نامه ای برای روشنایی خانه مان...
بسم الله الرحمن الرحیم
هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم
چند سال گذشته است؟ درست یادم نیست! اما حدود همین ساعت ها بود که بعد از یک جشن نسبتا ساده، آمدیم خانه خودمان. به این آشیانه کوچک خوشبختی...یادت هست اولین کاری که کردیم چه بود؟ وقتی رسیدیم اولین کاری که کردیم این بود که با کمک عمویم دوتا ملافه (یا ملحفه؟!) برداشتیم و به جای پرده زدیم به پنجره! آخر هنوز پرده های خانه حاضر نبود. مثل فرش هایمان که هنوز نرسیده بود و اجاق گازمان. یادت هست که تا دو هفته روی شومینه غذا درست کردی؟ زندگی را شروع کردیم. زندگی مان بالا و پایین زیاد داشت، همیشه دلچسب نبود، همیشه باب میل نبود طبیعتا، اما همیشه سعی کردیم مهربانی در این خانه گم نشود، حتی در سخت ترین روزهایمان...
یادت هست چقدر با تعجب نگاهمان می کردند که ما بدون داشتن مهمان، "فقط" برای خودمان، شیرینی می خریدیم؟ دیگر شیرینی فروشیی "سرگل" هم می دانست که وقتی من می روم خرید فقط نیم کیلو شیرینی باید بدهد! الان ها دیگر کسی با تعجب نگاه نمی کند! عادی شده است برای شان انگار. حالا اما بعد از این همه سال با دو تا فسقلی شیطان، دیگر کمتر وقت برای هم داریم. دیگر مجبوریم چای و شیرینی حدود ساعت هفتمان را هول هولکی بخوریم قبل از اینکه نفیسه خانم از میز خودش را بالا بکشد و انگشت های کوچکش را فرو کند میان چایی یا شیرینی ها! چای و شیرینی ای که این روزها شیرینی اش "سه تایی" شده و چایی اش هم چیزی نمانده که سه تایی شود! وقت کمتری داریم تا کنار هم بنشینیم و صحبت کنیم. اگر هم وقتی پیدا شود بیشتر و معمولا دور و بر تربیت بچه هاست...
سالهای خوبی (به فضل و عنایت خداوند) در کنار تو گذشت و ان شا الله سالهای خوب تری در پیش است. در کنار بچه های خوبی که تو با تلاشی که می کنی تربیت خواهی کرد و در کنار هم...
قطعا زندگی ارام نخواهد گذشت همانطور که تا به حال هم پر از فراز و نشیب بوده است. اما اگر ما در کنار هم رشد کردیم و هر روز متعالی تر و بزرگ تر شدیم و هدفمان را فراموش نکردیم، امیدوارم به فضل و عنایت خداوند مهربان، این امر مشکل در برابرمان "آسان باشد" و پشت ها یمان را (هر چهارتایمان و هر عضو جدیدی که خداوند به ما لطف می کند...) به هم محکم فرماید...
امضا
"علی"ات...
حدود ساعت ١بامداد ٧امین روز از زمستان ٩٥