حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

خدایا قطره اش را شورش دریا کرامت کن...

/ بازدید : ۵۹۹

یا رب

 

دیشب حاج آقا نشست روبروی دخترم و دو سه دقیقه در سکوت و بدون حرف زل زد بهش...

.

.

.

.

.

نمی دونم این چه حسی ه اما انگار توی وجود و خمیر مایه دخترم یه لطفی هست که توی پسرم کمتر هست!  این حس اصلا ربطی به رابطه پدر و دختری نداره. امیدوارم زود بفهمه. زود (زودتر از بلوغ) حرکتش رو شروع کنه ... تا آخرم تو راه بمونه... کج نشه... عقب نیفته ... جلو نیفته ... خسته نشه...دوام بیاره تو راه خدا ... ان شا الله خمیرمایه هر دوتاشون به عنایت خداوند مخرج الحی من المیت، از خاک خاشعی باشه که با کمی آب حیات بخش آسمانی، بجوشند و سبز شوند و پر و بال بگیرند ... ان شا الله زنده ای باشند در دل این مرده ...

 

۷

لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم...

/ بازدید : ۵۷۱

یا ساقی العطاشی 


باز هم مهمان توام... خسته... تشنه...  سرگشته... حیران...تو سنگ صبور دردهای همه ای... تا هیچکس دردها را برای برادر نبرد... که حریم برادر جای فکر به دردها نیست... بی ادبیست در محضر او درد بردن... و تو اقای ادبی...


.

.

.

.

.

.


نفیسه را هم امانت سپردم. به آقایی که مهمان نوازی اش را همیشه "یافته ام".  حالا دیگر خیالم راحت است. که تو امانتدار خوب و امینی هستی. مطمئن م که روز قیامت، ما را سالم به هم می رسانی... حالا می شود آسوده سر به بالین گذاشت...


#کربلا_المقدسه

۸

حیرانی...

/ بازدید : ۳۵۴

هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ


برآمیزی و

 بگریزی و

 بنمایی و

بربایی...

فغان از قهر لطف اندود

و زهر شکر آمیزت...

 

سعدی

۱

هزار تکه شد این «من» به لطف آینه هایت

/ بازدید : ۹۵۱

یا علی بن موسی الرضا


میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت


سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت


سید حمیدرضا برقعی

۴

دخالت های بیجا در کار خدا!

/ بازدید : ۳۴۰

یا لطیف


١. قدیم تر ها معتقد بودم سه تا فرزند داشتن خوب است. یک پسر، یک دختر و بعد باز هم یک پسر. هم از نظر تعداد مطلوب است ، هم رسیدگی مناسب به آنها ممکن است و هم اینکه میان بچه ها کانون های عاطفی و حمایتی توزیع مناسبی دارند! اما تازگی ها فکر می کنم یک دختر کم است. نه الان که نفیسه خانم با شیرین زبانی ها و شیرین کاری هایش جای خود را دارد قشنگ باز می کند و دلبری می کند. از بیش از یکسال پیش. حتی قبلتر. از وقتی خاله ام مریض شد و تک دختر خانواده کمرش زیر بار و فشار نگهداری از مادر تا شد. زندگی اش به مشکل خورد و خودش هم مریض شد. حالا ان شا الله هیچوقت مریضی نباشد. اما نقش دختر در تامین وزن عاطفی درون خانواده زیاد است. یک موقع نباشد بخواهد برود خارج برود شهر دیگری جای دوری، آن وقت دل آدم خیلی می گیرد. مخصوصا دل مادرها. مگر چقدر می شود زنگ زد؟ مگر چقدر می شود پای تلفن حرف زد و حرف ها را گفت؟ باز مادرها یک اشکی می توانند بریزند! پدرها چه کنند دلتنگی هایشان را...؟

از بیش از یکسال پیش فکر می کنم دو پسر و دو دختر بهتر است. با این توزیع که یک پسر بعد دوتا دختر بعد دوباره یک پسر! تا این حد تعیین تکلیف می کنیم برای خدا! البته راضی هستیم به رضای او . به هیچی اش هم راضی بودیم حالا که خدا دوتا فرزند عزیز و خوب به ما داده است که زبان زدند در فامیل. به لطف و فضل خودش...


٢. خیلی دوست داشتم اسم پسرهایم را بگذارم "محمد ابراهیم" و "محمد مسیح". "محمد ابراهیم" ناظر به وجه توحیدی انسان کامل و "محمد مسیح" ناظر به وجه حیات بخشی و زنده کردن مردگی های او...اما فاطمه جان موافق نبود چندان. نه اینکه نه بیاورد اما من ته دلش دیدم خیلی راضی نیست. بالاخره او هم فانتزی های مادرانه خودش را داشته است از کودکی. اسم اولی شد "محمدحسین" (که خیلی دوست دارم این اسم را) و دومی هم قرار است "محمد رضا" باشد ان شا الله. هم نام نامی امام هشتم است که اگر ما شیعه ١٢امامی هستیم به خاطر اوست و لطف کریمانه اش غیر قابل توصیف است و هم اسم یکی از بهترین و مخلص ترین و با صفاترین رفقای عزیز من است. بلکه تا آن موقع شهید هم بشود !!


٣. به نظرم انتخاب نام دختر خیلی سخت است. نامی که هم لطیف باشد هم زیبا هم با معنا و هم اینکه عرفا پذیرفته شده باشد. این آخری خیلی مهم است. قبل از به دنیا آمدن نفیسه یک روز داشتم آیات سوره آل عمران را می خواندم که فرموده بود : "و تقبلها ربها به قبول حسن و کفلها زکریا کلما دخل علیها المحراب وجد عندها رزقا..." که توصیف حال حضرت مریم است؛ خیلی دلم رفت. دلم خواست اسم دخترم "مریم" باشد و این آیات را وصف حال او بدانم و ببینم. برایش از کودکی بخوانم تا اینگونه بشود... اما یکبار در یک جلسه ای در همان زمان ها و بی ربط به فکر من، گفتند مریم یعنی کسی که ازدواج نکرده است و نام واقعی حضرت مریم چیز دیگری بوده و از این قبیل حرف ها! از آنجا که به تاثیر "نسبی" (و نه صد در صد!) معنای اسم در شخصیت افراد معتقدم، از نظرم برگشتم! به نظرم امتحان سختی باشد. دلایل اعتقادم هم بماند وقت دیگری...


٤. نام "فاطمه" را خیلی دوست دارم. همیشه دوست داشته ام. آنقدر که اگر می شد نام همه دخترهایم را می گذاشتم "فاطمه" (و پژواک صدای حاج کاظم آژانس شیشه ای در ذهنم تکرار می شود... "فاطمه ... فاطمه ... فاطمه ...") اما عرفا و منطقا جالب نیست! از اسم "زهرا" هم (با یک فاصله قابل ملاحظه ای البته!) خیلی خوشم میآید اما آن را هم نمی شود گذاشت چون هم خواهر من و هم خواهر فاطمه جان، هر دو اسمشان "زهرا"ست. گرچه ایراد خاصی ندارد و حتی در خانواده آن طرف نامعمول هم نیست اما در خانواده ما رسم نیست و عرف درون خانوادگی نمی پذیرد این را!

راستش اسم "نفیسه" به دلایلی در اولویت من نبود. انتخاب اصلی فاطمه جان هم. اما قسمت بود. دومی را هم هنوز به نتیجه نرسیده ایم. "نرگس" و "ریحانه" را هر دو دوست داریم. "حسنا" را هم... تا ببینیم خدا چه می خواهد...


٥. این از برنامه ها و دوست داشتن های ما! تا ببینیم برنامه های خدا چقدر درست و به جا هستند (استغفرالله البته!) و مطابق با این نظرات :)))


۱

در ستایش دختر داشتن

/ بازدید : ۴۲۵

یا لطیف


عصرها از راه که می رسم، در را که باز کنم خیلی وقت ها دخترم، دختر یک و نیم ساله ام اولین کسی است که می دود جلوی پله ها و صدای "بابا بابا"یش خانه را بر می دارد و همه را متوجه می کند که بابا آمده است. بعد هم هی بی قرار سرک می کشد تا من بروم بالا. از پله ها که بالا بروم هنوز دو سه تا پله مانده، خودش را پرت می کند توی بغلم. بعد هم با هزار تا ترفند و التماس باید بگذارمش زمین و الا تا یک ربع از بغلم پایین نمی آید! با بقیه لحظه ها کاری ندارم. همین چند دقیقه را با چی توی این دنیا می توان عوض کرد که ارزشش را داشته باشد؟


+ این پست را هم ببینید. دوباره ببینید! 

+ پسرم را هم به همان اندازه دوست دارم. او هم مزایای خودش را دارد. خدا را هزاران مرتبه شکر...

۴

دیوانگی ٢

/ بازدید : ۳۹۵

و هو علیم بذات الصدور


بعضی وبلاگ ها هستند که با نویسنده اون "هیچ" قرابت و نزدیکی فکری و عقیدتی و حتی حسی ندارم اما می خونمشون. با اینکه گاهی "خیلی" آزارم می دن اون نوشته ها. چرا می خونم؟ چون اون چیزی که آزارم می ده اغلب اون ابراز عقاید یا نظرات نیستن. اون نوشته ها یک حسی رو در من بیدار می کنند که مال من نیست اما کاملا قابل درکند برام. انگار دوست دارم  یک آدم توانمند، این حس ها رو از درون خودش بیرون بیاره و مقابل چشمم بگیره ! من از دیدن بعضی از این احساس ها اذیت می شم. خیلی هم اذیت می شم اما دلم می خواد بفهممشون. کمکم می کنه خودم رو بهتر بشناسم. اطرافم رو، اطرافیانم رو بهتر بشناسم. کمکم می کنه آدم ها رو استقرایی نبینم. یعنی یک لحظه کوتاه رو تعمیم ندم به کل لحظاتشون. کمکم می کنه فراموش نکنم مفاهیمی رو که نباید فراموش کنم اما خاطراتی که بهشون سنجاق شدند و مایل نیستم به خاطر بیارم رو به خاطر نیارم! کمکم می کنه احساس واقعی آدم ها رو از پشت نوشته هاشون از میان لبخندهاشون از میان چهره شاد و خوشحال یا غمگین و ناراحتشون از میان صورت بی تفاوتشون تشخیص بدم. بعضی از وبلاگ ها رو می خونم و چند وقت بعدشون رو پیش بینی می کنم تا خودم رو محک بزنم. اما ازار می بینم و این تمایل در کنار اون آزار درونی "خیلی" خسته ام می کنه. کم کم فرسوده می شم و انرژی ام از دست می ره. ناخودآگاه پیرم می کنه... گاهی دنیام به خاطر همین خاکستری میشه... مثل همین روزها... اما باز هم رها نمی کنم این کار رو. اون هم این روزها! این روزها که کمتر نیازمند این درکم. با کسی همصحبت نیستم و با اونها که همصحبتم تا حد خوبی می شناسمشون.

.

.

.

این روزها خیلی محافظه کار تر از اونم که لینکشون رو بزارم اینجا و خودم رو لو بدم ...

#دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند...


+

از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی

عشق میدان جنون است نه پس کوچه عقل

دل دیوانه مهیاست اگر می خواهی ...


پوریا شیرانی

۱

معیارهای خدا؛ معیارهای ما...

/ بازدید : ۴۸۹

یا من لا مذل لمن اعززت


چهل روز گذشت. باران قطع شد و زمین آبها را بلعید. کشتی هم کارش تمام شده بود و حالا باید پس از این بی قراری چهل روزه، قرار می گرفت. خداوند به کوه ها گفت "می خواهم یکی از شماها را انتخاب کنم، تا این کشتی نجات را بر او بنشانم، تا قدمگاه پیامبرم باشد... مقامگاه نوح نبی (علیه السلام)...". کوهها همگی سرک کشیدند. سرهایشان را بالا آوردند که خودی نشان بدهند که دیده شوند که به چشم حضرت حق بیایند. لابد تاب و تحملشان را به نمایش گذاشتند. صلابت و استحکامشان و شانه های ستبر و قوی ای که می توانست حامل باری به عظمت این کشتی باشد... غافل از اینکه متر و معیارهای خدا با متر و معیارهای ما خیلی فرق دارد. در این میان یک تپه کوچک سرش را بالا نیاورد. سرش را انداخت پایین. با خودش گفت در میان این همه کوه بلند، در بین این همه صلابت و عظمت، من چه ارزشی دارم که خدا مرا انتخاب کند؟ اصلا من کی هستم که پیامبر اولوالعزم خدا، نوح روی من قدم بگذارد؟ من کسی نیستم و چیزی ندارم که خداوند چنین افتخاری نصیبم کند...

تواضع کرد و خداوندِ آگاه به احوال قلوب، به کشتی، همان تپه کوچک را نشان داد و امر کرد که روی آن فرود بیاید. تازه کار را به همین جا ختم نکرد. توی کتابی که برای آدم شدن انسانها فرستاد، توی مهمترین کتاب عالم، توی کتابی که نام خیلی از دوستانش را نیاورده است، توی کتابی که فرموده است "و جاء من اقصی المدینه رجلٌ یسعی...*"  یا  "و جاء رجلٌ مومن من آل فرعون...**" و فقط از رسم خیلی از دوستان مومنش گفته است و اسمشان را نبرده است، نام این تپه را، نام این تپه کوچک را که تواضع کرد، آورده است... نام تپه ای که خودش را کوچک دید، خودش را ندید، هیچ دید... تپه ای که کسی نمی داند کجاست! تپه ای که خدا آنقدر دوستش داشت ... نام "جودی" را ...***


* سوره یس آیه ٢٠

** سوره غافر آیه ٢٨

*** سوره هود آیه ٤٤ / 


پ. ن. ١: مطلب برگرفته از مضمون روایتی است که اینجا می توانید بخوانید.

پ. ن. ٢: آدم باید خیلی دلش گرفته باشد که برای خواندن این ماجرا اشک هایش جاری شود...

پ. ن. ٣: دلم می خواهد برای دل خودم بنویسم. برای شما، برای خوانندگان این نوشته ها حرف نزنم و با خودم صحبت کنم... با دل خودم. اما نمی شود... همین است...

پ. ن. ٤:

یار مردان خدا باش، که در کشتی نوح             هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را (حافظ)

به گمانم "خاک" همان نوح باشد که "خلقکم من تراب"؛ اما "به آبی نخرد طوفان را" را کامل نمی فهمم. البته مفهومش که واضح است "به حساب نیاوردن طوفان". شاید معنایش این باشد که "به اندازه آب کم و بیمقداری هم این طوفان عالمگیر را حساب نمی کند...". راهنمایی بفرمایید اگر می دانید. ممنون

۳

جانا به حالتی که تو را هست با خدای ... کآخر دمی بپرس گدا را چه حاجت است؟

/ بازدید : ۴۷۲

یا صاحب الزمان

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
 
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
 
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می اش در مشام رفت
 
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
 
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
 
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
 
حافظ
 
 این شب مهم قدر همسایه هامون رو فراموش نکنیم...
۲

حرف های خودمانی با او ...

/ بازدید : ۳۶۹

هو الرئوف

 

مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف...

.

.

.

.

.

خدایا تو اونقدر قوی هستی و من اونقدر ضعیف و ناتوانم که اگر من رو به خاطر نفهمی ها و گناهانم بزنی آبروی خودت می ره ... از من گفتن ... من اونقدر ضعیف و ناچیزم که زورم به خودم هم نمی رسه ... اون وقت اگر یکی بیاد بهت بگه تو با این قوت و قدرتت، با این جلال و جبروتت با این بزرگی و عظمتت با این علوّ و متانتت آخه چرا این جوجه زپرتی رو زدی  و ازش انتقام کشیدی اصلا این مگه چی هست که حسابش کنی و ازش انتقام بگیری، چه جوابی داری بدی خدا جون؟ حالا هر کاری هم که کرده باشه این بدبخت ... به خودت قسم آبروی خودت می ره ... خودت می دونی دیگه ...

 

۰
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان