حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

محبوس قفس

/ بازدید : ۵۹۱

یا کریم الجود

 

می گویند شاخص نماز است.  ببین نمازهایت چقدر فرق کرده اند. ببین حضورت در نماز، خضوع و خشوعت در برابر پروردگار، تذلل و خاکساریت در مقابل او بیشتر شده است یا نه؟ اگر نه، یک جای کارت می لنگد...

 

:::

یک هفته از میهمانی ات گذشته است و شاخص می گوید که فرقی نکرده ام... بدتر هم شاید شده ام... نمازها می گویند گند زده ام... خراب کرده ام ... حرام کرده ام... شاخص می گوید که بهره ای نبرده ام از سفره گشاده ات... انگار که هنوز بر سفره ات مرا ننشانده ای... یا ننشسته ام؟ چرا سهمی نداشته ام؟ مگر دعوتم نکردی؟ مگر پناهم ندادی؟ مگر خودت سحرها ... نکند عادت است؟ من زود باورم... می دانی؟ ساده ام ... گفته اند خدا صدا کرده و من باور کرده ام... می دانی؟ گفته اند خدا دعوت کرده و من هم دویده ام ... گفته اند پناه می دهی و من با بی پناهی ام به جستجوی آغوش گرمت آمده ام...

روی سال های قبل حساب کرده ام. روی استقبال گرم سال های قبلت. روی آغوش گشاده ماه های رمضان پیشین... روی سفره ات که باز بود و رنگین... روی لبخندهای شیرین ات ...

 

:::

قبول! رجب به بطالت گذشت و شعبان هم حرام شد... قبول! آماده نبودم ... اما مگر پارسال بودم؟ یا سال قبلش؟ یا قبل ترش؟ من هیچوقت آماده نبودم... همیشه خدا یکی دو ساعت مانده به آخر شعبان، تند تند خوانده ام که الهم ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان... و پریده ام توی ماه مبارکت... توی آغوشت ... بد عادت شده ام؟ خودت کرده ای. کار خود خودت است...

 

:::

حالا این شب جمعه، بی دفاع نیستم! خودت را به رخ خودت خواهم کشید... تند تند می خوانم برایت که أَنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ مَنْ أَدْنَیْتَهُ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ.... تو اهل آواره کردن مهمان نیستی... تو اهل به بلا سپردن آنکه رحمتش کرده ای نیستی... و چه بلایی بالاتر از اینکه با تو حرف بزنم و نشنوی؟

تند تند برایت می خوانم که و لیس من صفاتک یا سیّدی أن تأمر بالسّؤال و تمنع العطیّة و انت المنّان بالعطیّات ... حالا که خوانده ای ، حالا که آمده ام ، کدام صاحب سفره کریمی گذشته مهمان را به رخش می کشد؟ اصلا ما انا و ما خطری؟ من چی ام و چه ارزشی دارم  که روی بگردانی از من؟ امسال را هم با من مدارا کن ای خدای خوب...

 

:::

ما سوخته مرغان جراحت نفسیم

در آه و فغان دوش به دوش جرسیم

 

محبوس قفس نکرده ما را صیاد

ما از پر و بال خویشتن در قفسیم...

 

طالب آملی

۲

شرح حال

/ بازدید : ۳۵۶

یا لطیف

 

تو که کیمیا فروشی نظری به سوی ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...

 

حافظ

 

+

خدا شاهد است بدون مسجد و جلسه اخلاق کار درست نمی شود. باید بچه هایتان را به مسجد بیاورید...

 

مرحوم آیت الله حق شناس

۵

یا سیدی ... وقفت بین یدیک...

/ بازدید : ۳۱۹

یا کریم الصفح


در این دقیقه های آخر ماه شعبان

در برابرت ایستاده ام...

باز هم برابرت ایستاده ام...

آیا باز اذن می دهی مولای من؟





پ.ن. : افعل بی ما انت اهله ...


پ. ن. 2:

چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان


مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان


نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان


سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان


اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که قیامت است چندین سخن از دهان چندان


اگرم نمی پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان


سعدی


۱

تبدیل یک تهدید به فرصت

/ بازدید : ۵۲۳

یا رفیق


چهارده پانزده سال است رفیقیم. یکی از بهترین رفیق های من است با اینکه از برخی جهات خیلی با هم فرق داریم. مثلا روحیه هایمان صد و هشتاد درجه فرق می کند. او تعارفی و مبادی آداب است و من راحت! مثلا تا تعارفش نکنند میوه نمی خورد تازه اگر هم تعارف کنند ممکن است نخورد و من اگر کمی با میزبان آشنایی داشته باشم خودم می روم سر وقت یخچال! کم با کسی شوخی می کند و اگر هم بخواهد شوخی کند قبلش اعلام می کند و معذرت می خواهد و بعدش هم معذرت خواهی می کند و من همه اش مشغول شوخی و دست انداختن و اذیت کردن ام. بسیار محجوب و با جنبه است و هر آدمی دستش می اندازد و اذیتش می کند و او فقط می خندد و چیزی نمی گوید و من...! البته اخمالو و عبوس نیست. خیلی هم خنده رو و بشاش است.

از نظر سیاسی هم دو قطب مختلفیم. اصلا رفاقتمان با همین بحث های سیاسی جدی شد و ماندگار. توی بحث هم هر فحش سیاسی به هم می دهیم. داد و بیداد هم می کنیم. یادم هست یکبار در کوران انتخابات ٨٨ (قبل از انتخابات)، با یکی دیگر از رفقای جان رفته بودیم کوه و موقع برگشت نشستیم توی پارک جمشیدیه و دو سه ساعت داد و بیداد کردیم سر هم! البته آقا جواد ما محجوب است و کمتر داد و بیداد می کند. هر کسی رد می شد با تعجب نگاه می کرد.

او اهل نماز اول وقت و من رها از هفت دولت! هر وقت شد. او ساده بود و ما هفت خط...

من اهل شعر و ادبیاتم و او فقط مطالعات جدی! انگار بویی از احساسات نبرده است! شعر حافظ را برایش بخوانی نهایتا به مسخره یک به به مختصری بگوید و سری تکان بدهد و من ممکن است از درون به وجد بیایم. البته آدم بی احساسی نیست اما خوب "یخ" است. بروز بیرونی بسیار کمی دارد. دوزش هم بالا نیست البته. قبل از ازدواج که کاملا روحیه مردسالاری داشت هر چند بعد از ازدواج معلوم شد همه اش لاف تو خالی است (هر کسی لاف بزند همینطوری است. به تجربه دریافته ام این را). البته مردانه برخورد می کرد اما چه مردانه ای؟ نگویم بهتر است. صد بار به او گفته ام که آبروی هرچی مرد را برده ای! به شوخی البته...

او بیشتر عاقل است تا عاشق و من بیشتر دلی ام. گرچه او بیشتر با دلش تصمیم می گیرد و من دو دو تا چهارتا می کنم! ظاهرا کمی پارادوکسیال شد. نه؟


وقتی ازدواج کرد، اوایل همه چیز خوب بود. اما بعد از مدتی، همسرش حساس شد. حق هم داشت بنده خدا. وقتی توی جلسه بود و پاسخ تلفن همسرش را نمی داد، پاسخ تلفن مرا -شده در یکی دو جمله- می داد. وقتی حال و حوصله نداشت با همسرش بیرون برود... به نوعی فکر می کرد من هوویش هستم! شکایت او را به فاطمه ما هم کرده بود... به طعنه گاهی. من هم برای اینکه احساسش اصلاح شود کمی فاصله گرفتم. ماهی یکبار یا دو ماهی یکبار تماسی داشتیم یا دیداری. تماس هم می گرفتم مطمئن می شدم که خانمش کاری ندارد یا مزاحم شام و نهارشان نیستیم و ...


:::

همه این مقدمه ها را گفتم تا قضیه همین چند روز قبل را تعریف کنم که داشتیم بچه ها را می بردیم شهربازی. زنگ زدم به جواد و گفتم می رویم فلان جا. شما هم می آیید؟ کمی بعد زنگ زد که مهمان داریم ولی می آییم. روی همان سابقه قبلی گفتم خانواده را اذیت نکن. اگر مهمان دارید نیایید. گفت نه! مادرم اینها هستند و هماهنگ کردیم. خلاصه آمدند.

بعد از ٥ دقیقه خانم ها گفتند که پس بچه ها پیش شما باشند و ما برویم دوری بزنیم که رفتند. محوطه بسته ای بود. بچه ها بازی می کردند و ما هم نشسته بودیم یک گوشه ای و حرفمان را می زدیم. وسط ها هم یک مسابقه دارت با هم دادیم که چسبید. برای جواد هم پشت هم اس ام اس میامد!

موقع برگشت فاطمه خانم می گفت با خانم آقا جواد قرار گذاشتیم ماهی یکبار بچه ها را بگذاریم پیش شما و برویم خرید! تصمیم گرفته به جای مقابله با عمق رفاقت شما از این ظرفیت استفاده کند! گفتم بیچاره جواد!


این طرح را هم ببینید:  اینجا


دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

#حافظ

۱

جایی برای غم ها و شادی ها...

/ بازدید : ۳۸۵

یا هو

 

غم ها و شادی های من با کتابها و کتابخانه ام گره خورده اند.

 

وقتی خیلی شادم می روم توی اتاق کتابخانه ام. ذل می زنم به کتابهایم و عنوان هایشان را می خوانم و کیف می کنم. نمی توانم انتخاب کنم بین آنها. می نشینم و تماشایشان می کنم. می نشینم و آرزو می کنم ای کاش فرصتی بود که همه شان را بخوانم. خودم را گاهی مسئول یک کتابخانه عمومی بزرگ می بینم که توی بهشت کوچکش نشسته و دارد فقط کتاب می خواند... وقتی شادم نمی توانم کتاب بخوانم. فقط در میانشان می نشینم و از حضورشان لذت می برم و به آنها توی دلم افتخار می کنم...

 

:::

 

وقتی خیلی غمگین و دل گرفته ام، می روم توی اتاق کتابخانه و ذل می زنم به کتابهایم. و دست و دلم به هیچکدامشان نمی رود... حتی حوصله کتابهایم را هم ندارم... کتابهایی که تقریبا همه شان - بی اغراق-  کتابهای خوبی هستند. خواندنی هستند. حرف دارند برای گفتن. کتابهایی که هر کسی که کمی از نزدیک مرا بشناسد می داند "عاشقشان" هستم. کتابهایی که با خون دل و با زحمت خریده ام. مخصوصا در سالهای دانشگاه و سالهایی که سرباز بودم یا در جستجوی کار، با حذف خورد و خوراک و با صرفه جویی در هزینه های رفت و آمد خریده ام... وقتی ناراحت و دلگیرم هیچکدامشان را بر نمی دارم. با یک "که چی بشه مثلا!"می روم سراغ دفترچه هایم. یکی شان را انتخاب می کنم و می نویسم. گاه با معنی و گاهی هم بی معنی... فقط خط خطی می کنم. اولین کلمه ای که در ذهنم می آید می نویسم... بی هیچ هدفی. فقط فاطمه است که بلد است از میان این کلمات بی ربط و بی معنی روحم و دردهای مرا بخواند... فقط فاطمه ام...

۱

آرایشگاه

/ بازدید : ۳۶۸

وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‌ دارِ السَّلامِ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى‌ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ *

 

آقای آرایشگر  با دقتی فراوان، تمام تلاشش را می کرد تا موهای سفیدم را از ته بچیند. انگار که مهمترین وظیفه اش باشد. من هم با اینکه موهای سفیدم را  خیلی دوست دارم، هیچ اعتراضی نکردم و اجازه دادم کارش را بکند... فقط لبخند می زدم و فکر می کردم به دنیایی که با اصراری خستگی ناپذیر و با همه توان، می کوشد انسان را از "حقیقت"، از حقیقتی محتوم و گریز ناپذیر، غافل کند... و البته باید گریست به حال انسانهایی چون من که ایستاده اند و نگاه می کنند و راضی هستند به این غفلت و کوری عمیق، به قیمت لحظات کوتاه خوشی ها و لذت های بی مایه و بی رمق...

 

*سوره یونس آیه 25 /  و خدا به سر منزل سعادت و سلامت می خواند و هر که را می خواهد به راه مستقیم هدایت می کند

۲

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت...

/ بازدید : ۴۴۶

یا حـ سـ ـیـ ـن

 

ما که نیتی برای رفتن نداشتیم امیدی هم حتی نبود به رفتن اما حالا که طلبیدی، حالا که خواستی و شور رفتن رو تو دلم انداختی، حالا که صدا کردی و التهاب رفتن رو نصیب این پاهای بی قرار کردی حالا که به این بزم پر شکوه دعوتم کردی ... بگذار فکر کنم دل صاحب این مهمانی برای این نوکر کوچکش تنگ شده بگذار فکر کنم دلت خواست که این نوکر روسیاه رو پا به پای عاشقانت ببینی ، این قطره را در میان سیل...

 

:::

بی کاروان، بدون جا، بدون برنامه، بدون همسفر حتی ... تنها  و پریشان همقدم این سفر شدم (ان شا الله) ... دوست دارد یار این آشفتگی؟

از اونهایی که حقیقتا دلشون می خواست بیان و نشد التماس دعا دارم... همسایه های عزیز و مجازی این خانه! اگر خدا بخواهد نایب الزیاره ام اما به شرطی که شما هم از همین دور که رفتید به زیارت حضرت ش ما رو یاد کنید و سفارش ما رو بکنید...

۴

درویش عاشق

/ بازدید : ۵۰۰

یا لطیف




:::

چهره اش به درویش ها می ماند. موهای آشفته ای که تا روی شانه اش رسیده اند، سبیل هایی که روی لب هایش را گرفته و تقریبا از بناگوش در رفته حساب می شود، ریش های بلند صوفی منشانه و یک صدای خش دار که نشان می دهد احتمالا با یک تلاش خستگی ناپذیر، سیگار می کشد!

اینها را بگذارید کنار اظهار نظرهای نامفهوم و گنگ فیلسوف گونه ضد روشنفکری. مثل این می ماند که مادربزرگ مرحوم ٨٠ساله من در دورافتاده ترین روستاهای گیلان در خصوص اثرات انرژی تاریک بر فعالیت سیاهچاله ها صحبت کند! حتی اگر در سوابقش خوانده باشید که از همکاران سید مرتضی آوینی بوده است در سوره، گمان می کنید که توی آبدارخانه می چرخیده و چند جمله ضد روشنفکری هم به گوشش رسیده است و اینجا و آنجا نقل می کند! از من چه انتظاری دارید؟!


:::

واقعیت این است که تا همین دو سه روز پیش، «یوسفعلی میرشکاک» برای من حتی در حد همین توصیفات هم نبود. با وجود ارادتم به سید مرتضی، تصورم این بود که از کسانی است که خودش را به سید چسبانده اند و آوینی هم زیر بال و پرش را گرفته است که کمکی کرده باشد و او حالا مدعی است به همراهی و اینها.

راستش آدم ظاهرگرائی نیستم ولی یادم نیست از یوسفعلی میرشکاک چه دیده ام یا خوانده ام که انقدر از او فراری بودم و بدبین. دو سه روز پیش اما فرصتی دست داد تا مصاحبه «حسین دهباشی» با او را در برنامه اینترنتی "خشت خام" به تماشا بنشینم. وصف برنامه "خشت خام" را چند وقت پیش شنیده بودم. نسبتا سر و صدای زیادی به پا کرده بود. اما چندان تمایلی به دیدنش نداشتم. این بار هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد که رویش کلیک کردم. کاری به برنامه خشت خام ندارم. اما هرچه بود "یوسفعلی میرشکاک" خیلی بیش از انتظار من ظاهر شد. به مرام اش و خودش علاقه مند شدم. به رندی و خوش صحبتی اش. اگرچه که برخی حرفهایش همچنان برایم نامفهوم بود. به گمانم از آن دسته آدم هایی آمد که آدم می تواند ساعتها با او و خاطرات و نظراتش همراه شود و خسته نشود. پای کلام و مرامش بنشیند و حوصله اش سر نرود. اگرچه که با خیلی از حرفهایش موافق نبودم ولی شیرین بود و خوشمزه!

اصلا حالا که فکر می کنم به نظرم می آید که هرکسی بوی سید مرتضی را استشمام کرده است انگار مایه ای دارد که می ارزد به شنیدن حرف هایش. می ارزد که پای فکر حرف و سخنش بنشینی. می دانی؟ آدم هایی که اینجوری باشند زیاد نیستند. سید مرتضی مانند یک شاخص و نشانه، آدم های خاصی را به خودش جذب کرده است (و همه را هم مسحور و مغلوب شخصیت ؛ فکر کن آدم تاثیر ناپذیری مثل مسعود فراستی را مثلا!)  که امروز که آدم نگاه می کند هیچ سنخیتی هم با هم ندارند. از سید حسین حسینی و مسعود فراستی و یوسفعلی میرشکاک گرفته تا رضا برجی و ابراهیم حاتمی کیا را. از حسین معززی نیا تا سعید قاسمی و نادر طالب زاده را...

بگذریم از سید مرتضی (که چند بار خواسته ام برایش و در وصفش بنویسم و نتوانسته ام. در کلمه ها و جمله های من نمی گنجد این مرد... ناتوانم در توصیف احساسم نسبت به او...). "یوسفعلی میرشکاک" را می گفتم. مصاحبه جالبی است. اما آنچه که بیش از بقیه موارد نسبت به او جذب کرد، بیش از نظرات و عقایدش، بیش از شورمندی حرف ها و مشاهده حالاتش، بیش از بهلول مآبی و رندی و شیدائی اش... شعر هایش بود. حقیقتا انتظار نداشتم یک آدم "دوزاری" (به زعم من) اینقدر ذوق لطیف و زبان شعری قدرتمندی داشته باشد. راستش لطافت و عمق شعرهایش غافلگیرم کرد...


:::

من از تو هیچ نمی خواهم

جز اینکه

بین من و آفتاب نباشی...


ساده به نظر می اید این شعر نیمائی. اما شاید بتوان حقیقت و یا آرمان و آرزوی یوسفعلی میرشکاک را در همین کلمه های ساده جستجو کرد. بگذارید کمی از فهم خود را از این شعر بنویسم. این شعر، آهنگین شده همان کلماتی است که در تاریخ از قول "دیوژن حکیم" نقل شده است که خطاب به اسکندر مقدونی بیان کرده است جملاتی که در بستر خود تا حدی سیاسی به نظر می آیند (اگر احیانا از این قصه خبر ندارید داستانش را اینجا ببینید). اما یوسفعلی میرشکاک با حذف نام گوینده و شنونده، آن را تعمیم داده است به تمام "تو"های عالم و این جملات را از یک قصه سیاسی - اخلاقی تبدیل کرده است به یک شعر عاشقانه - عرفانی که ضمن حفظ بستر سیاسی - اخلاقی اش یک اتوبیوگرافی هم هست (برای فهم این مورد آخر باید مصاحبه اش را دید. خصوصا ١٥ دقیقه اولش را. انگار که او خود را توصیف می کند یا آرزو و آرمان خود را ( اینکه دیوژن حکیم انقلاب اسلامی باشد مثلا ...) این ذوق لطیف میرشکاک است که از این کلماتی که همه ما کم و بیش شنیده ایم و ساده از کنار آن گذشته ایم شعری استخراج کرده است با این مختصات. عاشقانه، عارفانه، سیاسی، اخلاقی ...

درویش بی اعتنا به قدرت و رند ما، کلماتی را نگاشته است که اگرچه نعل به نعل برای دیوژن حکیم است اما دیگر کلمات او نیست. شعری است از "یوسفعلی میرشکاک" و متعلق او...


   


۰

مواجهه غیر منتظره

/ بازدید : ۳۳۵

یا لطیف

 

اینکه دفترت را بعد از مدتها پیدا کنی، صفحه به صفحه ورقش بزنی و شعرها و متن هایی که توی آن نوشته ای، صفحه به صفحه خاطراتت را ورق بزند و بر خلاف انتظار خودت از متن ها و شعر هایت لذت ببری و دوستشان داشته باشی...

اینکه این بار به جای آنکه نقشه روح دیگران را از میان کلماتشان ترسیم کنی با کلمات و جملات و نوشته هایت خودت روبرو شوی و مقابل نقشه روح خودت بنشینی، خودت را برای خودت ترسیم کنی و خود آن سالهایت را دوباره کشف کنی و انسان تازه ای را بیابی...

یعنی خیلی از خودت دور شده ای... یعنی دلت برای خودت تنگ شده است ...

 

:::

 

در میان وسایل تلمبار شده در کمد، دنبال چیز دیگری میگشتم که پیدایش کردم. ناگهانی و غیر منتظره بود پیدا کردن این دفتر. دفتری که توی آن با خودم حرف زده ام. حتی سیاه مشق نوشته ام. سیاه مشق هایی با کلمات به ظاهر بی ربط که...

دفترم را ورق می زنم، انگار که خودم را. انگار که صفحه های روحم را.  برای من که عادت کرده ام به اینکه آدم ها را از میان جملاتشان جستجو کنم و از میان حروف و کلمه ها عبور کنم و چشم بدوزم به به روحی که پشت آنها سعی می کند پنهان شود، اینجور بی هوا "با خود" روبرو شدن، هم سخت است و هم جذاب و جالب. انگار که به کشف خود بروی و خودت را در میان این نوشته ها و شعرها جستجو کنی. انگار که آینه ای باشد مقابل روحت که به تو می گوید چقدر پیر شده ای و چقدر فرق کرده ای...

 

:::

لحظه مواجه شدن سالها بعد بچه هایم با روح عریان پدرشان و خلوت های مکتوب اش در لابلای این کلمات ، لحظه جالب و دیدنی ای باید باشد...

 

:::

 در گوشه ای از برگ های دفترم نوشته ام:

شاهزاده کوچولو از روباه پرسید: "از کجا بفهمیم دیر شده؟"

روباه جواب داد: "وقتی دیر بشه دیگه فهمیدن و نفهمیدن تو مهم نیست..."

۴

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...

/ بازدید : ۳۲۱

یا راحم من استرحمه

 

«اگر دیدی مدتی یک مفهوم برایت مدام تکرار می شود، درهر جایی می روی یا هر مجلسی شرکت می کنی، در رادیو و تلویزیون، کلاسها یا محافل دوستانه و ... به نحوی با این مفهوم روبرو می شوی و از زاویه ای درباره آن حرف زده می شود، این اتفاق را تصادفی تلقی نکن. احتمال بده که قلب مقدس حضرت ولی عصر همه این اسباب را با هم هماهنگ کرده باشد تا مطلبی را که باید بشنوی و حرفی را که باید بدانی به تو گفته شود...»

 

:::

دو روز پیش بود که این جملات را شنیدم. چیزی در همین حدود را. و تا امروز درگیرم با این کلمات. محرم دو سال قبل و پارسال، "همه جا" صحبت از امتحان بود و ابتلا. دلیلش هم برایم روشن بود و روشن تر هم شد. گرچه اصلا به آن آسانی که شنیده می شود، حس نمی شود. مثل زمان هایی که در کلاس های درس معلم و استاد یک مفهوم را چنان راحت و ساده مطرح می کنند که از فهمش کیف می کنی و تصور می کنی کاملا فهمیده ای و بعد سر جلسه امتحان تازه می فهمی اصلا چیزی نمی دانستی و این فهم ظاهری سرابی بیش نبوده است... پدر آدم در می آید تا بگذرد و تمام شود...

 

اما امسال... امسال بیشتر جا ها برای من صحبت از "ایمان" بود و "گرایش های قلب"... نمی دانم قرار است چه اتفاقی رخ دهد که این مفاهیم مدام برایم تکرار می شوند... نگرانم... مخصوصا که سال قبل هم صاحبدلی به من هشدار داد که "مراقب باش که از این راه خارج نشوی..." نمی دانم قرار است درگیر چه بازی ای بشوم... بازی ای که ایمانم را نشانه گرفته است...

 

 

پ.ن. : راستش این حدیث را هم دوبار شنیده ام و همین بر نگرانی ام می افزاید: أُصُولُ الْکُفْرِ ثَلَاثَةٌ الْحِرْصُ وَ الِاسْتِکْبَارُ وَ الْحَسَدُ... امام صادق فرموده اند... اساس کفر، حرص و استکبار و حسادت است...

۱
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان