حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

الولد سر ابیه *

/ بازدید : ۲۳۶

یا لطیف

 

 

الف. سالها پیش، وقتی آقا محمدحسین خیلی کوچک بود، اینجا نوشتم که گه گاه می رود پشت پرده پنهان می شود. یک وقت هایی دلش تنهایی می خواهد انگار. یک وقت هایی با هیچکسش میل سخن نیست. تنها میرود یک گوشه ای با خودش خلوت می کند. درست مثل بابایی اش.

 

ب. آخر شب ها قبل از خواب برنامه داریم. گاهی فوتبال خانوادگی، گاهی والیبال خانوادگی، گاهی پازل، گاهی بازی های دیگر، گاهی کتاب، گاهی آب بازی در حمام و ... آقا محمدحسین هم عاشق این بازی هاست. به حال و حوصله و خستگی و دیر وقت بودن و ... هم کاری ندارد. با اصرار این دور همی های آخر شب را دنبال می کند و گاهی که امکانش نیست با گریه و دعوا می رود توی رختخواب.

 

ج. آمده بودم توی اتاق و منتظر بچه ها داشتم توی وبلاگستان می چرخیدم. در واقع وبلاگ یکی از آنهایی را می خواندم که قبل تر پیگیر می خواندم و بعدتر به خاطر مطلب های طولانی اش فرصت نمی کردم دنبال کنم. عادت دارم مطالب را از عقب تر بخوانم که عقب رفتنم رسید به سال 97 و چند روز است دارم می خوانم اما تمام نمی شود. البته وقت هم داشتم. خانه بودم برای قرنطینه و وقت آزاد زیاد داشتم. امشب قرار بود کتاب بخوانیم. معمولا دو سه تا کتاب برای هر کدامشان. اما دیدم صدای چک و چانه زدن شان می آید. آقا محمدحسین و نفیسه خانم دویدند توی اتاق. با گریه و ناراحت. گفتم چی شد؟ آقا محمدحسین گفت: "بابا داره بارون میاد". گوش تیز کردم دیدم واقعا صدای شر شر باران است که می کوبد روی شیروانی. گفتم: "خوب؟" گفت: "خوب شما مگه نمی دونید من بارون خیلی دوست دارم؟ به مامان می گم بریم بیرون زیر بارون اما می گه نه!" راستش منم عاشق بارانم. عاشق راه رفتن زیر نم نم باران پاییزی. گفتم : "فاطمه خانم! بیا بریم بیرون کمی قدم برنیم". خسته بودند و کلافه از چک و چانه بچه ها. اما رفتیم. شالاپ و شلوپ راه انداخته بودند دو تایی. می پریدند توی چاله های آب و نیمه شبی برای خودشان کیف می کردند... واقعا که دنیای شیرینی است دنیای کودکی...

 

د. می خواستم از اربعین بنویسم. اما باشد برای فردا یا روزهای بعد. لذت قدم زدن زیر باران آن هم پاییزی اش، آن هم نیمه شب، آن هم خانوادگی، تجربه فوق العاده دل انگیزی است...

 

هـ . باران بیاید و من یاد وبلاگم نکنم؟ حاشا...

باران برای من همیشه یادآور این شعر غمناک میلاد عرفان پور است:

اما دریغا تو

هرگز

از این وحی تر و تازه

این قطره قطره آیه و الهام

چیزی نفهمیدی!

چتر تو شاعر شد

تو پوسیدی...

 

* lمعنا: فرزند (پسر)، راز پدر خویش است (البته معانی زیادی برای سر گفته شده که قابل توجه است)/ مولانا در مثنوی معنوی این جمله را به نبی اکرم منتسب نموده است اما در منابع روایی در دسترس امروز ما چنین روایتی وجود ندارد.

 

۱

ننگ است مرگ ای دوست! تا وقتی شهادت هست...

/ بازدید : ۳۵۳

بسم الله الرحمن الرحیم

 

+ بابا! اگر دشمن بهمون حمله کنه و همه مردا شهید بشن، خدا فرشته هاش رو می فرسته کمکمون؟

- نه پسر گلم! زن ها تفنگ هاون رو دستشون می گیرن. اونا با دشمن می جنگن

 

یه کم می گذره. داره فکر می کنه. یهو بهم می گه

+ بابا! اگر مامان هامون هم شهید بشن ما بچه ها تفنگ های اسباب بازی مون رو مثل بفنگ واقهی دست می گیریم و می ریم با دشمن ها می جنگیم...

 

احساس غرور و افتخارکردم...

 

+

در قصه عشّاق همیشه سفری هست

در پیچ و خم هر گذرش رهگذری هست

 

گفتی: جگر شیر ندارید نیایید

گفتی که در این راه همیشه خطری هست

 

این جاست که وقتی پدری باز نگردد

در بردن میراث تفنگش پسری هست

 

«آن را که خبر شد خبر باز نیامد»

هرجا خبری نیست، همان جا خبری هست

 

«رفتن» همه جا نیست به معنای «نبودن»

هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست

 

تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد

این سو در اگر بسته شد آن سو که دری هست

 

رفتیّ و به زینب قسم از نسل تو امروز

در شام و حلب لشگر فریادگری هست

 

سردار! شهیدان حرم مثل تو رفتند

تا نام حسین است به سربند، سری هست...

 

 

قاسم صرافان/ البته شاعر این شعر رو تقدیم کرده به حاج احمد متوسلیان.

 

 

۲

بچه پررو!

/ بازدید : ۴۶۶

یا رب

 

امروز داشتیم با هم یه پازل سه بعدی هواپیما رو سر هم می کردیم. یه قطعه رو گذاشتم کنار راهنمای پازل و گفتم به نظرت کجا باید نصب شه؟ بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و همونجور که توی قطعه ها دنبال چیزی می گشت گفت: "بابا تمرکز کن! فقط تمرکز کن" :))))

 

:::

تو فرم اولیه ثبت نام پرسیده بود: " با فرزندتون بیشترین تنش رو در چه زمینه ای دارید؟" پاسخ کلی بدرد نمی خورد و پاسخ خیلی جزئی هم همینجور. رها کردم و بقیه رو جواب دادم. آخر سر دوباره برگشتم به این سوال. چند دقیقه ای فکر کردم. نوشتم: "نگه داشتن اندازه ها..." اولش مناسب به نظر میومد. اما بعدش فکر کردم که همه تربیت دقیقا در همین کلمه ها خلاصه میشه. همه تربیت... اندازه نگه داشتن سخت ترین کار دنیاست گاهی...

 

:::

بچه ها اونی میشن که هستیم نه اونی که دوست داریم باشن...

 

:::

حضرت فرمود: "لا تَرَى الجاهِلَ إلاّ مُفرِطا أو مُفَرِّطا"... قشگترین و کاربردی ترین ترجمه ای که ازش خوندم اینه: "جاهل را نمی بینی مگر اینکه یا کاری را به سرانجام نمی رساند یا آن را از حد می گذراند..." یکی از زیباترین و بهترین معیارهای شناخت مقدار عقل آدم ها همین ه... فوق العاده فرموده حضرت. غوغا کرده در این جمله به ظاهر ساده...

 

:::

خیلی از گرفتاری های موجود در جامعه و گرفتاری خیلی از ما در همین دو کلمه است: "نگه داشتن اندازه ها..."

 

۸

فرزند مادر!

/ بازدید : ۴۷۴

یَا مُونِسَ اَلْمُسْتَوْحِشِینَ


او را روی پایم گذاشته ام تا بخوابد. دارم برایش قرآن می خوانم. آیت الکرسی (یا به قول خودش وقتی کوچک بود : آیت الپرسی! ما هم توی دهانمان افتاده بود. بعد ها خودش غلطمان رامی گرفت. می گفت بابا چرا غلط می گی؟ آیت الپرسی نه که، آیت الکرسی! می گفتم خودت بچه بودی می گفتی آیت الپرسی! اما زیر بار نمی رود و تا درستش را نمی گفتیم رها نمی کندمان). ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به گریه کردن.

با گریه می گوید : "بابا! یه چیزی می گویم به خدا بگو...!"

می گویم: "گل بابایی! خدا صدای خودت رو بهتر می شنوه... خودت بگو بهش"

می گوید : "نه شما خودت بگو! بهش بگو : "شما و مامانی هیچوقت نه پیر بشید و نه بمیرید...""

نمی دانم چه باید بگویم... اشک هایش زیاد می شود... مانده ام. فاطمه جان را صدا می کنم... تا حل و فصل کند...


:::

نمی دانم چه می گویند. فقط شنیدم که می گفت: باباجون و مامان جون چرا موهاشون سفید شده؟ کی به دنیا اومدن که پیر شدن؟ به خدا بگین اوها هم هیچوقت پیر نشن و نمیرن... و باز گریه می کند...


:::

به مادرش رفته است. مادرش هم غصه خور است غصه از دست دادن و فراق. حرف رفتن و از دست دادن آدم های نزدیک را نمی تواند بشنود... اگر درباره رفتن و مرگ شوخی کنم کلی باید جواب بدهم... بچه مادر است!


۵

سوال های دشوار

/ بازدید : ۴۴۳

یا رب العالمین


+ بابا! خدا رو کی آفریده؟!

- خدا خودش همه رو آفریده کسی خدا رو نیافریده

+ {بعد از کمی مکث و فکر کردن} آخه نمی شه که خدا رو نه کسی آفریده باشه و نه به دنیا اومده باشه! میشه؟



رسیدیم به یکی از قسمت های سخت تربیت بچه ها...



۵

پسرک شکست ناپذیر!

/ بازدید : ۴۷۳

یا لطیف


1. خیلی اهل فوتبال نبود. خودم هم خیلی وقت است که از تب و تاب فوتبال بیرون آمده ام. اما پسر بچه ، به نظر من باید از فوتبال سر در بیاورد! برای همین توی این جام جهانی کمی سعی کردم بیشتر با فوتبال آشنا شود. می نشستیم و با هم بعضی بازی ها را نصفه و نیمه تماشا می کردیم و درباره شان با هم حرف می زدیم. درباره قانون ها، اصطلاحات گزارشگران، اسم حرکت ها و پاس ها، بازی ها، بازیکن ها، کشورها و... حالا خیلی فوتبالی تر شده است.


2. یک روز از من پرسید طرفدار چه تیمی هستم؟ جواب دادم: « از کودکی طرفدار برزیل بودم. ایران هم که کشور خودمان است. همه باید طرفدارش باشیم». از آن روز با افتخار به همه اعلام می کرد بابا و من طرفدار ایران و برزیل هستیم. اخبار بازی های این دو تا را هر جا می شنید می آمد و برای من با غرور و افتخار تعریف می کرد!


3. بازی آخر تیم ملی را منزل مادرم اینها تماشا کردیم. ایران که با پرتغال مساوی کرد و حذف شد، ناگهان دیدم رفته است یه گوشه و بغض کرده است! تا پرسیدم چی شده؟ دیدم اشک هایش جاری شد... زد زیر گریه. آن هم چه گریه ای. هر چه گفتیم ایران نباخته است قبول نکرد! گفت پس چرا همه ناراحت بودند؟ چرا همه گریه می کردند؟

در راه برگشت همانجور بغض کرده و اشک آلود نشسته بود توی ماشین. اصلا هم قبول نمی کرد که نباختیم و خوب بازی کردم. تا اینکه چند تا ماشین شروع کردند به بوق بوق کردن! کفتم دیدی نباختیم؟ مردم را نشانش دادم که خوشحال هستند. شروع کردم به بوق بوق کردن تا خوشحال شود! من حتی شب عروسی ام هم بوق بوق نکرده بودم! خلاصه با خوشحالی خوابید...


4. دیشب هم بعد از هر گلی که خوردیم و بعد از تمام شدن بازی کلی گریه کرد. فقط شانسی که آوردیم این بود که برزیل یک گل زد و کلی جو دادیم و خوشحالش کردیم! اما آخرش باز بغض کرد و کلی اشک ریخت! شکست را دوست ندارد. از کودکی همینطور بود! بیش از حد یک پسر بچه معمولی از شکست گریزان است! شکست هایش را نمی پذیرد و ازشان فرار می کند. نوع تربیت ما هم موثر بوده است لابد. گفتم بیا تیممان را عوض کنیم! اولش پذیرفت. اما بعدتر وقتی شنید برزیل پر افتخارترین تیم دنیاست تصمیم گرفت بماند پای برزیل اما برای ادامه جام جهانی یک تیم دیگر انتخاب کنیم! بعدتر گفت فقط برزیل! تیم دیگری را هم نمی خواهم! کلی گریه کرد تا خوابید!


5. باید یادش بدهم که دنیا فقط جای پیروزی نیست.. اصلا بیشتر جای شکست هاست تا پیروزی ها! باید یادش بدهم آدم هایی که از شکست بیشتر رویگردانند محکمتر می شکنند. باید یادش بدهم که شکست را باید پذیرفت. انعطاف پذیری در برابر سرد و گرم روزگار را باید یادش بدهم. یادش بدهم غصه ها رفتنی هستند. شادی ها هم... باید یادش بدهم آدم ها تا شکست نخورند بزرگ نمی شوند. یادش بدهم در شکست رشدی هست که در پیروزی نیست اگر بتوانیم درست نگاه کنیم. باید یاد بگیرد که آماده شود برای شکست خوردن و شکستن... شکست از همه چیز. از آدم ها از رفیق ها از خودت... چند شب پیش بود که با هم "سریال ایسان" می دیدم. داستان خیانت نزدیک ترین آدم به پادشاه و مورد اعتماد ترین فرد پیش او... ایسان می دیدیم و برای محمدحسین از آدم های دنیا می گفتیم... ایسان می دیدیم و در دلم دعا می کردم که طعم تلخ خیانت دوستان را هیچوقت نچشد...

۴

رفیق باز

/ بازدید : ۳۸۰

یا رفیق*

 

- مامان! چه روز خوبی ه امروز! چقدر همه چی قشنگ ه! چقدر هوا عالی ه! چقدر داره خوش میگذره! من چقدر حالم خوب ه! چقدر خوشحالم!

 

+ چرا؟ مگه چی شده؟ امروز که خیلی هوا آلوده است! چی شده که فکر می کنی همه چی قشنگه؟

 

- آخه داریم می ریم پیش دوستام! برای همین همه چی خیلی قشنگ ه!

 

 

:::

سالها قبل در هنگام وقوع زلزله رودبار و طارم (سال 69 به گمانم) پدرم زنجان بود. شاید خودش یادش نباشد یا الان جور دیگری تعریف کند اما من چیزی که آن روزها تعریف می کرد به یاد دارم. تعریف می کرد که :

شب خواب بودم که احساس کردم زمین می لرزد. چشم باز کردم و دیدم که لامپ به شدت تکان می خورد. فهمیدم زلزله است. با خودم گفتم مرگ دست خداست! بی خیال! بخوابیم! اما 5 دقیقه بعد از شدت سر و صدای مردم بیدار شدم و رفتم بیرون ...

 

:::

دیشب تکیه داده بودم به کمد و محمدحسین روی پایم داشت می خوابید که تکان های زلزله شروع شد. 5-6 ثانیه بیشتر طول نکشید. کمی وسایل و خوراکی جمع کردیم توی یک ساک کوچک و گذاشتیم دم در، لباس های مرتب پوشیدیم که اگر خدای نکرده ماندیم زیر آوار لباسمان مناسب باشد. نماز آیات را خواندیم و بعد تخت گرفتیم خوابیدیم! اصلا هم بی خوابی نکشیدیم! در حالیکه همسایه ها ریخته بودند توی خیابان و حسابی شلوغ شده بود. چقدر حال داد این خواب دیشب...! گرچه که احتیاط شرط عقل ه...!!

 

:::

5 دقیقه بعد از زلزله داشتیم جوک های مردم را می خواندیم! علی هستند مردم ما! در شرایطی مثل دیشب چه طنزهای فوق العاده ای ساخته بودند!

* خدا خودش راس و اول و آخر همه رفیق بازهاست... ای کاش رفیق بازی رو از خدا یاد بگیریم...

۲

خدایا قطره اش را شورش دریا کرامت کن...

/ بازدید : ۵۶۱

یا رب

 

دیشب حاج آقا نشست روبروی دخترم و دو سه دقیقه در سکوت و بدون حرف زل زد بهش...

.

.

.

.

.

نمی دونم این چه حسی ه اما انگار توی وجود و خمیر مایه دخترم یه لطفی هست که توی پسرم کمتر هست!  این حس اصلا ربطی به رابطه پدر و دختری نداره. امیدوارم زود بفهمه. زود (زودتر از بلوغ) حرکتش رو شروع کنه ... تا آخرم تو راه بمونه... کج نشه... عقب نیفته ... جلو نیفته ... خسته نشه...دوام بیاره تو راه خدا ... ان شا الله خمیرمایه هر دوتاشون به عنایت خداوند مخرج الحی من المیت، از خاک خاشعی باشه که با کمی آب حیات بخش آسمانی، بجوشند و سبز شوند و پر و بال بگیرند ... ان شا الله زنده ای باشند در دل این مرده ...

 

۷

دخالت های بیجا در کار خدا!

/ بازدید : ۲۹۷

یا لطیف


١. قدیم تر ها معتقد بودم سه تا فرزند داشتن خوب است. یک پسر، یک دختر و بعد باز هم یک پسر. هم از نظر تعداد مطلوب است ، هم رسیدگی مناسب به آنها ممکن است و هم اینکه میان بچه ها کانون های عاطفی و حمایتی توزیع مناسبی دارند! اما تازگی ها فکر می کنم یک دختر کم است. نه الان که نفیسه خانم با شیرین زبانی ها و شیرین کاری هایش جای خود را دارد قشنگ باز می کند و دلبری می کند. از بیش از یکسال پیش. حتی قبلتر. از وقتی خاله ام مریض شد و تک دختر خانواده کمرش زیر بار و فشار نگهداری از مادر تا شد. زندگی اش به مشکل خورد و خودش هم مریض شد. حالا ان شا الله هیچوقت مریضی نباشد. اما نقش دختر در تامین وزن عاطفی درون خانواده زیاد است. یک موقع نباشد بخواهد برود خارج برود شهر دیگری جای دوری، آن وقت دل آدم خیلی می گیرد. مخصوصا دل مادرها. مگر چقدر می شود زنگ زد؟ مگر چقدر می شود پای تلفن حرف زد و حرف ها را گفت؟ باز مادرها یک اشکی می توانند بریزند! پدرها چه کنند دلتنگی هایشان را...؟

از بیش از یکسال پیش فکر می کنم دو پسر و دو دختر بهتر است. با این توزیع که یک پسر بعد دوتا دختر بعد دوباره یک پسر! تا این حد تعیین تکلیف می کنیم برای خدا! البته راضی هستیم به رضای او . به هیچی اش هم راضی بودیم حالا که خدا دوتا فرزند عزیز و خوب به ما داده است که زبان زدند در فامیل. به لطف و فضل خودش...


٢. خیلی دوست داشتم اسم پسرهایم را بگذارم "محمد ابراهیم" و "محمد مسیح". "محمد ابراهیم" ناظر به وجه توحیدی انسان کامل و "محمد مسیح" ناظر به وجه حیات بخشی و زنده کردن مردگی های او...اما فاطمه جان موافق نبود چندان. نه اینکه نه بیاورد اما من ته دلش دیدم خیلی راضی نیست. بالاخره او هم فانتزی های مادرانه خودش را داشته است از کودکی. اسم اولی شد "محمدحسین" (که خیلی دوست دارم این اسم را) و دومی هم قرار است "محمد رضا" باشد ان شا الله. هم نام نامی امام هشتم است که اگر ما شیعه ١٢امامی هستیم به خاطر اوست و لطف کریمانه اش غیر قابل توصیف است و هم اسم یکی از بهترین و مخلص ترین و با صفاترین رفقای عزیز من است. بلکه تا آن موقع شهید هم بشود !!


٣. به نظرم انتخاب نام دختر خیلی سخت است. نامی که هم لطیف باشد هم زیبا هم با معنا و هم اینکه عرفا پذیرفته شده باشد. این آخری خیلی مهم است. قبل از به دنیا آمدن نفیسه یک روز داشتم آیات سوره آل عمران را می خواندم که فرموده بود : "و تقبلها ربها به قبول حسن و کفلها زکریا کلما دخل علیها المحراب وجد عندها رزقا..." که توصیف حال حضرت مریم است؛ خیلی دلم رفت. دلم خواست اسم دخترم "مریم" باشد و این آیات را وصف حال او بدانم و ببینم. برایش از کودکی بخوانم تا اینگونه بشود... اما یکبار در یک جلسه ای در همان زمان ها و بی ربط به فکر من، گفتند مریم یعنی کسی که ازدواج نکرده است و نام واقعی حضرت مریم چیز دیگری بوده و از این قبیل حرف ها! از آنجا که به تاثیر "نسبی" (و نه صد در صد!) معنای اسم در شخصیت افراد معتقدم، از نظرم برگشتم! به نظرم امتحان سختی باشد. دلایل اعتقادم هم بماند وقت دیگری...


٤. نام "فاطمه" را خیلی دوست دارم. همیشه دوست داشته ام. آنقدر که اگر می شد نام همه دخترهایم را می گذاشتم "فاطمه" (و پژواک صدای حاج کاظم آژانس شیشه ای در ذهنم تکرار می شود... "فاطمه ... فاطمه ... فاطمه ...") اما عرفا و منطقا جالب نیست! از اسم "زهرا" هم (با یک فاصله قابل ملاحظه ای البته!) خیلی خوشم میآید اما آن را هم نمی شود گذاشت چون هم خواهر من و هم خواهر فاطمه جان، هر دو اسمشان "زهرا"ست. گرچه ایراد خاصی ندارد و حتی در خانواده آن طرف نامعمول هم نیست اما در خانواده ما رسم نیست و عرف درون خانوادگی نمی پذیرد این را!

راستش اسم "نفیسه" به دلایلی در اولویت من نبود. انتخاب اصلی فاطمه جان هم. اما قسمت بود. دومی را هم هنوز به نتیجه نرسیده ایم. "نرگس" و "ریحانه" را هر دو دوست داریم. "حسنا" را هم... تا ببینیم خدا چه می خواهد...


٥. این از برنامه ها و دوست داشتن های ما! تا ببینیم برنامه های خدا چقدر درست و به جا هستند (استغفرالله البته!) و مطابق با این نظرات :)))


۱

در ستایش دختر داشتن

/ بازدید : ۳۹۰

یا لطیف


عصرها از راه که می رسم، در را که باز کنم خیلی وقت ها دخترم، دختر یک و نیم ساله ام اولین کسی است که می دود جلوی پله ها و صدای "بابا بابا"یش خانه را بر می دارد و همه را متوجه می کند که بابا آمده است. بعد هم هی بی قرار سرک می کشد تا من بروم بالا. از پله ها که بالا بروم هنوز دو سه تا پله مانده، خودش را پرت می کند توی بغلم. بعد هم با هزار تا ترفند و التماس باید بگذارمش زمین و الا تا یک ربع از بغلم پایین نمی آید! با بقیه لحظه ها کاری ندارم. همین چند دقیقه را با چی توی این دنیا می توان عوض کرد که ارزشش را داشته باشد؟


+ این پست را هم ببینید. دوباره ببینید! 

+ پسرم را هم به همان اندازه دوست دارم. او هم مزایای خودش را دارد. خدا را هزاران مرتبه شکر...

۴
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان