حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

عاقبت در دام می افتیم ما / دام ما ای کاش در کوی تو باد / تیر ما هم از کمانی می رسد / آن کمان ای کاش، ابروی تو باد...*

/ بازدید : ۵۰۰

هو حی الذی لایموت

 

علاقه قلبی خیلی زیادی به آقای هاشمی داشتم. خیلی زیاد. فوتشون عمیقا ناراحتم کرد. اما وقتی خبر درگذشتشون رو شنیدم این جمله بود که خیلی زیاد مشغولم کرد که "هر چه بود هر چه کرد هر چقدر معروف بود هر چقدر مهم و موثر بود رفت ... حالا عملش تمام شد و حسابش شروع شد ..."  به این فکر کردم که محل کارش کنار بیت بود و لابد پر از تجهیزات پزشکی، خانه اش جماران بود و کنار بیمارستان قلب، اما باید جایی دچار مشکل قلبی می شد که برود یک بیمارستان آموزشی و آن هم در ساعتی که خیلی از متخصصان نبودند... فکر کردم به این که تازه از خواب بیدار شده و تازه دارد می بیند عالم چه خبر است. به این فکر کردم که با عملش تنهاست. دوستی ها و دشمنی ها تمام شد و ماند خودش و عملش... به این فکر کردم که چقدر خسته بود... چقدر راه رفت چقدر از دوستان نادان و دشمنان باهوش ضربه دید و حالا چشم هایش را بست و رفت...  البته کار با مرگ تمام نمی شود. وقتی برای استراحت نیست...این تازه اغاز سیر جدیدی است که همه ما را به خود می خواند ... فرمود الرحیل وشیک ... کوچ نزدیک است ... برای همه مان ...

خدا رحمتش کند و با اولیا خود محشورش نماید... اتفاق جالبی است که فردا (20 دی) سالروز مرگ امیرکبیر است. جالب نیست؟

 

مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است...

 

+

لابد بعضی از افراد نادان و یا نا آگاه خوشحالند از این اتفاق. او که رفت و خودشماند و عملش و ما هستیم که باید مراقب باشیم که روزی با عملمان تنها خواهیم شد. خوشحالی از فوت یک مومن... اما با همین نگاه دنیایی هم به گمان من کشور ضربه خیلی بزرگی خورد اگر چه که کار در دست خداست و هیچ چیز از دایره قدرت و تدبیر او بیرون نیست و او بر کار خود مسلط و آگاه است ...

+

اینجا همچنان تعطیل است!

 

* شعر از مجتبی کاشانی

۴

دغدغه های یک مرد واقعی

/ بازدید : ۵۰۴

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


۴

سرمان کلاه نرود!

/ بازدید : ۵۹۸

هو الحق المبین

 

بعضی زندگی ها هستند که دلمان را می برند و گمان می کنیم دیگر آخر خوشبختی هستند. معمولا هم مال این هنرمندهاست و پولدارها. عکس ها و فیلم هایی پر از شادی و لبخند مدام می آید روی جلد مجله ها و خروجی رسانه ها، عکس ها و فیلم هایی پر از مهربانی و گرمی، پر از آسایش و محبت. معمولا اگر کمی هم مذهبی باشیم بعد از این گمان های قبلی و چند استغفرالله (!) سری هم تکان می دهیم و  به این فکر می کنیم که می توانند نمونه ای موفق باشند از رقابت زندگی اخلاقی مدرن (اخلاقی؟!) در برابر زندگی دینی. اما تا به حال همه این زندگی هایی که روزی دل بعضی ها را برده اند و حتی خودم هم (که آدم بدگمانی هستم نسبت به این مطلب) همچین گمان هایی درباره شان کرده ام، خبر شکستشان آمده است بیرون. کمی دیر و زود داشته است اما استثنا نداشته است!

اگرچه هیچوقت ارزوی خراب شدن هیچ زندگی ای را نداشته ام و آنجور که یاد گرفته ام برای همه عروس و دامادها (بلا استثنا با هر جور فکر و عقیده و ظاهری) از خدا برکت خواسته ام به تمام معنا، اما انگار که زندگی هایی که خدا در آن رنگ کمی داشته باشد و ارزش های اخلاقی مبتنی بر دین (و نه سکولار) در آن کمرنگ باشد و محور نباشد، چندان نمانند...

معنای این حرف ها این نیست که هیچ زندگی دین محورانه ای منجر به جدایی نخواهد شد اما به گمانم متاع دکان یک زندگی دینی سنتی همواره  و به شدت، قابل دفاع تر از متاع دکان سبک زندگی مدرن خواهد ماند اگرچه که این طرف بازارش به نظر داغتر بیاید! که داغی اش از ظاهر فریبی و روکش های خوش آب و رنگش است و از نگاه های به شدت ظاهربین و دنیا گرای ما و از دوری مان از حقایق دینی و الهی عالم...

راستش عشق و محبت (بدون صبغه الهی اش که بهترین و شنیدنی ترین و حقا شیرین ترین متاعی است که مدرنیته سکولار برای اهلش ارائه کرده است و اتفاقا بر مدار حقیقت وجودی عالم امکان (عشق) هم می چرخد (با همه خداگریزی ریشه های این عقیده) و همین هم رمز دلنشینی اش است) هم عملا فریبی بیش نیست!


به بهانه خواندن این دو خبر :  +  و  +

 

+

نفسم از حماقت و بی شعوری آدم های ظاهرا مذهبی ای که جدا می شوند و بعد هم مقلدانه و در کمال خود فریبی، رفقایشان را به "جشن طلاق" دعوت می کنند تا به آنها (شاید هم به خودشان) بگویند که چقدر خوشبختند، می گیرد...

+

بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمیعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَعْقِلُونَ (حشر/14)

پیکارشان در میان خودشان شدید است ، آنها را متّحد می پنداری ، در حالی که دلهایشان پراکنده است این به خاطر آن است که آنها قومی هستند که تعقّل نمی کنند!

۱

اعترافات!

/ بازدید : ۴۵۸

یَا خَیْرَ مُونِسٍ وَ اَنِیسٍ


یک برهه ای در دانشگاه غریب بودم! رفت و آمد نسبت به ذات گوشه گیر من کم نبود اما رفیقی نداشتم. می آمدند و می رفتند و لبخندی و خنده و شوخی ای اما رفاقت... رفیق برای من کسی است که لذت ببرم از اینکه اوقاتم را با او بگذرانم پای صحبتش بنشینم و گفت و گو با او حتی همین گفت و گوهای معمولی شیرین باشد. نه اینکه کلا نداشته باشم. در آن آنجا اینجور بود. از رفقایم کسی نبود. شهر جدید و فضای جدید و... این اتفاق مخصوصا که توی خوابگاه خودش را بیشتر نشان می دهد. تا شش ماه همینگونه گذشت...!

:::

ایام عید رفتیم مسافرت جهادی این بار با همدانشگاهی های جدید. روز اول همه جمع شدند و هرکسی خودش را معرفی کرد و نکاتی که به نظرش می آمد گفت. در این میان یک نفر با لهجه شیرین و اصیل اصفهانی، خیلی شیرین حرف زد. طنزی هم خیلی زیر پوستی چاشنی صحبتش بود. کلمات را دقیق انتخاب و واضح ادا می کرد. یک لبخند شیرینی توی چهره استخوانی اش وجود داشت. قدش بلند و کشیده بود و ساده می گشت اما در عین حال خوش تیپ بود. بعدتر ها به او می گفتم "صورت سنگی" یا به قول خودش "استون فیس"! احساسش را باید بادقت خیلی زیادی توی صورتش می دیدی! سعی بلیغی داشت که احساساتش در چهره اش نمایان نباشد. این روزها البته خیلی بهتر شده. جز این آخری بقیه را در همان جلسه دیدم! چیزهایی که شاید خیلی از آدم ها قبل از من بدون اعتنا از کنارش عبور کرده بودند. کما اینکه من نیز حتما از کنار ویژگی ها و خصوصیات بعضی ها که برای دیگران ویژه بوده است بی توجه رد شده ام... 

:::

یکی از این نویسنده های خوب وطنی معتقد است توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند... همان نخ تسبیحی که ٣١٣نفر یاز امام زمان را بدون آشنایی قبلی گرد هم می آورد. آیا این قاعده را  می توان عمومیت داد؟ دارد درست می بیند حقیقت عالم را؟

:::

بدون هیچ سابقه آشنایی قبلی، توی دلم نشست! اینکه شنیده ای یا توی قصه ها خوانده ای که یکی با یک نگاه عاشق شد و بعد خندیده ای که مگر می شود؟ ما دیده ایم! تجربه کرده ایم حتی، حالا عشقش را نه اما جذب را دیده ایم و حس کرده ایم. آن موقع ها آرمانگراتر و طبعا با دل و جرات تر بودم. بعد از جلسه رفتم پیش او و گفتم که واقعا از صحبت هایش کیف کردم!

:::

اسمش محمد بود. شاید یک ماهی طول کشید تا پیوند رفاقت بین ما محکم شد. آخر خرداد و اوایل تیر هم "محمد" درسش تمام می شد و بر می گشت "اصفهان" یعنی شهری که آنجا زندگی می کرد. رشته "محمد" برق بود و آن روزها مشغول ارائه تحقیق نهایی اش برای دریافت مدرک کارشناسی. ترم اول سال "محمد" مرخصی بود. ترم دوم هم دیگر جا نگرفته بود. توی دفتر بسیج خوابگاه ما می خوابید. بدون اینکه ظاهرا بسیجی باشد! رفیق بود با بچه های بسیج. قبل از امتحانات هم او کارش را به نتیجه رساند و دفاع کرد. روزهای آخر خیلی دلم گرفته بود. چه ساعت هایی که در این دو سه ماه، به جای درس خواندن، با هم توی محوطه دانشگاه زیر نور مهتاب قدم زدیم و گفتگو کردیم.  "محمد" عادت داشت شب تا صبح کار می کرد و بعد از نماز صبح می خوابید. مثل قدیم تر های خودم... حالا اما بعضی شب ها دو نفری توی خیابان های خالی و خلوت آن شهر می گشتیم. چقدر حرف زدیم. قصه تعریف کردیم. شعر خواندیم. از خاطراتمان گفتیم. بحث کردیم، بحث کردیم، بحث کردیم...

:::

شب آخر که "محمد" فردا صبح علی طلوعش برمی گشت به شهرشان، حتی روبوسی نکردیم. فقط مردانه دست دادیم. لبخند زدیم و او رفت. فردا شبش توی دفترم  درباره او نوشته ام. چند جمله بیشتر نیست و آخرین جمله اش این است که "اعتراف می کنم در تمام دانشگاهِ ... من صدای "محمدِ ...." را به تمام صداهای دیگر ترجیح می دادم..."

:::

راستش حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم به گمانم این حرف درست است که توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند...

:::

توی زندگی مجازی هم گمان می کنم کسی هست که اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم خواندن صفحه او برای من از خواندن همه صفحه های مجازی دلچسب تر و خواندنی تر است... گویا که آن نخ تسبیح توی فضای مجازی هم شعبه ای دارد... اگر به آرمانگرایی و جسارت آن موقع بودم حتما لینکش را می گذاشتم اینجا! اما نه از شما که از دانسته شدن احساسم، این روزها ترسی دارم که...

۲

خانه مرد می‌خواهد...

/ بازدید : ۴۸۷

یا لطیف


اول من به جبهه رفتم. بعد از من هم برادرم. هر دو برنگشتیم.

ماندیم گوشه‌ای از آسمانش.

حالا مادر مانده و خواهر کوچکم. پدر هم که سالهاست میهمان ماست.

:::

مادر هر روز چرخ دستی‌اش را برمی‌دارد و توی کوچه‌ها می‌گردد، از پی مغازه‌ای که شاید نان سنگک داشته باشد. دکترها گفته‌اند؛ باید فقط نان سنگک بخورد.

خواهرم هم هر روز می‌رود برای کار. می‌ماند تا شب. گاهی که برای سوار شدن به اتوبوس کنار خیابان می‌ایستد،‌ بعضی از ماشین‌ها برایش نگه می‌دارند و بوق می‌زنند.

برادرم می‌گوید: «کاش یکی‌مان مانده بود. خانه مرد می‌خواهد.»
می‌گویم:« آن وقت‌ها شهر پر بود از مرد. چه فرقی می‌کرد بمانیم یا نمانیم.»

:::

چقدر موهای مادر سفید شده بود. توی شب مثل نور،‌ برق می‌زند. مثل جانمازش. مادر دستش را گرفته‌ رو به آسمان. گریه می‌کند. نگران است. وقت‌هایی که خواهر کوچکم دیر می‌آید،‌ دلواپس می‌شود.
مادر هم مثل ما دنبال یک مرد می‌گردد. برادرم می‌گوید:« کاش یکی‌مان مانده بود!»

می‌نشینم کنار سجاده مادر. بو می‌کشم اشک‌هایش را. مادر دلتنگ است. امشب نوبت من است که به خوابش بروم. دیشب برادرم رفته بود.


# افسانه محمدی

۲

ظلم نکنیم...

/ بازدید : ۴۳۲

پیامبر اکرم فرمود: میان بهشت و بنده، هفت گردنه وجود دارد که آسانترین آنها مرگ است. انس پرسید: ای رسول خدا! سخت ترین آنها چیست؟ فرمود: ایستادن در برابر خداوند عز و جل هنگامی که افراد مظلوم دامن ظالم ها را بچسبند و رها نکنند...


عن النبی صلی الله علیه و آله : بین الجنه والعبد سبع عقاب اهونها الموت . قال انس قلت : یا رسول الله ! فما اصعبها؟ قال الوقوف بین یدی الله عزوجل اذا تعلق المظلومون بالظالمین...


عوالی اللآلی/ جلد چهار/صفحه هفت

۱

زشت است! قرص اعصاب نخور

/ بازدید : ۳۴۵

یا طبیب من لا طبیب له


روان شناس و روان پزشک مال کسانی است که حسین (ع) را ندارند و الا یک محب سیدالشهدا هیچوقت نه می رود و نه نیاز دارد که برود پیش روان پزشک و روان شناس...  اصلا زشت است برای کسی که روضه سیدالشهدا را دارد برود قرص اعصاب و آرامبخش بخورد. به خداوندی خدا زشت است...

قرص اعصاب مال بی خدا هاست. مال کسانی است که از اهل بیت دور شده اند. مال کسانی است که اباعبدالله الحسین را نمی شناسند. دوستان اهل بیت اهل آرامبخش و قرص اعصاب نمی شوند...شاید گذری، اتفاقی، بر حسب مورد یکبار ، دو بار امتحان کنند اما هر روز توی مطب روان شناس بودن کار رفیق اهل بیت نیست... روانپزشک محب اهل بیت، سیدالشهداست، دوای رفیق امام حسین، روضه است...

+

شاید خیلی ها این اعتقاد را قبول نداشته باشند اما من خیلی محکم دفاع می کنم. تازگی ها دیدم یکی از بزرگان هم مثل این حرف را زده است.

+

برای همین رشته روان شناسی و روان پزشکی را اصلا دوست ندارم... نمی گویم لازم نیست البته اما برای اهل خودش...

۲

ز من بپرس که فتوا دهم به مذهب عشق... - ١

/ بازدید : ۴۷۲

یَا مَنْ لا یُقَلِّبُ الْقُلُوبَ إِلا هُوَ


اگر فکر می کنید کسی یا کسانی به شما جوری بدی کردند که نمی توانید ببخشیدشون این فرازهای مناجات سیدالساجدین رو بخوانید. ببینید خدا انتظار داره ما به کجا برسیم. ببینید و ببینم که چقدر باید راه رفت تا به این نقطه ها رسید... ببینیم روح تا کجا می شود که لطیف بشود. ببینیم که انسان تا کجا می تواند دوست داشته باشد. ببینیم که چقدر فاصله داریم تا قله های ایمان. این مفاهیم را نباید فقط در حرکت زبانها دید بلکه باید به دلها مراجعه کرد و دید که چه مقدار با این کلمات نزدیکند...:


اللَّهُمَّ وَ أَیُّمَا عَبْدٍ نَالَ مِنِّی مَا حَظَرْتَ عَلَیْهِ،

خدایا! اگر یکى از بندگان تو به ناروا مرا آزرده


 وَ انْتَهَکَ مِنِّی مَا حَجَزْتَ عَلَیْهِ،

و آبروى مرا به ناسزا برده


فَمَضَى بِظُلَامَتِی مَیِّتاً، أَوْ حَصَلَتْ لِی قِبَلَهُ حَیّاً فَاغْفِرْ لَهُ مَا أَلَمَّ بِهِ مِنِّی،

و با حق من در گذشته و یا زنده است و حق من بر وى باقى است، پس از آنچه در باره من کرد در گذر (از آنچه مرا با آن آزرده است درگذر)


 وَ اعْفُ لَهُ عَمَّا أَدْبَرَ بِهِ عَنِّی،

 و آنچه از حق من با خود برد بر وى مگیر


 وَ لَا تَقِفْهُ عَلَى مَا ارْتَکَبَ فِیَّ، وَ لَا تَکْشِفْهُ عَمَّا اکْتَسَبَ بِی،

و کارهایى که نسبت به من روا داشت به یادش میاور و آن را پیش چشمش مکش . (یعنی حتی نفهمه که به من چه ظلمی کرده و خاطر او در این حد هم آزرده و آشفته نشه برای آزردگی ای که از او به من رسیده!)


 وَ اجْعَلْ مَا سَمَحْتُ بِهِ مِنَ الْعَفْوِ عَنْهُمْ، وَ تَبَرَّعْتُ بِهِ مِنَ الصَّدَقَةِ عَلَیْهِمْ أَزْکَى صَدَقَاتِ الْمُتَصَدِّقِینَ، وَ أَعْلَى صِلَاتِ الْمُتَقَرِّبِینَ

و این گذشت رایگان و بخشش بى دریغ مرا بى آلایش ترین صدقه و ارجمندترین عطیه گردان که تصدق دهندگان و قربت کنندگان به مستمندان بخشند (از یک جنبه یعنی این بخشش رو برای او بی منت قرار بده و اجازه نده با منت  کارم رو خراب کنم)


 وَ عَوِّضْنِی مِنْ عَفْوِی عَنْهُمْ عَفْوَکَ،

و در عوض عفو من از آنها، تو نیز مرا عفو کن


وَ مِنْ دُعَائِی لَهُمْ رَحْمَتَکَ

 و به ازاى دعاى من درباره آنها، مرا ببخش


 حَتَّى یَسْعَدَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنَّا بِفَضْلِکَ، وَ یَنْجُوَ کُلٌّ مِنَّا بِمَنِّکَ

تا هر کدام از ما به فضل تو سعادتمند گردیم و به نعمت تو رستگار شویم


دعای ٣٩ ام صحیفه سجادیه


خدا شاهده این دعاها معجزه است... اگر معصوم نفرموده بود ما می پذیرفتیم که کسی که ما رو آزار داده حتی نفهمه که ما رو آزار داده؟ می پذیرفتیم که در ازای ظلمی که به ما کرده خدا باران رحمت رو به سر او بباره تا جاییکه رستگار بشه و سعادتمند؟ خدا شاهده این حرف ها معجزه است...

+

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

* #حافظ

۲

به غلامی تو مشهور جهان شدحافظ / حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد...*

/ بازدید : ۴۸۶

یا من لا مفر الا الیه

بعضی ها هم هستند که می روند مثلا "خودشان" باشند، غافل از اینکه "نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ**"...

+

«إِلَهِی کَفَى لِی عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً وَ کَفَى بِی فَخْراً أَنْ تَکُونَ لِی رَبّا***»؛ پروردگارا! مرا این عزّت بس که بنده تو باشم و این فخرم بس که پروردگارم تو باشی



* حافظ

** خدا را فراموش کردند پس به خدا هم آنان را فراموشی خودشان گرفتار کرد...(حشر/ ١٩)

***خصال/ شیخ صدوق/ جلد دوم صفحه ٤٢٠

۳

از پرواز سید مرتضی تا توهم پرواز ما!

/ بازدید : ۳۵۷

یا غایت آمال العارفین و یا غیاث المستغیثین

در کتاب مفاتیح الجِنان، حاج شیخ دعاهای پانزده گانه ای آورده که منسوب به حضرت سجاد علیه السلام است. البته چون بحث علمی است عرض می کنم، قدرت انتساب این پانزده گانه به حضرت سجاد کمتر از صحفیه سجادیه است. به قطع و یقین صحیفه از لبان مبارک حضرت سجاد صادر شده است.
این پانزده گانه بسیار عالیة المضامین است. من یه استادی داشتم که می فرمود:
کسانی که می خواهند به سلوک راه الهی وارد شوند با مناجات شاکین انس بگیرند.


***

 اِلهى اِلَیْکَ اَشْکُو نَفْساً بِالسُّوَّءِ اَمّارَةً وَاِلىَ الْخَطیئَةِ مُبادِرَةً

خدایا به سوى تو شکایت آورم از نفسى که مرا همواره به بدى وادارد و به سوى گناه شتاب دارد

نقل می کنند شخصی یک نعل اسب پیدا می کنه، به منزل میره و به همسرش میگه وسائل رو جمع کن میخوایم بریم کربلا.  همسرش میگه ما که چیزی نداریم چطور بریم؟ میگه یه نعل پیدا کردم، سه تا نعل کم داریم و یک اسب!!
بعضیا سلوکشون همینطوره، با یه بیت شعر حافظ و مولوی و با یه غفیله میخوان سلوک کنن. آخه برادر من اینطور که نمیشه!!
برای سلوک از خانه خودت شروع کن، احترام والدین، خواهر، برادر، همسر و ...
همینطور هی غفیله بخونی و در داخل خانه بد اخلاق باشی چیزی گیرت نمیاد. خوش اخلاقی خیلی مهم است...


* استاد فاطمی نیا

** اچقدر خندیدم سر این حکایت! اون قدر شیرین و جالب حرف می زنن که مورد داشتیم روز عاشورا پای صحبت ایشون نشستم و چیزی نمونده بوده از خنده رو زمین بیفتم :|

*** این حکایت، حکایت ماست. حکایت آدم هایی که پریدند و آنهایی که به زمین چسبیدند و در آرزوی پرواز ماندند. ویرانی دنیای ما کجا ویرانی دنیای امثال سید مرتضی کجا... ما کجاییم در این بحر تفکر... ما در پی دنیا دویدیم نرسیدیم اما به شما تعارف زدند و برنداشتید..

 **** "ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش..." (جمله ای دیگر از سید مرتضی آوینی)

۶
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان