حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

شرح حال

/ بازدید : ۳۵۷

یا لطیف

 

تو که کیمیا فروشی نظری به سوی ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...

 

حافظ

 

+

خدا شاهد است بدون مسجد و جلسه اخلاق کار درست نمی شود. باید بچه هایتان را به مسجد بیاورید...

 

مرحوم آیت الله حق شناس

۵

یا سیدی ... وقفت بین یدیک...

/ بازدید : ۳۱۹

یا کریم الصفح


در این دقیقه های آخر ماه شعبان

در برابرت ایستاده ام...

باز هم برابرت ایستاده ام...

آیا باز اذن می دهی مولای من؟





پ.ن. : افعل بی ما انت اهله ...


پ. ن. 2:

چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان


مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان


نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان


سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان


اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که قیامت است چندین سخن از دهان چندان


اگرم نمی پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان


سعدی


۱

حقیقت یا واقعیت؟ مساله این است!

/ بازدید : ۳۳۳

هو الدلیل

 

بزرگ شده ایم

و زمان

ما را پرت کرده است در میان واقعیت های زندگی...

 

ولی هنوز

آنقدر نیاموخته ایم

که بفهمیم

حقیقت را باید

در میان همان قصه های کودکی

جستجو کرد...

در میال رویاهای نوجوانی

در میان تندتر زدن نبض روزگار جوانی...

 

بزرگ شده ایم

و واقعیت ها ما را از حقایق دور کرده اند

و درست همین جاست که اهل دل

به این سوال می رسند که

فرق میان حقیقت و واقعیت چیست؟

و راهشان از فلاسفه عالم جدا می شود...

آنجا که حقایق واقعی، در قلب عاشقان

پرده از چهره واقعیت هایی بر می دارند

که بر خود حتی رنگی از حقیقت ندارند...

 

 

 

 

 

 

الهم ارنی الاشیا کما هی...

 

 

۳

تبر به دوش

/ بازدید : ۴۷۱

هو الحی الذی لا یموت

 

زمین ز بتکده ها پُر شده است... ابراهیم!
دوباره دور تفاخر شده است... ابراهیم!


گرفته هرز تجمل حصار حوصله را
که نان سادگی آجر شده است... ابراهیم!

 

دمیده بر ریه ی شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده است... ابراهیم!


مذاق اهل محبت در این زمانه ی بد
اسیر طعم تکاثر شده است... ابراهیم!


چه زود گم شده در کوچه های عادت، عشق!
زمین دچار تنفر شده است... ابراهیم!


ببین تو عزّت لات و منات و عزّی را
تبر ز دست تو دلخور شده است... ابراهیم!


 تبر به دوش چرا از سفر نمی آیی
زمین ز بتکده ها پُر شده است... ابراهیم!

 

پروانه نجاتی

 

نماز و روزه و حج و اشک و محبتی که انسان رو در بغل طاغوت قرار بده "هیچ ارزشی" نداره و "هیچ ربطی" به دین هم نداره. نشانه ارزشمند بودن این کارها برای انسان، تمایل به خارج شدن از آغوش طاغوت هاست... به خدا ما رو از طاغوت ها نجات بده...این روز بزرگ و عزیز و میلاد حضرت وای عصر (عج) رو تبریک می گم... ان شا الله مقدمه ای باشه برای رهایی از بند طاغوت ها...

۵

عاقل

/ بازدید : ۳۲۱

یا لطیف

 

سرگشته ی محضیم
و در این وادی حیرت

 

عاقل تر از آنیم
که دیوانه نباشیم...

 

مهدی اخوان ثالث

 پ. ن: روز میلاد حضرت فاطمه رو به همه مادران و زنان مومن سرزمینم تبریک می گم :) ان شا الله که روزگارتون مشحون از توجهات سرور زنان عالم باشه.

 

۱

غریب و دلشکسته می ری...

/ بازدید : ۳۷۴


یا فاطمه الزهرا

 




 

 




 

وقتی حال دارید گوش بدید... و دعا کنیم همدیگه رو... حضرت فاطمه فرمود: الجار ثم الدار... اول همسایه... اینجا همسایه مجازی هستیم...

 

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما زِ سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که «درِ» خانه‌ای شوی!

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرین ِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در مویِ دخترانِ کسی شانه‌ای شوی



روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
«باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی»


حسین جنتی / تقدیم به ساحت یاس علی (ع)

 

۲

زخم های همیشه تازه...

/ بازدید : ۵۰۳

یا لطیف



به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند ...!


ناشناس

۱

باز باران ... بخوان برای من آواز دلنشین، باران*!

/ بازدید : ۵۰۳

یا لطیف

 

باز هم
یک به یک
وا شدند چترهای پر غرور
باز هم
بسته شد دریچه های کور
هیچ کس
غیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشد
هیچ کس،
قشنگتر نشد
- همچنان که پیش از آن و بعد از این -
باز هم
حرف آسمان
ماند بر زمین!

 

محمدمهدی سیار

 

پ. ن. : شعر های چند لایه و پر مغزی دارد این محمدمهدی سیار.

پ. ن. 2:  بوی باران که می آید لحظه هایم عجیب می شوند. انگار که برق شادی ها و غبار غصه ها همه در صدای آرامبخش باران و بوی خاک نم زده، محو بشوند و جهان رنگ دیگری بگیرد...

بوی باران شعر عاشقانه خداست لطیف تر از تمام شعرهای عاشقانه ...

پ. ن. 3: نقطه آخر این پاییز را هم گذاشتند و من باز هم همان "علی" اولین روز پاییز نیستم. این روزها دوتا دختر کوچک خوردنی و چلاندنی (!) و ماااااه اضافه شده اند به خانواده ما و من هم "دایی" شده ام و هم "عمو" ... گرچه که از "خواهر زاده ام " کیلومترها دورم و عکسش را می خوریم و می چلانیم (!) و برادرزاده ام را هم به جهت مراعات حال مادرشان... گرچه که بچلانیم هم چیزی نمیگوید بنده خدا...

 پ. ن. 4: بالاخره این روز آخری هم که شده، پاییز 96 هم رنگ لطافت پاشید در این شهر خاکستری دلگیر...

 

 

* شعر عنوان از : علی داوودی

نه ابر نیست، نه! این زخم کهنه ی مردی است
که تازه می شود از ضربه های این باران

هوای گریه گرفته است ناودان ها را
بخوان برای من آواز دلنشین، باران!

 

# سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق  #مولانا 

۲

تابی برای یک بی تاب

/ بازدید : ۴۱۹

یا لطیف

یادم هست که در یکی از شب های تابستانی، با رفقا رفته بودیم یک نشستِ اردو مانند دو روزه ای. آن وقت ها عادتم به شب بیداری بود. شب هنگام وقتی که همه یا خوابیده بودند یا گعده کرده بودند و می گفتند و می خندیدند، من در گوشه اردوگاهمان، تابی پیدا کردم و یک شب تا سحر روی آن تاب، تنهای تنها، تاب خوردم و تاب خوردم و تاب خوردم... تاب خوردم و به آسمان خیره شدم. به مهتاب که آن شب کامل بود به گمانم، به ماهی که پشت ابرها پنهان می شد و شکل های زیبایی را درست می کرد و گوش دادم به صدای باد که می پیچید توی شاخ و برگ درختها... گوش دادم به صدای جیرجیرک ها که تا سحر همپای من بیدار بودند...

 

تمام آن چند ساعت را خیال بافتم و همه وجودم را دادم دست قلبم. گاهی سرم را گذاشتم رو زنجیر تاب و اشک ریختم... گاهی تمام جراتم را جمع کردم و با همه توان تاب را فرستادم بالا و بالاتر ... آنقدر که ترسیدم دوران کند... گاهی آرام تاب خوردم ... گاهی هم معمولی، مثل خودم...

 

حالا، بعد از ده دوازده سال از آن شب، باور نمی کنی اگر بگویم "همیشه" وقتی از کنار پارک ها و تابهایشان می گذرم، با چشمهایم فاصله صندلی شان را تا زمین اندازه می گیرم! ببینم پاهایم به زمین می گیرد یا نه؟! ببینم یک تاب خوردن بی دغدغه مهمانم می کند یانه؟! سالهاست که گشته ام و نیافته ام... دلم یک تاب می خواهد که نگاه نکند به سن و سالم! تاب بدهد مرا یک شب تا سحر تا همه عمر...

 

:::

خیلی وقت است بی تابم

دلم تاب می خواهد

و یک هل محکم

که دلم هری بریزد

هرچه در خودش تلنبار کرده است...

 

ناشناس

 

:::

دلم این روزهای آخر پائیز حسابی گرفته است. در آخر این پائیز کم برکت و بی باران ... پائیزی که پائیز نیود ، عاشق نبود، خاطره انگیز نبود، داغ نبود ... گرچه که داغ های بسیاری با خودش آورد و حالا که می رود دلم برایش تنگ نخواهد شد...


 

۰

درویش عاشق

/ بازدید : ۵۰۲

یا لطیف




:::

چهره اش به درویش ها می ماند. موهای آشفته ای که تا روی شانه اش رسیده اند، سبیل هایی که روی لب هایش را گرفته و تقریبا از بناگوش در رفته حساب می شود، ریش های بلند صوفی منشانه و یک صدای خش دار که نشان می دهد احتمالا با یک تلاش خستگی ناپذیر، سیگار می کشد!

اینها را بگذارید کنار اظهار نظرهای نامفهوم و گنگ فیلسوف گونه ضد روشنفکری. مثل این می ماند که مادربزرگ مرحوم ٨٠ساله من در دورافتاده ترین روستاهای گیلان در خصوص اثرات انرژی تاریک بر فعالیت سیاهچاله ها صحبت کند! حتی اگر در سوابقش خوانده باشید که از همکاران سید مرتضی آوینی بوده است در سوره، گمان می کنید که توی آبدارخانه می چرخیده و چند جمله ضد روشنفکری هم به گوشش رسیده است و اینجا و آنجا نقل می کند! از من چه انتظاری دارید؟!


:::

واقعیت این است که تا همین دو سه روز پیش، «یوسفعلی میرشکاک» برای من حتی در حد همین توصیفات هم نبود. با وجود ارادتم به سید مرتضی، تصورم این بود که از کسانی است که خودش را به سید چسبانده اند و آوینی هم زیر بال و پرش را گرفته است که کمکی کرده باشد و او حالا مدعی است به همراهی و اینها.

راستش آدم ظاهرگرائی نیستم ولی یادم نیست از یوسفعلی میرشکاک چه دیده ام یا خوانده ام که انقدر از او فراری بودم و بدبین. دو سه روز پیش اما فرصتی دست داد تا مصاحبه «حسین دهباشی» با او را در برنامه اینترنتی "خشت خام" به تماشا بنشینم. وصف برنامه "خشت خام" را چند وقت پیش شنیده بودم. نسبتا سر و صدای زیادی به پا کرده بود. اما چندان تمایلی به دیدنش نداشتم. این بار هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد که رویش کلیک کردم. کاری به برنامه خشت خام ندارم. اما هرچه بود "یوسفعلی میرشکاک" خیلی بیش از انتظار من ظاهر شد. به مرام اش و خودش علاقه مند شدم. به رندی و خوش صحبتی اش. اگرچه که برخی حرفهایش همچنان برایم نامفهوم بود. به گمانم از آن دسته آدم هایی آمد که آدم می تواند ساعتها با او و خاطرات و نظراتش همراه شود و خسته نشود. پای کلام و مرامش بنشیند و حوصله اش سر نرود. اگرچه که با خیلی از حرفهایش موافق نبودم ولی شیرین بود و خوشمزه!

اصلا حالا که فکر می کنم به نظرم می آید که هرکسی بوی سید مرتضی را استشمام کرده است انگار مایه ای دارد که می ارزد به شنیدن حرف هایش. می ارزد که پای فکر حرف و سخنش بنشینی. می دانی؟ آدم هایی که اینجوری باشند زیاد نیستند. سید مرتضی مانند یک شاخص و نشانه، آدم های خاصی را به خودش جذب کرده است (و همه را هم مسحور و مغلوب شخصیت ؛ فکر کن آدم تاثیر ناپذیری مثل مسعود فراستی را مثلا!)  که امروز که آدم نگاه می کند هیچ سنخیتی هم با هم ندارند. از سید حسین حسینی و مسعود فراستی و یوسفعلی میرشکاک گرفته تا رضا برجی و ابراهیم حاتمی کیا را. از حسین معززی نیا تا سعید قاسمی و نادر طالب زاده را...

بگذریم از سید مرتضی (که چند بار خواسته ام برایش و در وصفش بنویسم و نتوانسته ام. در کلمه ها و جمله های من نمی گنجد این مرد... ناتوانم در توصیف احساسم نسبت به او...). "یوسفعلی میرشکاک" را می گفتم. مصاحبه جالبی است. اما آنچه که بیش از بقیه موارد نسبت به او جذب کرد، بیش از نظرات و عقایدش، بیش از شورمندی حرف ها و مشاهده حالاتش، بیش از بهلول مآبی و رندی و شیدائی اش... شعر هایش بود. حقیقتا انتظار نداشتم یک آدم "دوزاری" (به زعم من) اینقدر ذوق لطیف و زبان شعری قدرتمندی داشته باشد. راستش لطافت و عمق شعرهایش غافلگیرم کرد...


:::

من از تو هیچ نمی خواهم

جز اینکه

بین من و آفتاب نباشی...


ساده به نظر می اید این شعر نیمائی. اما شاید بتوان حقیقت و یا آرمان و آرزوی یوسفعلی میرشکاک را در همین کلمه های ساده جستجو کرد. بگذارید کمی از فهم خود را از این شعر بنویسم. این شعر، آهنگین شده همان کلماتی است که در تاریخ از قول "دیوژن حکیم" نقل شده است که خطاب به اسکندر مقدونی بیان کرده است جملاتی که در بستر خود تا حدی سیاسی به نظر می آیند (اگر احیانا از این قصه خبر ندارید داستانش را اینجا ببینید). اما یوسفعلی میرشکاک با حذف نام گوینده و شنونده، آن را تعمیم داده است به تمام "تو"های عالم و این جملات را از یک قصه سیاسی - اخلاقی تبدیل کرده است به یک شعر عاشقانه - عرفانی که ضمن حفظ بستر سیاسی - اخلاقی اش یک اتوبیوگرافی هم هست (برای فهم این مورد آخر باید مصاحبه اش را دید. خصوصا ١٥ دقیقه اولش را. انگار که او خود را توصیف می کند یا آرزو و آرمان خود را ( اینکه دیوژن حکیم انقلاب اسلامی باشد مثلا ...) این ذوق لطیف میرشکاک است که از این کلماتی که همه ما کم و بیش شنیده ایم و ساده از کنار آن گذشته ایم شعری استخراج کرده است با این مختصات. عاشقانه، عارفانه، سیاسی، اخلاقی ...

درویش بی اعتنا به قدرت و رند ما، کلماتی را نگاشته است که اگرچه نعل به نعل برای دیوژن حکیم است اما دیگر کلمات او نیست. شعری است از "یوسفعلی میرشکاک" و متعلق او...


   


۰
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان