آسمان جل
هو الهادی
گفت: اینجا خادمی؟
تعجب کردم! کجای سر و وضعم به خادم ها می خورد؟ نگاهش کردم. یک کوله کوچک مندرس و یک پتوی نازک نخ نما روی کولش بود. توی دلم گفتم لابد پول می خواد.
با لبخند جواب دادم: نه! خادم نیستم.
پشتش را کرد به من و همانطور که می رفت گفت: ولی من همه جا خادمم... لبخندش را می شد از همان پشت حس کرد.
رکب خورده بودم ... آب سردی بود انگار روی سرم ...