حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم ... بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم

/ بازدید : ۱۳۰۳

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ماه رمضون زنجیر خداست ... هر سال زنجیرش رو بلند می کنه و میگه دیوونه ها بیان ... عاشقا بیان ... مجنون ها بیان ... مدعی ها بیان ... یه ماه مهمون خود خود خودم باشن ... اول اینها رو صدا می کنه ... انگار که دلش برای مجنون هاش تنگ شده باشه این لیلی ... دلش تنگ شده باشه برای اون کسایی که با یه جلوه و یه غمزه ی او، می میرن... رو کنار می زنه برای اونها... خودش رو برای چند لحظه نشون می ده و دیوانه ها رو دیوانه تر می کنه ... ویزید الله الذین اهتدوا هدی ...

برای همین ه که همه سال منتظر ماه مبارکند ... از رجب شروع می کنند به آماده شدن ... تو شعبان بی قرار و بی قرار تر می شن ... و تو ماه رمضون هی مضطربن ، می ترسن وحشت دارن ... می گن نکنه امسال خودش رو نشون ما نده ... نکنه امسال قهر کنه ... نکنه امسال ما رو تو زنجیر خودش به بند نکشه ...فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر ... خدا خودش دلش تنگ ماه رمضون شه ... دلتنگ دیوونگی عاشقاش ه ... بقیه رو هم صدا می کنه، میگه به عشق عاشقام همه تون بیاین ...

خدا جون! تموم سال منتظر ماه مبارکت نبودم ... رجب آماده نشدم ... شعبان بی قرار نبودم ... اما امشب بی قرار ماه مهمونیتم ... بی قرار سفره ات ... دلتنگ دیدن عاشقات ... دیوونه هات ... مجنون هات ... ما رو هم دعوت کن ... قبول کن ... مهمون کن ... سر سفره ات بپذیر ... اصلا چرا کم بخوام؟ کاحد من اولیائک ... و ان لم اکن اهلا لذالک و انت اهل لذالک ... اصلا بیا ما رو هم دیوونه کن امسال... چی می شه؟ قول می دم مزاحم دیوونه هات نباشم ... دیگه نباشم ... می دونی ؟

 

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم


جان سپاریم دگر، ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم


تا نجوشیم از این خنب جهان، برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم


سخن راست، تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم


در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم


بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راهِ فنا، ریخته چون دانه شویم


گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم


گر چه شاهیم برای تو چو رخ، راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم


در رخِ آینه عشق، ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم


ما چو افسانه دل، بی سر و بی پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم


گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم


مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم


نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

 

مولانا

۲

خدا را رحمی ای منعم، که درویش سر کویت...دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد

/ بازدید : ۳۶۷

یا راد ما قد فات

 

آخرین شب جمعه ماه شعبان است... می دانی؟

شاید امشب نباید خوابید... می دانی؟

 
  


قسمتی دیگر از این روایت را هم بشنوید دریافت

 

 

۲

مراسم شکرگزاری!

/ بازدید : ۵۲۹

یا من هو اضحک و ابکی

 

محمدحسین بعد از لیس زدن ته کاسه ماست دور از چشم من و مادرش:

خدایا ممنونم که به من "لیس" دادی که بتونم دور ظرف هام رو تمیز کنم :)

۴

عاقبت در دام می افتیم ما / دام ما ای کاش در کوی تو باد / تیر ما هم از کمانی می رسد / آن کمان ای کاش، ابروی تو باد...*

/ بازدید : ۵۲۲

هو حی الذی لایموت

 

علاقه قلبی خیلی زیادی به آقای هاشمی داشتم. خیلی زیاد. فوتشون عمیقا ناراحتم کرد. اما وقتی خبر درگذشتشون رو شنیدم این جمله بود که خیلی زیاد مشغولم کرد که "هر چه بود هر چه کرد هر چقدر معروف بود هر چقدر مهم و موثر بود رفت ... حالا عملش تمام شد و حسابش شروع شد ..."  به این فکر کردم که محل کارش کنار بیت بود و لابد پر از تجهیزات پزشکی، خانه اش جماران بود و کنار بیمارستان قلب، اما باید جایی دچار مشکل قلبی می شد که برود یک بیمارستان آموزشی و آن هم در ساعتی که خیلی از متخصصان نبودند... فکر کردم به این که تازه از خواب بیدار شده و تازه دارد می بیند عالم چه خبر است. به این فکر کردم که با عملش تنهاست. دوستی ها و دشمنی ها تمام شد و ماند خودش و عملش... به این فکر کردم که چقدر خسته بود... چقدر راه رفت چقدر از دوستان نادان و دشمنان باهوش ضربه دید و حالا چشم هایش را بست و رفت...  البته کار با مرگ تمام نمی شود. وقتی برای استراحت نیست...این تازه اغاز سیر جدیدی است که همه ما را به خود می خواند ... فرمود الرحیل وشیک ... کوچ نزدیک است ... برای همه مان ...

خدا رحمتش کند و با اولیا خود محشورش نماید... اتفاق جالبی است که فردا (20 دی) سالروز مرگ امیرکبیر است. جالب نیست؟

 

مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است...

 

+

لابد بعضی از افراد نادان و یا نا آگاه خوشحالند از این اتفاق. او که رفت و خودشماند و عملش و ما هستیم که باید مراقب باشیم که روزی با عملمان تنها خواهیم شد. خوشحالی از فوت یک مومن... اما با همین نگاه دنیایی هم به گمان من کشور ضربه خیلی بزرگی خورد اگر چه که کار در دست خداست و هیچ چیز از دایره قدرت و تدبیر او بیرون نیست و او بر کار خود مسلط و آگاه است ...

+

اینجا همچنان تعطیل است!

 

* شعر از مجتبی کاشانی

۴

موقت

/ بازدید : ۴۸۳

إِنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهدینِ

 

وَ أَعْتَزِلُکُمْ وَمَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَأَدْعُو رَبِّی عَسَى أَلَّا أَکُونَ بِدُعَاءِ رَبِّی شَقِیًّا ﴿۴۸﴾

فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَکُلًّا جَعَلْنَا نَبِیًّا ﴿۴۹﴾

وَ وَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِیًّا ﴿۵۰﴾

 

مدتی نخواهم نوشت اینجا (انگار که برای کسی مهم باشه مثلا :)))! ). نمی دونم چقدر. از یک هفته تا چند ماه ممکنه طول بکشه. اما وبلاگ های همسایه های عزیز رو می خونم اینجا هم که درش بازه...

التماس دعا...

+

توضیح آیات : برای نوشتن یا ننوشتنم  قرآن باز کردم (همینجوری و نه به نیت تفال که حرام باشه) این آیات اومد... قبلا هم چنین اتفاق های جالبی افتاده بود... نمی دونم خوبه این حرف ها یا فحش داده قرآن بهم (شایدم به برخی خواننده های اینجا؟!!) اما امیدوارم اتفاق های خوبی تو این مدت بیفته و بلکه ان شا الله بعد این مدت کمی بهتر شده باشم...

ترجمه آیات سوره مبارکه اسرا:

و از شما، و آنچه غیر خدا می‌خوانید، کناره‌گیری می‌کنم؛ و پروردگارم را می‌خوانم؛ و امیدوارم در خواندن پروردگارم بی‌پاسخ نمانم!»

هنگامی که از آنان و آنچه غیر خدا می‌پرستیدند کناره‌گیری کرد، ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم؛ و هر یک را پیامبری (بزرگ) قرار دادیم!

و از رحمت خود به آنان عطا کردیم؛ و برای آنها نام نیک و مقام برجسته‌ای (در میان همه امّتها) قرار دادیم!

 

 

دلمون زیاد گرفته این روزها... چرا؟ نمی دونم...

یا علی

۷

نامه ای برای روشنایی خانه مان...

/ بازدید : ۶۹۲

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم

چند سال گذشته است؟ درست یادم نیست! اما حدود همین ساعت ها بود که بعد از یک جشن نسبتا ساده، آمدیم خانه خودمان. به این آشیانه کوچک خوشبختی...یادت هست اولین کاری که کردیم چه بود؟ وقتی رسیدیم اولین کاری که کردیم این بود که با کمک عمویم دوتا ملافه (یا ملحفه؟!) برداشتیم و به جای پرده زدیم به پنجره! آخر هنوز پرده های خانه حاضر نبود. مثل فرش هایمان که هنوز نرسیده بود و اجاق گازمان. یادت هست که تا دو هفته روی شومینه غذا درست کردی؟ زندگی را شروع کردیم. زندگی مان بالا و پایین زیاد داشت، همیشه دلچسب نبود، همیشه باب میل نبود طبیعتا، اما همیشه سعی کردیم مهربانی در این خانه گم نشود، حتی در سخت ترین روزهایمان...

 

یادت هست چقدر با تعجب نگاهمان می کردند که ما بدون داشتن مهمان، "فقط" برای خودمان، شیرینی می خریدیم؟ دیگر شیرینی فروشیی "سرگل" هم می دانست که وقتی من می روم خرید فقط نیم کیلو شیرینی باید بدهد! الان ها دیگر کسی با تعجب نگاه نمی کند! عادی شده است برای شان انگار. حالا اما بعد از این همه سال با دو تا فسقلی شیطان، دیگر کمتر وقت برای هم داریم. دیگر مجبوریم چای و شیرینی حدود ساعت هفتمان را هول هولکی بخوریم قبل از اینکه نفیسه خانم از میز خودش را بالا بکشد و انگشت های کوچکش را فرو کند میان چایی یا شیرینی ها! چای و شیرینی ای که این روزها شیرینی اش "سه تایی" شده و چایی اش هم چیزی نمانده که سه تایی شود! وقت کمتری داریم تا کنار هم بنشینیم و صحبت کنیم. اگر هم وقتی پیدا شود بیشتر و معمولا دور و بر تربیت بچه هاست...

 

سالهای خوبی (به فضل و عنایت خداوند) در کنار تو گذشت و ان شا الله سالهای خوب تری در پیش است. در کنار بچه های خوبی که تو با تلاشی که می کنی تربیت خواهی کرد و در کنار هم...

 

قطعا زندگی ارام نخواهد گذشت همانطور که تا به حال هم پر از فراز و نشیب بوده است. اما اگر ما در کنار هم رشد کردیم و هر روز متعالی تر و بزرگ تر شدیم و هدفمان را فراموش نکردیم، امیدوارم به فضل و عنایت خداوند مهربان، این امر مشکل در برابرمان "آسان باشد" و پشت ها یمان را (هر چهارتایمان و هر عضو جدیدی که خداوند به ما لطف می کند...) به هم محکم فرماید...

 



امضا

"علی"ات...

حدود ساعت ١بامداد ٧امین روز از زمستان ٩٥

۶

همچون انار خون دل از خویش می خوریم...

/ بازدید : ۱۳۳۱

یا لطیف


ظاهرش که شبی است مثل باقی شب ها! حالا چند ثانیه طولانی تر. خوب که چی مثلا؟

با خودم فکر می کردم  اصلا موضوعی مثل "طولانی ترین شب سال" مگر جشن گرفتن دارد؟ اصلا چه چیز جشن گرفتنی ای توی آن هست؟ آن هم در عصری که تفریح آدم ها خیلی فردی تر و دایره اش بسیار بسیار وسیع تر است از دورهم نشینی های شبانه و هندوانه خوردن و فال حافظ گرفتن...

خود اینکه این همه مناسک دارد برای خودش هم جالب است. نوروز با آن همه یال و کوپال و پیشینه سنتی اش، آنقدر مناسک ندارد که یلدا...

::

عمیق تر از این حرف ها باید باشد به گمانم... 

::

 خوب که فکر می کنم به نظرم می آید آدرس را غلط رفته ایم. شاعرها با شاعرانگی شان و واژه ها با ظرفیت محدودشان ما را به اشتباه انداخته اند. گمان کرده ایم آنچه جشن می گیرند «شب» است! بلندترین تاریکی سال را...

«بلندترین شب سال» اما روی دیگری هم دارد و آن «پایان غلبه تاریکی است بر نور». وقتی کامل اوج گرفتی، ناخودآگاه تازه زمان فروریختنت فرا رسیده است. از فردا این نور است که هر روز تاریکی را بیشتر پس می زند، عقب می راند و خودش به پیش می تازد.

دقت که می کنی می بینی اینطور که نگاه کنیم تازه مناسک هم رنگ خواهند گرفت. مفهوم پیدا خواهد کرد. مثلا همین هندوانه. هندوانه است و روزهای بلند تابستان و رفع عطش. هندوانه اصلا مال تابستان است. مال روزهای حکومت روز.

یا «فال حافظ». راستی مگر فال گرفتن برای دیدن و حدس زدن آینده نیست؟ برای رسیدن به افق های روشن. امیدی در دل ناامیدی؟

::

راستش به نظر من شب یلدا جشن آغاز پیروزی نور است بر ظلمت. جشنی برای امید و انتظار. جشن طلیعه رسیدن بهار. گرچه که این بهار از دل زمستان بیرون می آید و «یحی الارض بعد موتها...»

::

از این فلسفه ها که بگذریم شاعر می فرماید:


دقیقه ی آخر
پاییز تقویم را معطل می کند
شاید ،
برگردی...
یلدا مگر همین نیست ؟

...

 معصومه  صابر


+ ابتکار شعر تصویر از این وبلاگ بسیار خواندنی است:  همچون انار خون دل از خویش می خوریم / ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما...

+ این تصویر هم هست

۴

البته خدایی راست می گفت!

/ بازدید : ۴۰۵

یا من هو اضحک و ابکی

 

در حالیکه روی راحتی، تکیه داده به متکا می گه: خدا زن هیِیییچ خونه ای رو مریض نکنه!

درحالیکه یه لحن بی تفاوت به صدام دادم می گم : چراااا دقیقا؟

با تعجب برمی گرده نگاهم می کنه و می گه : یعنی دوست داشتی مریض می شدم؟

درحالیکه به همون لحن بی تفاوت، کمی چاشنی مسخره رو اضافه می کنم می گم : آخه اعتماد به نفس شما زن ها من رو کشته!

درحالیکه لبخند پوزخند گونه ای اومده رو لبهاش  هیچی نمی گه. اما من با یه لحن مسخره که ته خنده ای توش مخفی شده ادامه می دم : آخه شما که از صبح داری به استراحت مطلق می پردازی، می خوری و می خوابی (به خاطر مریضی البته) که نباید این حرف رو بزنی! حالا اگر من که دارم این همه ظرف های چرب و چیلی رو می شورم بگم یه چیزی! تو که نباید بگی! منم که نمی گم!!

در حالیکه دنبال یه چیزی ه که پرت کنه طرفم می گه : خیییییلی بی ادب و بی تربیت و مسخره و پرررررویی....:))

 

۶

چتر نمی خواهد این هوا...

/ بازدید : ۴۷۵

هو اللطیف


هوای تهران بارانی است و گرچه که همچنان هوای بارانی را بیش از هر هوایی دوست دارم اما امروز لااقل حس خاصی برایم ندارد... نمی دانم از مریضی است یا چیز دیگری... بی حوصله ام و دل و دماغی برای کیف کردن از این هوا نیست...

۱

درباره مشغولیت های این ایام

/ بازدید : ۳۵۹

هو الشافی


از شب های سرد عراق، به یادگار یک سرفه معمولی و بی خطر آورده بودم که هنوز هست. اما بعد از دو هفته تازه دارد می اندازدم. دو روزی هست که خیلی خوب نیستم. اصرار می کنند که دکتر بروم که حال و حوصله اش نیست. فاطمه ام هم دارد کم کم مریض می شود. فشار کار بچه ها و تلاش های بی وقفه اش برای تربیت شان حسابی انرژی اش را تحلیل برده است. آقا محمد حسین هم که بی وقفه مراقبت می خواهد. وقت یادگیری و لجبازی و الگوبرداری اش است. اعتماد به نفس زیادی بالا و بدقلقی های گاه و بی گاهش هم توجه خاص می طلبد. از آن طرف باید حسابی دقت کنیم که نسبت به خواهرش حسادت نکند. یعنی شرایطی برایش ایجاد نشود که احساس بی توجهی کند. پروژه از پوشک گرفتنش را هم کلید زدیم که...

نفیسه خانم هم که "حسابی" شیطنت می کند. اصلا یک وضع غیر قابل توصیفی. از در و دیوار بالا می رود. تازه هنوز درست و حسابی راه نمی رود. همان چهار دست و پا. یک لحظه غافل شوی از پله ها رفته است بالا! مثلا وقتی از بغل کردن ش خسته می شوم و می خواه بگذارم ش زمین، در همان فاصله ایستاده تا نشستنم یک چیزی را نشان می کند که مبادا وقتش تلف شود! به محض زمین گذاشتن مسیر و هدفش مشخص است و حرکت می کند! شب ها هم خیلی بد می خوابد. نمی دانیم چرا. دکترها هم چیزی تشخیص ندادند. تقریبا شب ها را تقسیم کرده ایم...

هر دوی مان خیلی خسته ایم. فاطمه جان بیشتر البته. احتیاج به یک تنفس داریم...


+

غر غر نمی کنم. فقط خبری بودند! الحمدلله شاکریم. گاهی سخت می گذرد اما دست خدا را می توان دید توی لحظه های زندگی مان. الحمدلله...

+

نفیسه خانم کم کم دارد به حرف می افتد. چیزی بین بابا و مامان را می گوید و یک کلمه نامفهوم دیگر که من حدس می زدم چیست ولی برای اینکه مورد تمسخر قرار نگیرم به کسی نمی گفتم! اما دیروز فاطمه جان می گفت یکی دو نفر دیگر هم تشخیص داده اند. مخصوصا که گاهی دستش را هم می گذارد روی گوشش و می گوید... "الله اکبر". در واقع ادای برادرش را در می آورد.

خدا را صدهزار مرتبه شکر که محمدحسین خیلی مراقب آبجی اش هست. کمک زیادی هم می کند. ان شا الله خداوند کمک کند که در این دنیایی که ما و خیلی از خوب ها را بلعیده است حاصل خوبی بدهد زندگی مان.  میوه های شجره طیبه باشند به لطف و عنایتش...

همه سختی های بالا با خوشی ها و زیبایی ها و شیرینی های بزرگ شدن این دوتا و خودمان قابل قیاس نیست. خنده های از ته دلشان خستگی را از تن آدم فراری می دهد. مخصوصا که خنده های فوق العاده زیبایی هم دارند... خدا را شکر...

۴
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان