حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

اشکم چکید و سنگ دلم را لطیف کرد

/ بازدید : ۶۰۰

یا حـ ـسـ ـیـ ـن

 

بسم الکریم... مَن هوَ إحسانُه قَدیم
ما را نگار، کرد به میخانه اش مقیم
بوی لباس خونی ارباب می رسد
صوت حزین مادر سادات.... بگذریم

من آمدم که با همه ی روسیاهی ام
راهم دهید با همه ی پرگناهی ام
اصلا خودت بگو که چه خاکی بسر کنم؟!
یک روز اگر برانی و من را نخواهی ام

اشکم چکید و سنگ دلم را لطیف کرد
نام حسین شغل مرا هم شریف کرد
غفلت زده به ماه عزا آمدم ولی...
... زهرا رسید و کار مرا هم ردیف کرد

از سوی فاطمه که به سائل نظر شود
چشمش میان روضه ی ارباب تر شود
عاشق اگر که گشنه بخوابد عجیب نیست
هیهات بی حسین شب ما سحر شود

ازخاک قتلگاه برایم بیاورید
در روضه اشک و آه برایم بیاورید
پرچم بیاورید، کتیبه بیاورید
پیراهن سیاه برایم بیاورید

من ماتِ ماتم تو بمانم مرا بس است
در راه محکم تو بمانم مرا بس است
ثروت، مقام، شهرت دنیا نخواستم
در زیر پرچم تو بمانم مرا بس است

فریاد و بحث ماست فقط مکتب حسین
استاد درس ماست فقط زینب حسین
با لعن بر یزید فقط آب می خوریم
لب تشنه می شویم به یاد لب حسین

آقا اگر نبود شفیقی نداشتیم
سوی خدای خویش طریقی نداشتیم
"نعم الامیر" ما شده "نعم الرفیق" ما
آقا اگر نبود رفیقی نداشتیم

بی نام یار، نار گلستان نمی شود
بی کربلا بهشت که رضوان نمی شود
صد بار گفته ایم که ذکری برای ما
مثل حسین موجب غفران نمی شود

 

محمدجواد شیرازی

۱

حیرانی...

/ بازدید : ۳۳۶

هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ


برآمیزی و

 بگریزی و

 بنمایی و

بربایی...

فغان از قهر لطف اندود

و زهر شکر آمیزت...

 

سعدی

۱

هزار تکه شد این «من» به لطف آینه هایت

/ بازدید : ۹۲۹

یا علی بن موسی الرضا


میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت


سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت


سید حمیدرضا برقعی

۴

دیوانگی ٢

/ بازدید : ۳۸۲

و هو علیم بذات الصدور


بعضی وبلاگ ها هستند که با نویسنده اون "هیچ" قرابت و نزدیکی فکری و عقیدتی و حتی حسی ندارم اما می خونمشون. با اینکه گاهی "خیلی" آزارم می دن اون نوشته ها. چرا می خونم؟ چون اون چیزی که آزارم می ده اغلب اون ابراز عقاید یا نظرات نیستن. اون نوشته ها یک حسی رو در من بیدار می کنند که مال من نیست اما کاملا قابل درکند برام. انگار دوست دارم  یک آدم توانمند، این حس ها رو از درون خودش بیرون بیاره و مقابل چشمم بگیره ! من از دیدن بعضی از این احساس ها اذیت می شم. خیلی هم اذیت می شم اما دلم می خواد بفهممشون. کمکم می کنه خودم رو بهتر بشناسم. اطرافم رو، اطرافیانم رو بهتر بشناسم. کمکم می کنه آدم ها رو استقرایی نبینم. یعنی یک لحظه کوتاه رو تعمیم ندم به کل لحظاتشون. کمکم می کنه فراموش نکنم مفاهیمی رو که نباید فراموش کنم اما خاطراتی که بهشون سنجاق شدند و مایل نیستم به خاطر بیارم رو به خاطر نیارم! کمکم می کنه احساس واقعی آدم ها رو از پشت نوشته هاشون از میان لبخندهاشون از میان چهره شاد و خوشحال یا غمگین و ناراحتشون از میان صورت بی تفاوتشون تشخیص بدم. بعضی از وبلاگ ها رو می خونم و چند وقت بعدشون رو پیش بینی می کنم تا خودم رو محک بزنم. اما ازار می بینم و این تمایل در کنار اون آزار درونی "خیلی" خسته ام می کنه. کم کم فرسوده می شم و انرژی ام از دست می ره. ناخودآگاه پیرم می کنه... گاهی دنیام به خاطر همین خاکستری میشه... مثل همین روزها... اما باز هم رها نمی کنم این کار رو. اون هم این روزها! این روزها که کمتر نیازمند این درکم. با کسی همصحبت نیستم و با اونها که همصحبتم تا حد خوبی می شناسمشون.

.

.

.

این روزها خیلی محافظه کار تر از اونم که لینکشون رو بزارم اینجا و خودم رو لو بدم ...

#دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند...


+

از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی

عشق میدان جنون است نه پس کوچه عقل

دل دیوانه مهیاست اگر می خواهی ...


پوریا شیرانی

۱

معیارهای خدا؛ معیارهای ما...

/ بازدید : ۴۷۰

یا من لا مذل لمن اعززت


چهل روز گذشت. باران قطع شد و زمین آبها را بلعید. کشتی هم کارش تمام شده بود و حالا باید پس از این بی قراری چهل روزه، قرار می گرفت. خداوند به کوه ها گفت "می خواهم یکی از شماها را انتخاب کنم، تا این کشتی نجات را بر او بنشانم، تا قدمگاه پیامبرم باشد... مقامگاه نوح نبی (علیه السلام)...". کوهها همگی سرک کشیدند. سرهایشان را بالا آوردند که خودی نشان بدهند که دیده شوند که به چشم حضرت حق بیایند. لابد تاب و تحملشان را به نمایش گذاشتند. صلابت و استحکامشان و شانه های ستبر و قوی ای که می توانست حامل باری به عظمت این کشتی باشد... غافل از اینکه متر و معیارهای خدا با متر و معیارهای ما خیلی فرق دارد. در این میان یک تپه کوچک سرش را بالا نیاورد. سرش را انداخت پایین. با خودش گفت در میان این همه کوه بلند، در بین این همه صلابت و عظمت، من چه ارزشی دارم که خدا مرا انتخاب کند؟ اصلا من کی هستم که پیامبر اولوالعزم خدا، نوح روی من قدم بگذارد؟ من کسی نیستم و چیزی ندارم که خداوند چنین افتخاری نصیبم کند...

تواضع کرد و خداوندِ آگاه به احوال قلوب، به کشتی، همان تپه کوچک را نشان داد و امر کرد که روی آن فرود بیاید. تازه کار را به همین جا ختم نکرد. توی کتابی که برای آدم شدن انسانها فرستاد، توی مهمترین کتاب عالم، توی کتابی که نام خیلی از دوستانش را نیاورده است، توی کتابی که فرموده است "و جاء من اقصی المدینه رجلٌ یسعی...*"  یا  "و جاء رجلٌ مومن من آل فرعون...**" و فقط از رسم خیلی از دوستان مومنش گفته است و اسمشان را نبرده است، نام این تپه را، نام این تپه کوچک را که تواضع کرد، آورده است... نام تپه ای که خودش را کوچک دید، خودش را ندید، هیچ دید... تپه ای که کسی نمی داند کجاست! تپه ای که خدا آنقدر دوستش داشت ... نام "جودی" را ...***


* سوره یس آیه ٢٠

** سوره غافر آیه ٢٨

*** سوره هود آیه ٤٤ / 


پ. ن. ١: مطلب برگرفته از مضمون روایتی است که اینجا می توانید بخوانید.

پ. ن. ٢: آدم باید خیلی دلش گرفته باشد که برای خواندن این ماجرا اشک هایش جاری شود...

پ. ن. ٣: دلم می خواهد برای دل خودم بنویسم. برای شما، برای خوانندگان این نوشته ها حرف نزنم و با خودم صحبت کنم... با دل خودم. اما نمی شود... همین است...

پ. ن. ٤:

یار مردان خدا باش، که در کشتی نوح             هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را (حافظ)

به گمانم "خاک" همان نوح باشد که "خلقکم من تراب"؛ اما "به آبی نخرد طوفان را" را کامل نمی فهمم. البته مفهومش که واضح است "به حساب نیاوردن طوفان". شاید معنایش این باشد که "به اندازه آب کم و بیمقداری هم این طوفان عالمگیر را حساب نمی کند...". راهنمایی بفرمایید اگر می دانید. ممنون

۳

جانا به حالتی که تو را هست با خدای ... کآخر دمی بپرس گدا را چه حاجت است؟

/ بازدید : ۴۵۷

یا صاحب الزمان

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
 
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
 
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می اش در مشام رفت
 
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
 
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
 
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
 
حافظ
 
 این شب مهم قدر همسایه هامون رو فراموش نکنیم...
۲

اخم تو پایان من است...

/ بازدید : ۳۶۵

یا لطیف


ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخنده تو

خنده تو چیست بگو: جوشش دریای کرم

مولانا

۱

ای دل به کوی یار گذاری نمی کنی...

/ بازدید : ۳۶۷

یا لطیف

 

یا مثل خاک، با نم پیمانه ای بساز

یا مثل تاک، درخودت میخانه ای بساز*

 

ای دل اگر تو را ز حقیقت نصیب نیست

بی رگ مباش! لااقل افسانه ای بساز

 

باغ خدا، بهشت خدا آن طرف تر است

اما تو آن طرف تر از آن خانه ای بساز**

 

من با سکوت یکسره ات ساختم تو هم

با گریه شبانه دیوانه ای بساز

 

ای دل تو شاعری و جهان هند غربت است

بی آشنا به معنی بیگانه ای بساز...

 

محمدمهدی سیار

 

* توضیح لازم:

 اصل بیت ایشان این است:

"یا مثل تاک، درخود، میخانه ای بساز"

اما به نظرم ایراد وزنی پیدا میکند و با تغییری که دادم ایراد وزنی اون از بین میره. البته من تخصصی ندارم. شایدم ایراد وزنی پیدا نمی کنه. به هر حال شعر اصلی با عبارت داخل متن فرق داره.

 

** به گمانم مرتبط است با آیه " رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة" سوره تحریم آیه 11

.

.

عنوان از حافظ است

۱

خیری ندیده ایم از این اختیارها

/ بازدید : ۳۵۴

یا من الیه یرجع الامر کله


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

حافظ

۰

فرصت آخر

/ بازدید : ۶۰۴

یا من مبدل السیئات بالحسنات

 

اگر فرصتم رو به پایان است و عملی نکرده ام که مرا به تو نزدیک کند، اقرار به گناهانم را و اقرار به غفلت و ناتوانی ام را وسیله ای می کنم به درگاهت تا مرا هم پاک و پاکیزه به مهمانیت بپذیری...

.

.

.

مثل نماز های آخر وقتم باز دیر رسیدم ... باز هم آخر وقت ه ... باز هم لب طلایی ه ... این جوش دیر تو دل من اومده ... اما هنوز وقت هست ... بیا قبول کن ...

۰
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان