حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

زخم های همیشه تازه...

/ بازدید : ۵۲۸

یا لطیف



به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند ...!


ناشناس

۱

آرایشگاه

/ بازدید : ۳۸۴

وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‌ دارِ السَّلامِ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى‌ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ *

 

آقای آرایشگر  با دقتی فراوان، تمام تلاشش را می کرد تا موهای سفیدم را از ته بچیند. انگار که مهمترین وظیفه اش باشد. من هم با اینکه موهای سفیدم را  خیلی دوست دارم، هیچ اعتراضی نکردم و اجازه دادم کارش را بکند... فقط لبخند می زدم و فکر می کردم به دنیایی که با اصراری خستگی ناپذیر و با همه توان، می کوشد انسان را از "حقیقت"، از حقیقتی محتوم و گریز ناپذیر، غافل کند... و البته باید گریست به حال انسانهایی چون من که ایستاده اند و نگاه می کنند و راضی هستند به این غفلت و کوری عمیق، به قیمت لحظات کوتاه خوشی ها و لذت های بی مایه و بی رمق...

 

*سوره یونس آیه 25 /  و خدا به سر منزل سعادت و سلامت می خواند و هر که را می خواهد به راه مستقیم هدایت می کند

۲

غریبه های دوستداشتنی...

/ بازدید : ۵۰۳

هو الانیس

 

عجیب است. حتی برای خودم هم عجیب است اینکه چند وقتی است دل نگران و ناراحت دل کسی هستم که حتی درست نمی شناسمش. حتی تر نمی دانم کجاست و چه می کند. حال دلش چگونه است و در چه وضعی به سر می برد؟ آیا اصلا مشکلی دارد یا نه؟ آیا گرفتاری برایش پیش آمده است؟ اگر گرفتاری دارد از چه نوعی و در چه زمینه ای؟

در کل چند سالی که او را می شناسم شاید 20 کلمه بیشتر با هم همکلام نشده ایم. آن هم تا حدودی خصمانه و ناراحت کننده. دست بالا و سرجمع 1 ساعت بیشتر او را ندیده ام و هیچوقت هیج حس خاصی نسبت به او نداشته ام.

چرایش را هم نمی دانم. فقط می دانم در عالم نخی است که اهلش را چون یک نخ تسبیح به هم وصل می کند... بیایید برایش دعا کنیم... برای غریبه هایی که دورند اما آشنا به نظر می رسند. از قلبشان انگار نوری به دلمان می تابد... برای غریبه هایی که بی آنکه بشناسیم دوستشان داریم... بی آنکه بشناسیم دل نگرانشان می شویم ... بی آنکه بشناسیم احساس نزدیکی و رفاقت داریم... بی آنکه بشناسیم حس خوبی به ما منتقل می کنند ... حالمان را خوب می کنند... آنها که نمی شناسیم اما حرف های نگفته زیادی بین مان هست... قلبمان گواهی می دهد که می شود ساعت ها با آنها گفت و شنید و خسته نشد...

بیایید امشب برای غریبه ها دعا کنیم. غریبه های دوستداشتنی اطرافمان. یا نه غریبه های دوستداشتنی... هرجا که هستند...


 

۴

تابی برای یک بی تاب

/ بازدید : ۴۴۰

یا لطیف

یادم هست که در یکی از شب های تابستانی، با رفقا رفته بودیم یک نشستِ اردو مانند دو روزه ای. آن وقت ها عادتم به شب بیداری بود. شب هنگام وقتی که همه یا خوابیده بودند یا گعده کرده بودند و می گفتند و می خندیدند، من در گوشه اردوگاهمان، تابی پیدا کردم و یک شب تا سحر روی آن تاب، تنهای تنها، تاب خوردم و تاب خوردم و تاب خوردم... تاب خوردم و به آسمان خیره شدم. به مهتاب که آن شب کامل بود به گمانم، به ماهی که پشت ابرها پنهان می شد و شکل های زیبایی را درست می کرد و گوش دادم به صدای باد که می پیچید توی شاخ و برگ درختها... گوش دادم به صدای جیرجیرک ها که تا سحر همپای من بیدار بودند...

 

تمام آن چند ساعت را خیال بافتم و همه وجودم را دادم دست قلبم. گاهی سرم را گذاشتم رو زنجیر تاب و اشک ریختم... گاهی تمام جراتم را جمع کردم و با همه توان تاب را فرستادم بالا و بالاتر ... آنقدر که ترسیدم دوران کند... گاهی آرام تاب خوردم ... گاهی هم معمولی، مثل خودم...

 

حالا، بعد از ده دوازده سال از آن شب، باور نمی کنی اگر بگویم "همیشه" وقتی از کنار پارک ها و تابهایشان می گذرم، با چشمهایم فاصله صندلی شان را تا زمین اندازه می گیرم! ببینم پاهایم به زمین می گیرد یا نه؟! ببینم یک تاب خوردن بی دغدغه مهمانم می کند یانه؟! سالهاست که گشته ام و نیافته ام... دلم یک تاب می خواهد که نگاه نکند به سن و سالم! تاب بدهد مرا یک شب تا سحر تا همه عمر...

 

:::

خیلی وقت است بی تابم

دلم تاب می خواهد

و یک هل محکم

که دلم هری بریزد

هرچه در خودش تلنبار کرده است...

 

ناشناس

 

:::

دلم این روزهای آخر پائیز حسابی گرفته است. در آخر این پائیز کم برکت و بی باران ... پائیزی که پائیز نیود ، عاشق نبود، خاطره انگیز نبود، داغ نبود ... گرچه که داغ های بسیاری با خودش آورد و حالا که می رود دلم برایش تنگ نخواهد شد...


 

۰

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت...

/ بازدید : ۴۷۱

یا حـ سـ ـیـ ـن

 

ما که نیتی برای رفتن نداشتیم امیدی هم حتی نبود به رفتن اما حالا که طلبیدی، حالا که خواستی و شور رفتن رو تو دلم انداختی، حالا که صدا کردی و التهاب رفتن رو نصیب این پاهای بی قرار کردی حالا که به این بزم پر شکوه دعوتم کردی ... بگذار فکر کنم دل صاحب این مهمانی برای این نوکر کوچکش تنگ شده بگذار فکر کنم دلت خواست که این نوکر روسیاه رو پا به پای عاشقانت ببینی ، این قطره را در میان سیل...

 

:::

بی کاروان، بدون جا، بدون برنامه، بدون همسفر حتی ... تنها  و پریشان همقدم این سفر شدم (ان شا الله) ... دوست دارد یار این آشفتگی؟

از اونهایی که حقیقتا دلشون می خواست بیان و نشد التماس دعا دارم... همسایه های عزیز و مجازی این خانه! اگر خدا بخواهد نایب الزیاره ام اما به شرطی که شما هم از همین دور که رفتید به زیارت حضرت ش ما رو یاد کنید و سفارش ما رو بکنید...

۴

درویش عاشق

/ بازدید : ۵۳۴

یا لطیف




:::

چهره اش به درویش ها می ماند. موهای آشفته ای که تا روی شانه اش رسیده اند، سبیل هایی که روی لب هایش را گرفته و تقریبا از بناگوش در رفته حساب می شود، ریش های بلند صوفی منشانه و یک صدای خش دار که نشان می دهد احتمالا با یک تلاش خستگی ناپذیر، سیگار می کشد!

اینها را بگذارید کنار اظهار نظرهای نامفهوم و گنگ فیلسوف گونه ضد روشنفکری. مثل این می ماند که مادربزرگ مرحوم ٨٠ساله من در دورافتاده ترین روستاهای گیلان در خصوص اثرات انرژی تاریک بر فعالیت سیاهچاله ها صحبت کند! حتی اگر در سوابقش خوانده باشید که از همکاران سید مرتضی آوینی بوده است در سوره، گمان می کنید که توی آبدارخانه می چرخیده و چند جمله ضد روشنفکری هم به گوشش رسیده است و اینجا و آنجا نقل می کند! از من چه انتظاری دارید؟!


:::

واقعیت این است که تا همین دو سه روز پیش، «یوسفعلی میرشکاک» برای من حتی در حد همین توصیفات هم نبود. با وجود ارادتم به سید مرتضی، تصورم این بود که از کسانی است که خودش را به سید چسبانده اند و آوینی هم زیر بال و پرش را گرفته است که کمکی کرده باشد و او حالا مدعی است به همراهی و اینها.

راستش آدم ظاهرگرائی نیستم ولی یادم نیست از یوسفعلی میرشکاک چه دیده ام یا خوانده ام که انقدر از او فراری بودم و بدبین. دو سه روز پیش اما فرصتی دست داد تا مصاحبه «حسین دهباشی» با او را در برنامه اینترنتی "خشت خام" به تماشا بنشینم. وصف برنامه "خشت خام" را چند وقت پیش شنیده بودم. نسبتا سر و صدای زیادی به پا کرده بود. اما چندان تمایلی به دیدنش نداشتم. این بار هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد که رویش کلیک کردم. کاری به برنامه خشت خام ندارم. اما هرچه بود "یوسفعلی میرشکاک" خیلی بیش از انتظار من ظاهر شد. به مرام اش و خودش علاقه مند شدم. به رندی و خوش صحبتی اش. اگرچه که برخی حرفهایش همچنان برایم نامفهوم بود. به گمانم از آن دسته آدم هایی آمد که آدم می تواند ساعتها با او و خاطرات و نظراتش همراه شود و خسته نشود. پای کلام و مرامش بنشیند و حوصله اش سر نرود. اگرچه که با خیلی از حرفهایش موافق نبودم ولی شیرین بود و خوشمزه!

اصلا حالا که فکر می کنم به نظرم می آید که هرکسی بوی سید مرتضی را استشمام کرده است انگار مایه ای دارد که می ارزد به شنیدن حرف هایش. می ارزد که پای فکر حرف و سخنش بنشینی. می دانی؟ آدم هایی که اینجوری باشند زیاد نیستند. سید مرتضی مانند یک شاخص و نشانه، آدم های خاصی را به خودش جذب کرده است (و همه را هم مسحور و مغلوب شخصیت ؛ فکر کن آدم تاثیر ناپذیری مثل مسعود فراستی را مثلا!)  که امروز که آدم نگاه می کند هیچ سنخیتی هم با هم ندارند. از سید حسین حسینی و مسعود فراستی و یوسفعلی میرشکاک گرفته تا رضا برجی و ابراهیم حاتمی کیا را. از حسین معززی نیا تا سعید قاسمی و نادر طالب زاده را...

بگذریم از سید مرتضی (که چند بار خواسته ام برایش و در وصفش بنویسم و نتوانسته ام. در کلمه ها و جمله های من نمی گنجد این مرد... ناتوانم در توصیف احساسم نسبت به او...). "یوسفعلی میرشکاک" را می گفتم. مصاحبه جالبی است. اما آنچه که بیش از بقیه موارد نسبت به او جذب کرد، بیش از نظرات و عقایدش، بیش از شورمندی حرف ها و مشاهده حالاتش، بیش از بهلول مآبی و رندی و شیدائی اش... شعر هایش بود. حقیقتا انتظار نداشتم یک آدم "دوزاری" (به زعم من) اینقدر ذوق لطیف و زبان شعری قدرتمندی داشته باشد. راستش لطافت و عمق شعرهایش غافلگیرم کرد...


:::

من از تو هیچ نمی خواهم

جز اینکه

بین من و آفتاب نباشی...


ساده به نظر می اید این شعر نیمائی. اما شاید بتوان حقیقت و یا آرمان و آرزوی یوسفعلی میرشکاک را در همین کلمه های ساده جستجو کرد. بگذارید کمی از فهم خود را از این شعر بنویسم. این شعر، آهنگین شده همان کلماتی است که در تاریخ از قول "دیوژن حکیم" نقل شده است که خطاب به اسکندر مقدونی بیان کرده است جملاتی که در بستر خود تا حدی سیاسی به نظر می آیند (اگر احیانا از این قصه خبر ندارید داستانش را اینجا ببینید). اما یوسفعلی میرشکاک با حذف نام گوینده و شنونده، آن را تعمیم داده است به تمام "تو"های عالم و این جملات را از یک قصه سیاسی - اخلاقی تبدیل کرده است به یک شعر عاشقانه - عرفانی که ضمن حفظ بستر سیاسی - اخلاقی اش یک اتوبیوگرافی هم هست (برای فهم این مورد آخر باید مصاحبه اش را دید. خصوصا ١٥ دقیقه اولش را. انگار که او خود را توصیف می کند یا آرزو و آرمان خود را ( اینکه دیوژن حکیم انقلاب اسلامی باشد مثلا ...) این ذوق لطیف میرشکاک است که از این کلماتی که همه ما کم و بیش شنیده ایم و ساده از کنار آن گذشته ایم شعری استخراج کرده است با این مختصات. عاشقانه، عارفانه، سیاسی، اخلاقی ...

درویش بی اعتنا به قدرت و رند ما، کلماتی را نگاشته است که اگرچه نعل به نعل برای دیوژن حکیم است اما دیگر کلمات او نیست. شعری است از "یوسفعلی میرشکاک" و متعلق او...


   


۰

مواجهه غیر منتظره

/ بازدید : ۳۵۱

یا لطیف

 

اینکه دفترت را بعد از مدتها پیدا کنی، صفحه به صفحه ورقش بزنی و شعرها و متن هایی که توی آن نوشته ای، صفحه به صفحه خاطراتت را ورق بزند و بر خلاف انتظار خودت از متن ها و شعر هایت لذت ببری و دوستشان داشته باشی...

اینکه این بار به جای آنکه نقشه روح دیگران را از میان کلماتشان ترسیم کنی با کلمات و جملات و نوشته هایت خودت روبرو شوی و مقابل نقشه روح خودت بنشینی، خودت را برای خودت ترسیم کنی و خود آن سالهایت را دوباره کشف کنی و انسان تازه ای را بیابی...

یعنی خیلی از خودت دور شده ای... یعنی دلت برای خودت تنگ شده است ...

 

:::

 

در میان وسایل تلمبار شده در کمد، دنبال چیز دیگری میگشتم که پیدایش کردم. ناگهانی و غیر منتظره بود پیدا کردن این دفتر. دفتری که توی آن با خودم حرف زده ام. حتی سیاه مشق نوشته ام. سیاه مشق هایی با کلمات به ظاهر بی ربط که...

دفترم را ورق می زنم، انگار که خودم را. انگار که صفحه های روحم را.  برای من که عادت کرده ام به اینکه آدم ها را از میان جملاتشان جستجو کنم و از میان حروف و کلمه ها عبور کنم و چشم بدوزم به به روحی که پشت آنها سعی می کند پنهان شود، اینجور بی هوا "با خود" روبرو شدن، هم سخت است و هم جذاب و جالب. انگار که به کشف خود بروی و خودت را در میان این نوشته ها و شعرها جستجو کنی. انگار که آینه ای باشد مقابل روحت که به تو می گوید چقدر پیر شده ای و چقدر فرق کرده ای...

 

:::

لحظه مواجه شدن سالها بعد بچه هایم با روح عریان پدرشان و خلوت های مکتوب اش در لابلای این کلمات ، لحظه جالب و دیدنی ای باید باشد...

 

:::

 در گوشه ای از برگ های دفترم نوشته ام:

شاهزاده کوچولو از روباه پرسید: "از کجا بفهمیم دیر شده؟"

روباه جواب داد: "وقتی دیر بشه دیگه فهمیدن و نفهمیدن تو مهم نیست..."

۴

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود...

/ بازدید : ۳۹۴

یا قدیم الاحسان

 

ظَلَمْتُ نَفْسی وَ تَجَرَّأتُ بِجَهْلی وَ سَکَنْتُ اِلی قَدیمِ ذِکْرِکَ لی وَ مَنِّکَ ...

روی گذشته خودم نه! اما رو گذشته تو خیلی حساب کردم ... با همه بدی ها و افتضاحاتی که داشتم باز تو بغلت بودم... دوستم داشتی... حس می کردم دوست داشتنت رو... با تمام وجودم لمس می کردم محبتت رو... بازم  من رو تو بغل خودت بگیر ... من به بغل تو عادت کردم ... دلم می خواد پاهام رو جمع کنم تو دلم و لای دست های لطیف تو بخوابم ... دلم برای روزهای بچگی م  که وقتی دلم می گرفت با این تصویر به خواب می رفتم تنگ شده... دلم برات تنگ شده ...

یادته با من چطوری بودی؟ من این فرازها رو زندگی کردم... اینها برای من لفظ نیست... بچگی من ه... اینجوری بودی با من:

 

اللَّهُمَّ مَوْلاَیَ

کَمْ مِنْ قَبِیحٍ سَتَرْتَهُ‏

وَ کَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلاَءِ أَقَلْتَهُ

وَ کَمْ مِنْ عِثَارٍ وَقَیْتَهُ‏

وَ کَمْ مِنْ مَکْرُوهٍ دَفَعْتَهُ

وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ‏

 

من رو لوس کردی... بد عادتم کردی... زیادی تحویلم گرفتی ... من ظرفیتش رو نداشتم... چه زود گذشتن این روزهای خوب ... دلم برات تنگ شده ... برای لبخندهات ... برای مهربونی هات ... برای تنهایی ها و حرف های توی خلوت نیمه شب  هامون... دلم برات تنگ شده ...

۲

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...

/ بازدید : ۳۴۴

یا راحم من استرحمه

 

«اگر دیدی مدتی یک مفهوم برایت مدام تکرار می شود، درهر جایی می روی یا هر مجلسی شرکت می کنی، در رادیو و تلویزیون، کلاسها یا محافل دوستانه و ... به نحوی با این مفهوم روبرو می شوی و از زاویه ای درباره آن حرف زده می شود، این اتفاق را تصادفی تلقی نکن. احتمال بده که قلب مقدس حضرت ولی عصر همه این اسباب را با هم هماهنگ کرده باشد تا مطلبی را که باید بشنوی و حرفی را که باید بدانی به تو گفته شود...»

 

:::

دو روز پیش بود که این جملات را شنیدم. چیزی در همین حدود را. و تا امروز درگیرم با این کلمات. محرم دو سال قبل و پارسال، "همه جا" صحبت از امتحان بود و ابتلا. دلیلش هم برایم روشن بود و روشن تر هم شد. گرچه اصلا به آن آسانی که شنیده می شود، حس نمی شود. مثل زمان هایی که در کلاس های درس معلم و استاد یک مفهوم را چنان راحت و ساده مطرح می کنند که از فهمش کیف می کنی و تصور می کنی کاملا فهمیده ای و بعد سر جلسه امتحان تازه می فهمی اصلا چیزی نمی دانستی و این فهم ظاهری سرابی بیش نبوده است... پدر آدم در می آید تا بگذرد و تمام شود...

 

اما امسال... امسال بیشتر جا ها برای من صحبت از "ایمان" بود و "گرایش های قلب"... نمی دانم قرار است چه اتفاقی رخ دهد که این مفاهیم مدام برایم تکرار می شوند... نگرانم... مخصوصا که سال قبل هم صاحبدلی به من هشدار داد که "مراقب باش که از این راه خارج نشوی..." نمی دانم قرار است درگیر چه بازی ای بشوم... بازی ای که ایمانم را نشانه گرفته است...

 

 

پ.ن. : راستش این حدیث را هم دوبار شنیده ام و همین بر نگرانی ام می افزاید: أُصُولُ الْکُفْرِ ثَلَاثَةٌ الْحِرْصُ وَ الِاسْتِکْبَارُ وَ الْحَسَدُ... امام صادق فرموده اند... اساس کفر، حرص و استکبار و حسادت است...

۱

محرم...

/ بازدید : ۳۲۰

بسم رب الحسین

 عنوان را می گذاشتم "حسرت" یا "حسرت پرواز" بهتر نبود؟ یا می شد گذاشت "حسادت". "آسمانی ها و زمینی ها" هم خوب بود. یا می شد تیتر زد "بال های بسته"یا "شکسته بالی" ... نمی دانم! فقط انگار که این شاهکار را "کامبیز درم بخش" از روی من ترسیم کرده است. برای این روزهام و حال و هوای نزدیک محرمم. باز هم دارد محرم می رسد. این روز های سخت - نه! باید بگویم سخت ترین روزهای سال. لااقل برای من. خیلی ها انتظار این روزها را می کشند اما من! نه! برای من سخت است. دیدن بال گشودن دیگران و پابسته بودن و پر بسته بودن سخت است. خیلی سخت است. همیشه این ایام مرا می ترساند. انگار که آزمایشی است برای دلمان. اگر نجنبد چه؟ اگر نجوشد چه باید کرد؟ اگر اگر آتش نگیرد چه کنم؟ اگر از دایره ایمان بیرون افتاده باشد چه؟ ... اگر پرواز را فراموش کرده باشد ...  آن وقت چه...؟



:::

از تاخیر زیادی که در پاسخ به کامنت های این پست پیش آمد خیلی عذر می خواهم... جواب داده شدند.

۵
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان