شرح حال
یا لطیف
تو که کیمیا فروشی نظری به سوی ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...
حافظ
+
خدا شاهد است بدون مسجد و جلسه اخلاق کار درست نمی شود. باید بچه هایتان را به مسجد بیاورید...
مرحوم آیت الله حق شناس
یا لطیف
تو که کیمیا فروشی نظری به سوی ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...
حافظ
+
خدا شاهد است بدون مسجد و جلسه اخلاق کار درست نمی شود. باید بچه هایتان را به مسجد بیاورید...
مرحوم آیت الله حق شناس
یا کریم الصفح
در این دقیقه های آخر ماه شعبان
در برابرت ایستاده ام...
باز هم برابرت ایستاده ام...
آیا باز اذن می دهی مولای من؟
پ.ن. : افعل بی ما انت اهله ...
پ. ن. 2:
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که قیامت است چندین سخن از دهان چندان
اگرم نمی پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
سعدی
هو الدلیل
بزرگ شده ایم
و زمان
ما را پرت کرده است در میان واقعیت های زندگی...
ولی هنوز
آنقدر نیاموخته ایم
که بفهمیم
حقیقت را باید
در میان همان قصه های کودکی
جستجو کرد...
در میال رویاهای نوجوانی
در میان تندتر زدن نبض روزگار جوانی...
بزرگ شده ایم
و واقعیت ها ما را از حقایق دور کرده اند
و درست همین جاست که اهل دل
به این سوال می رسند که
فرق میان حقیقت و واقعیت چیست؟
و راهشان از فلاسفه عالم جدا می شود...
آنجا که حقایق واقعی، در قلب عاشقان
پرده از چهره واقعیت هایی بر می دارند
که بر خود حتی رنگی از حقیقت ندارند...
الهم ارنی الاشیا کما هی...
یا کریم الصفح
صبر کن... سحرهای ماه مبارک رمضان نزدیک است ... کمی صبر کن ... شاید درست شدم ...
* از دعای کمیل امیرالمومنین (علیه السلام)
هو المصور
حادثه پلاسکو. این موضوع اصلی فیلمی است که قصد دارد احساسات ما را برای آن حادثه دردناک، دوباره برانگیزد و اگر ندانید که ساختمان پلاسکو در چهارراه استانبول تهران قرار داشته است، برای عنوان «چهاراه استانبول»، مطلقا هیچ ارتباطی با فیلم نمی توان یافت.
به دعوت یک دوست، دیشب فیلم «چهارراه استانبول» را دیدم. در یکی از سالنهای باغ کتاب تهران. واقعیت این است که فیلم ساختن برای حادثه ای که تنها کمی بیش از یکسال از آن گذشته است، کار جسورانه ای است و البته همانقدر که می تواند نقطه قوتی برای فیلمی باشد که خوب ساخته شود، "پاشنه آشیل" آن هم هست. حادثه ای که التهاب و هیجانات و فوران عمومی احساسات در طی آن ایام، هنوز در اذهان مردم جاری است، اگر بتواند به احساسات و هیجانات مخاطب در آن روزها نزدیک شود، به راحتی او را با خود همراه می کند و اگر در این امر موفق نشود، بیننده فیلم را به شدت پس خواهد زد.
فیلم "چهاراه استانبول" اما در برانگیختن هردو و ناگزیر از همراه کردن مخاطب با داستان خود به شدت ناتوان است. هرچند فیلم نسبتا خوش ریتم است و ریتم تند و اغلب مناسب حاکم بر فیلم و برخی تعلیق های نصفه و نیمه (و البته ضعیف و ناتمام)، کمی به همراه شدن تماشاگر کمک می کند. فیلم تلاش می کند هیجان موجود (در میان مردم و آتش نشان ها)، اضطراب و تشویش خانواده ها و حس و حال آنان را با ریتم تند خود به ما منتقل کند اما بازی ها اغلب آنقدر بی حس، یخ و تصنعی هستند (علی الخصوص در پس زمینه و در میان مردم عادی) که مطلقا نمی شود با این التهابات زوری و تعلیق های ناقص فیلم همراه شد و حتی مختصر غصه ای در درون شکل نمی گیرد چه رسد به اینکه او را با حادثه دیدگان همدرد و با داستان و کاراکترها درگیر و همراه کند. بلکه حتی می توان پا را فراتر گذاشت و گفت که به خاطر یکی از تم های اصلی، فیلم به ضد آنچه می خواسته بگوید تبدیل می شود و مخاطب نه تنها با در زیر آوار ماندگان به همدردی نمی رسد که آنها را ابله، سو استفاده چی و کلاه بردار هم می بیند که تلاش کرده اند از نمد این واقعه برای خود کلاهی دست و پا کنند.
فیلم در زمینه برانگیختن حس مخاطب مطلقا ناتمام و ابتر است. نه عشق، نه هیجان، نه اندوه، نه ترس و نه هیچکدام از عواطف انسانی اصلی موجود در فیلم، در بیننده حسی ایجاد نمی کند و بسیار ابتدایی تصویر می شود. تنها حسی که تا حدی در فیلم درست است، حس کاراکتر پدر با بازی مسعود کرامتی است که عصبانیت را و تا حدی اندوه و افسوس را منتقل می کند.
بازی ها در فیلم اصلا خوب نیست و فقط بازی "مسعود کرامتی" است که تا حدودی خوب است و به نظر من به درستی می تواند کاندید دریافت سیمرغ بهترین بازیگر نقش مکمل مرد باشد. درباره "سحر دولتشاهی" باید گفت که لابد سیمرغ را به نقش او در فیلم دیگرش داده اند و الا در این فیلم که خوب نیست و من نمی دانم روی چه حسابی برای این نقش هم کاندید بهترین بازیگر نقش مکمل شده است. در یکی از مهمترین صحنه های فیلم که قرار است احساس مخاطب را برانگیزد، او رفته است به یک ایستگاه آتش نشانی تا با آتش نشانان همدردی کند. اما انگار آن کسی که رفته است به ایستگاه، "خود سحر دولتشاهی" است، یک سلیبریتی که برای پز روشنفکری رفته به ایستگاه تا گلی نثار آتش نشانان فقید کند و نه نقشش در فیلم! به قدری این صحنه بی حس و مصنوعی است که یادآوری آن هم اذیتم می کند. شخصیت اول زن فیلم هم فقط در چند سکانس خوب است. نهایتا ٢٠ دقیقه اول فیلم؛ و بعد از آن افت فاحشی می کند که بخشی از آن ناشی از فیلمنامه ابتدایی فیلم است و بخشی ناشی از بازی بد او. به هر حال به گمان من شایسته کاندیداتوری برای نقش اول زن نبود. به هیچ وجه.
فیلمنامه افتضاح است. فاقد منطق درست روایی و حتی زمانی. پر است (خصوصا در ٤٠ / ٥٠ دقیقه آخر) از دیالوگهای شعاری که نه در قصه جایی دارد و نه در حد و اندازه کاراکترهای فیلم هستند. انگار که فیلمساز، چند دقیقه یکبار، بلندگوی معروف کارگردان ها را دست می گیرد و به مثابه یک پیام بازرگانی، از زبان یکی از بازیگرها، شعاری را بیان می کند! اصلا می شد اغلب این شعارها را از فیلم درآورد و چند دقیقه یکبار زیر نویس کرد. هیچ مشکلی برای فیلم پیش نمی آمد بلکه کار بهتری هم از آب درمیامد! شخصیت پردازی و قصه پردازی بسیار ضعیف و خارج از انتظار است. هیچ شخصیتی در فیلم شکل نمی گیرد و ماندگار نمی شود. شاید اگر فیلمنامه می توانست کمی قصه را درست تر روایت کند و آدم ها را درست تر و منطقی تر حول نقطه کانونی فیلم (ساختمان پلاسکو) جمع کند، ضعف های فیلم اینقدر عمیق به چشم نمی آمد. لااقل به چشم یک مخاطب آماتور -مثل من- که هنوز درست و دقیق فیلم دیدن را نیاموخته و نمی داند.
آن چیزی که به چشم من، بیش از هر چیزی در این فیلم خارق العاده و شگفت انگیز آمد، طراحی صحنه (جلوه های بصری؟) بود. طراحی صحنه به گونه ای اجرا شده بود که اگر موضوع فیلم نبود مطمئن می شدم که فیلم قبل از آتش سوزی و تخریب پلاسکو فیلمبرداری شده است. با طراحی صحنه خیلی خوبی مواجه شدم. نمی دانم چقدر از این طراحی مرهون کامپیوتر بوده و چقدر طبیعی کار شده است.
ضمنا فیلم پر از بد دهنی، مزخرف گویی و شوخی های بد است و این برای من بسیار آزار دهنده بود. گمان نمی کنم این حجم از بد دهنی در میان عموم مردم رواج داشته باشد. خصوصا اینکه بچه ها هم همراهمان بودند و این بر آزار دهنده بودن دیالوگها می افزود.
:::
پ. ن١: در خیلی از قسمت های فیلم بچه به بغل بودم و دو سه باری هم بیرون رفتم. لذا ممکن است برخی قسمت هایی از این جملات از اساس نادرست باشد.
پ.ن٢: همه این تحلیل ها از ذهن کسی است که نه سینما را خوب می شناسد و نه منتقدی حرفه ای است. لذا هیچ ادعایی وجود ندارد و صرفا یک اظهار نظر آماتوری است. حتی نرسیدم که نظرات منتقدان را درباره این فیلم بخوانم و نظرات خودم را بسنجم. اینها صرفا تراوشات ذهن یک شخص کم سواد اما علاقه مند است.
پ.ن٣: فیلم دیدن در سینماهای قدیمی و سنتی، حس و حال به مراتب بهتری دارد از فیلم دیدن در یکی از سالنهای مدرن، تمیز و باکلاس باغ کتاب تهران که پرده اش توان مقهور کردن و بلعیدن مخاطب را ندارد و فضا علیرغم راحتی، احساس فیلم دیدن در میان جمعی از مردم و تماشاگران را به غلیان در نمی آورد. فیلم دیدن و سینما رفتن دو مقوله متفاوتند و عمده تفاوت آنها در توان مقهور کردن پرده و حضور در میان جمعی از مردم و فیلم دیدن جمعی است که طراح مدرنیست ما (به باور من) هر دو را از مخاطب خود گرفته است و الا فیلم را در همین لپ تاب و تبلت هم می توان دید. نهایتا در این سینماهای خانگی. طراحی سینما باید طوری باشد که آدم را درون خودش بکشد.
البته باغ کتاب با آن طراحی متفاوت و زیبا، یکی از دلپذیرترین و مدرن ترین مکانهای عمومی تهران است که می شناسم و از همان هفته اول افتتاح مطمئن بودم که به زودی تبدیل به یکی از پاتوق های اصلی قرارهای دوستانه خواهد شد. بسیار محوطه آرام و نشاط بخشی طرحریزی شده است.
وَ آخر مَن یشفع هو أرحم الراحمین*
١. مرگ... همه کارها و همه خوبی ها و بدی های آدم توی این لحظه است که اندازه و اهمیت خودشون رو نشون می دهند. تو فکر می کنی خوب بودی... فکر می کنی مومن بودی ... فکر می کنی تو رو بهشت نبرند چه کسی رو می خوان بهشت ببرن؟ ... فکر می کنی عاشق خدا بودی... فکر می کنی خیلی کار کردی... فکر می کنی خیلی برای سید الشهدا اشک ریختی... فکر می کنی کوله ات پر از خیره... اما ناگهان چشم باز می کنی می بینی کیسه سوراخ بود... چشم باز می کنی می بینی عاشق خودت بودی عاشق نفست بودی عاشق خیالاتت بودی... خدا اونی نبود که تو فکر می کردی خیلیییی دوستش داری... عاشق و محب خدا نبودی... خودپرست بودی خداپرست نبودی... خودبین بودی خدابین نبودی... اون لحظه است که معلوم میشه چقدر ادعا بود چقدر واقعی... اون لحظه است که معلوم میشه چقدر از خوبی هات رو تونستی با خودت ببری...
٢. "تمام افکاری که انسان در حال حیات دارد، در لحظه مرگ جلوه می کند. شما دیده اید که وقت خواب - خصوصا اگر قدری هم مزاج انسان ضعیف باشد- افکار روز در فکر انسان جلوه گری می کند؛ موت هم شبیه به این است و تمام افکاری که زننده ، خلاف و ناروا است در آن هنگام تجسم پیدا می کند. حال کسی که نمی توانسته در بیداری این خیالات را از خود دور کند، الان می تواند در لحظه جان دادن و تحت فشار شدید مرگ و وساوس شیطانی، از این تفکرات رها شود؟ لذا با توجه به این افکار جان می سپارد! این هم یکی از علل سوء خاتمه است. این است که من تذکر می دهم به آقایانی که تحصیل می کنند که مواظب خطورات ذهنشان باشند" (مرحوم آیت الله حق شناس / کتاب مواعظ جلد ١)
٣. اگر حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) امضا کند، امضا خداوند قطعی و فوری است. قال رسول الله (ص): "ان الله لیغضب لغضب فاطمه و یرضی لرضاها"...همانا خداوند، قطعا خشمگین می شود به خاطر خشم فاطمه(س) و خشنود می شود به خاطر خوشنودی او (بحار الانوار،ج٤٣،ص١٩) این بالاترین منقبت و مدح حضرت زهرا(سلام الله علیها) است که خداوند به دنبال رضا و غضب ایشان است. (آیت الله امجد)
٤. تا جایی که من می دونم این مصرع حافظ رو - که در عکس نوشته اومده- به سه شکل نقل کردند:
الف: حکم مستوری و مستی همه بر خاتم توست...
ب. حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است...
ج. حکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است...
.
.
.
.
.
پ.ن. :
خدایا! یعنی اینجا همه اش از تو بنویسم؛ همه اش از تو حرف بزنم؛ به همه امید بدم، از رحمت و بزرگی و بزرگواری تو بگم؛ همه رو -مستقیم و غیر مستقیم - یاد تو بندازم؛ هر کس که میاد در این خونه رو وا می کنه یاد تو بیفته عطر تو به مشامش برسه؛ هوای تو کنه؛ خودش رو توی کوی تو ببینه اون وقت... آخرش من رو ببری جهنم؟ یعنی میشه با من این جوری کنی؟ هیهات...! ما هکذا الظن بک ... و لا اخبرنا بفضلک عنک...
* آخرین شفاعت کننده خداوندی است که از همه مهربانان مهربانتر است / علم الیقین (ملا محسن فیض کاشانی)، ج۲، ص۱۳۲۵
هو البصیر
نقد هم آینه است و هم پنجره. پنجره ای رو به اثر و برای شناخت آن و آینه ای به سوی خود و برای درک آن ...
اصل این جمله -با کمی تغییر و کمی توضیح!- از "مسعود فراستی" است. نقد بخوانیم و نقد کنیم. نقد هر "اثر"ی، لبه های احساس انسان را تیز می کند (این هم از مسعو فراستی است؛ در سرمقاله شماره اول فصلنامه فرم و نقد. باز هم با کمی تغییر و بدون توضیح!). "اثر" فراتر از یک فیلم یا یک کتاب یا یک نقاشی یا یک محصول صنعتی، ممکن است یک کنش رفتاری یا یک تحول درونی و یا حتی یک نوسان روحی باشد. اینها هم اثرند. اثری محصول یک انسان که آن انسان می تواند خودمان باشیم یا دیگری.
خداوند متعال اجازه نداده است که در اثرهای مربوط به دیگران (مخصوصا در اثر های درونی، عاطفی یا کنش های رفتاری ناشی از عقیده و یا هر تحول روحی) از اثر به موثر و مولف برسیم. به این معنا که "شخص را مورد قضاوت مطلق قرار دهیم". اگرچه انسان ناخودآگاه ممکن است به یک نتایجی دست پیدا کند یا بتواند تابع حرکت فکری و ذهنی افراد را در ذهن خود ترسیم کند و عواقب این حرکت را پیش بینی کند، اما "او" جل و اعلی اجازه نداده است این تصویر در ذهن ما تبدیل به یک واکنش بیرونی شود و ترتیب اثر پیدا کند. او فقط اجازه داده است که "اثر" افراد قضاوت شود و نه خودشان. این قضاوت هم باید بر اساس "بینات" و "مسلمات" باشد نه "ذهنیات" و "تحلیل ها".
با این وجود، درباره اثرات خود شخص قضیه کاملا برعکس است. کار به یک قضاوت تردید آمیز بر اساس اثر و نه موثر و بر مبنای بینات و مسلمات ختم نمی شود. انسان باید خودش را بیرحمانه نقد کند. زیر ذره بین بیاندازد و کنش ها و واکنش های اثر و موثر (خودش) را در سختگیرانه ترین حالت ببیند و و حتی برای احتمالات یقه خودش را دو دستی بچسبد.
نقد، لبه های احساس انسان را تیز می کند. انسان را نسبت به وقایع و نسبتشان با حقایق (بیرونی یا درونی) حساس تر می کند. تو را درگیر می کند با لایه هایی از اثر (برای خودت یا دیگران) و با لایه هایی از خودت. چرا؟ چون نقد هم پنجره است و هم آینه. اینکه چگونه می بینی، از چه راهی به دنیای اثر وارد می شوی و نهایتا چه چیزی برای تو در اثر پر رنگ تر است و آن را بیشتر می بینی، یکی از آینه هایی است که نقد برای دیدن درون (درون خودمان و نه درون اثر) در دستان ما می گذارد.
ضمن اینکه نقد خواندن مستقل از دیدن / خواندن اثر است. نقد خواندن فارغ از / بدون دیدن یا خواندن اثر، کارکرد دیگری هم دارد. به خواننده یاد می دهد چگونه می توان یک اثر را شناخت (مبانی شناخت)، از کجا باید شروع کرد و از چه زاویه ای باید دید و مهمتر از همه اینکه چگونه گفت. یکی از هنرهای انسان، این است که تمرین کند که حال درونی و فهم مبهم خود را چگونه و با چه زبان و کلماتی بگوید. ممکن است این "گفتگو" مخاطبی جز خود انسان نداشته باشد ولی اینکه بیاموزیم با خودمان چگونه گفتگو کنیم...
"چگونگی و عناصر فهم و شناخت"، "چگونه ورود کردن"، "چگونه دیدن" و "چگونه گفتن" چهار نتیجه نقد خواندن است. ضمن اینکه "چه دیدن" هم در نهایت می تواند یکی از کارکردهای عینی و ثانویه نقد خواندن باشد...
فراموش نکنیم که "نقد" هم خود یک اثر است و با تقویت حس نقادانه در درون انسان، "نقدها" هم زیر تیغ خواهند رفت اما نه تا قبل از شکل گرفتن تفکر انتقادی در وجود انسان.
:::
پ.ن : به گمانم همواره "چگونه گفتن" بر "چه گفتن" مقدم است. اصلا اغلب (اگر نگوئیم همیشه) اینکه چه چیزی می خواهیم بگوئیم از دل چگونه گفتن بیرون می آید و شاید هیچوقت مجزا از چگونه گفتن، چیزی برای گفتن نباشد... این هم از درس های مسعود فراستی است! باید برای این دو پست های جداگانه ای بنویسم. هم برای مسعود فراستی و هم برای اهمیت چگونگی گفتن در برابر آنچه می خواهد گفته شود...
پ. ن ٢: این مطلب به نوعی جواب یکی از پست های یکی از همسایه های عزیز اینجاست. همسایه خیلی عزیز مجازی ما با خانه دوستداشتنی و مطالب خواندنی اش، در پستی آدم هایی که از خودشان خیلی انتقاد میکنند را به چالش کشیده اند و کامنت ها را هم بستند!!
یا لطیف
پریشب فیلم متوسط ویلائی ها را با هم دیدیم. نسبتا جالب بود. در بعضی جاها خیلی اثرگذار از آب درآمده بود. زیاد گریه کرد. مخصوصا در آن بخش ها که فیلم حول بچه های در انتظار پدر یا پدر از دست داده می چرخید. برای عوض شدن فضا و البته طبق عادتِ "عزیز آزاری!"، زدم به مسخره بازی. کمی هم توجه اش را از محتوا معطوف کردم به ضعف های فرمی و ساختاری فیلم، آنقدر که می فهمیدم (شاید هم همه اش را چرت گفته باشم! بی سواد در همه چیز نظر می دهد...!). تا چند دقیقه بعد از فیلم هم. آرام شده بود. کم کم فضای غصه اش کنار رفته بود و دیگر لبخند به لب داشت. به شوخی هایم می خندید و جوابم را می داد. مخصوصا وقتی حرصش را در آوردم و با یکی از شخصیت های فیلم مقایسه اش کردم!! اوضاع داشت خوب پیش می رفت تا...
فقط یک اشتباه کردم. فقط وقتی آن جمله را می گفتم حواسم نبود به تیز شدن لبه های حس اش... آنجایی که داشت می خندید و من مثل نوجوان های پانزده ساله غلت زدم و سرم را گرفتم لای دستهام و پاهایم را تاب دادم و با خنده گفتم : "من نباشم دلت برایم تنگ می شودها ... برای یکی که انقدر اذیتت کند و تو بخندی..."
.
.
.
ناز کشیدن ها از هق هقش کم نکرد... بعد از چند دقیقه هم که آرام شد، قهر کرد و تا یکی دو ساعت با من حرف نزد...
بعدا نوشت بیربط! : الان نقد سال گذشته مسعود فراستی و سعید قطب زاده را درباره فیلم دیدم (اینجا) متوجه شدم که چندان هم بیربط حرف نزده ام توی نقد های فرمیک و ساختاری ام. مایه امیدواری است تا حدی :))
یا عماد من لا عماد له
صفحه مجازی ات را باز می کنم. بوی یک جگر سوخته می آید و صدای شکستن استخوان های یک "مرد"... می خواهم چیزی برایت بنویسم. آنجا نمی شود. اینجا می نویسم برایت... بدون ایتکه هیچوقت آن را بخوانی...
:::
صفحه مجازی ات را باز می کنم. دلهره این چند وقت دوباره توی دلم می آید. دوست داشتم برایت می نوشتم سرت را بالا بگیر "دختر خوب". محکم باش. پا پس نکش. مگذار تنهایی خسته ات کند. نگذار غصه ها تو را از رفتن راهی که داشتی می رفتی باز بدارند. دوست داشتم برایت می نوشتم اگر تو همان دختری هستی که کم و بیش و دورادور می شناختم (نمی دانم اصلا این حرف ها را برای چه کسی می زنم... شاید تو هم دیگر مخاطب این حرف ها نیستی و من مثل خیلی وقت های دیگر دوباره دارم به خطا می روم ... اما به حس این دل کوچک اعتماد می کنم... و مثل خیلی وقتهای دیگر می گذارم او تصمیم بگیرد...)، می توانی این پرچم را به مقصد برسانی. اعتراف می کنم که هیچوقت بزرگ ندیدمت - که از کوری چشم و ظاهر بینی من است-؛ قبول دارم که هیچوقت سرعت و شتاب زیادی در حرکت تو به چشمم نیامد - که از فهم ناقص و کوتاه بینی خودم است-؛ می پذیرم که هیچوقت عمیق در نظرم نیامدی اما صادقانه بگویم (اگر چه خودت خبر نداری)، همیشه قوی دیدمت. تو کسی بودی که اگرچه سرشار از درد بودی اما همیشه رفقایت می توانستند روی شانه هایت تکیه کنند. مدعی زیاد است توی این فقره. اما من در تو ادعایی ندیدم. اما رفاقت ... چرا. حالا خدا دارد تو را با بی رفیقی، "سخت" امتحان می کند... بی رفیقی در رفتن این راه دشوار...
قدم هایت را مثل همیشه محکم بردار. اجازه نده خیل در راه ماندگان و کثرت افتادگان و زمین خوردگان، تو را زمین بزنند. حالا که خیلی ها زمین خورده اند، حالا که (به قول مرحوم آقای صفائی) کسانی که از اقیانوس ها و دریاها عبور کرده بودند، در یک استکان آب غرق شده اند، چشم خیلی ها به توست. چشم های زیادی منتظرند تا زمین خوردن تو را هم ببینند. اما چشم های زیادتری هم به تو و معدود سربازان مانده در این جنگ خونین، امید بسته اند... تو می توانی... تو باید بتوانی این علم را بالا نگه داری ... سربلند نگه داری...
دوست داشتم برایت می نوشتم که خدا هم چشمش را دوخته به تو. برایت می نوشتم که خدا سلامت رسانده و پیغامت داده (بماند که چگونه به گوش این نامحرم آوای این سروش رسیده است...) و فرموده:
وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا... (طور / 48)
:::
دوست داشتم همه اینها را برایت بنویسم، اما ننوشتم. دیگر مرد این حرف ها نیستم. چشم های خدا سالهاست برای من باریده اند... زمین خورده و زخم خورده ام. لنگان لنگان خودم را می کشم بلکه ... گرچه تو نمی فهمیدی این حرف ها را یک زمین خورده برایت نوشته است. غریبه ای بی نشان می دیدی. نشاندار هم بودم باز شک دارم که می شناختی ام. در جواب می نوشتی: "ببخشید! شما ؟!" و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... هیچ حرفی...
:::
صفحه ات را بستم و توی دلم برایت دعا کردم. تو نمی دانی البته. خیلی دعایت می کنم. از وقتی غصه را توی صفحه مجازی ات دیدم و تنهایی ات را در میان نانوشته هایت خواندم. از وقتی صدای شکستن استخوان هایت را در هجوم حجم بی رحم دردها شنیدم...دعایت می کنم و نمی دانم دعای این زمین خورده اثری هم دارد؟
:::
صفحه ات را بستم. بدون اینکه چیزی بنویسم و یا حرفی بزنم. فقط یادت باشد، توی این زمانه نامرد، توی این دنیای خراب ما، خدا برایت پیغام داده است... مواظب باش چشم های خدا را "تر" نکنی...
یا هو
غم ها و شادی های من با کتابها و کتابخانه ام گره خورده اند.
وقتی خیلی شادم می روم توی اتاق کتابخانه ام. ذل می زنم به کتابهایم و عنوان هایشان را می خوانم و کیف می کنم. نمی توانم انتخاب کنم بین آنها. می نشینم و تماشایشان می کنم. می نشینم و آرزو می کنم ای کاش فرصتی بود که همه شان را بخوانم. خودم را گاهی مسئول یک کتابخانه عمومی بزرگ می بینم که توی بهشت کوچکش نشسته و دارد فقط کتاب می خواند... وقتی شادم نمی توانم کتاب بخوانم. فقط در میانشان می نشینم و از حضورشان لذت می برم و به آنها توی دلم افتخار می کنم...
:::
وقتی خیلی غمگین و دل گرفته ام، می روم توی اتاق کتابخانه و ذل می زنم به کتابهایم. و دست و دلم به هیچکدامشان نمی رود... حتی حوصله کتابهایم را هم ندارم... کتابهایی که تقریبا همه شان - بی اغراق- کتابهای خوبی هستند. خواندنی هستند. حرف دارند برای گفتن. کتابهایی که هر کسی که کمی از نزدیک مرا بشناسد می داند "عاشقشان" هستم. کتابهایی که با خون دل و با زحمت خریده ام. مخصوصا در سالهای دانشگاه و سالهایی که سرباز بودم یا در جستجوی کار، با حذف خورد و خوراک و با صرفه جویی در هزینه های رفت و آمد خریده ام... وقتی ناراحت و دلگیرم هیچکدامشان را بر نمی دارم. با یک "که چی بشه مثلا!"می روم سراغ دفترچه هایم. یکی شان را انتخاب می کنم و می نویسم. گاه با معنی و گاهی هم بی معنی... فقط خط خطی می کنم. اولین کلمه ای که در ذهنم می آید می نویسم... بی هیچ هدفی. فقط فاطمه است که بلد است از میان این کلمات بی ربط و بی معنی روحم و دردهای مرا بخواند... فقط فاطمه ام...