوستالژی

/ بازدید : ۶۷۲

یا من یفعل ما یشاء ولا یفعل مایشاء غیره *


اسیر آتش هجران و هم قران فراق


همه حرف ها زده شده بود اما هنوز همه مشکلات رفع نشده بود. هنوز تردیدها خیلی زیاد بود. همسرم تعریف می کرد که آن روزها خیلی دودل بوده. شک زیادی داشته و اطرافیان هم مساله را گذاشته بودند بر عهده خودش. تا اینکه این بیت را "اشتباهی" برای او پیامک کردم! همسرم می گفت وقتی این بیت را دیدم دلم قرص و محکم شد. انگار که آبی باشد بر آتشی...

رفیق خیل خیالیم و  همنشین شکیب

                                        قرین آتش هجران و هم قران فراق...


+ ای بهتر از هزار یقین اشتباه من...

+ اینکه چی شد که اشتباه شد بماند طلبتان! اگر بدانید مطمئن می شوید به اینکه خدا خواست امضا بزند زیر این کار...

* اى آنکه هرچه بخواهد می کند و جز او هیچ کس نمی تواند هر آنچه را که بخواهد انجام دهد... (برگرفته از : الکافی ج٣ ص ٥٤٥)


+ بعدا نوشت:  بینید لطفا. استاد آقای قاسمیان هستند +


۱۰
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان