خانه به دوشان
یا کنز الفقرا
محل کارم توی یکی از خیابان های بالا شهر تهران است. با یک نمای جالب و زیبا که شاید بعدها بشود بگویم کجاست. وقتی هر روز موقعی که از خیابان های لوکس این شهر رد می شوی، یک عده را ببینی که روی نیمکت ها، کنار پیاده رو ها، پشت بوته ها و درختچه ها کارتنی انداخته اند زیرشان و خوابیده اند، باید خیلی سخت دل باشی که توی خوشی هایت غرق بشوی. کیف کنی با میز و دیدگاه محل کارت. خیلی ریز نمی شوم توی قیافه ها و بساط این خانه به دوش ها. شاید فکر می کنم خجالت می کشند. اما گاهی اتفاقی چشمم می افتد. مخصوصا آدم هایی که بیدار شده اند و نشسته اند بیشتر توجهم را جلب می کنند. آدم هایی که خیلی هایشان قیافه هایشان هم به این چیزها نمی خورد. به کارتن خوابی و توی کوچه و خیابان خوابیدن... معمولا هم همین ها هستند که زودتر بیدار می شوند...
:::
اما چهارشنبه و امروز، کارتن خوابها با بقیه روزها کمی فرق داشتند. چهارشنبه، از مینی بوس که پیاده شدم یکی شان را دیدم که بیدار شده بود و نشسته بود. چشمم را انداختم روی زمین. اما انگار چیزی فرق می کرد، این یکی زن بود! دوباره نگاه کردم! ٤، ٥ تا زن را دیدم که کنار هم خوابیده بودند زیر یک پتو توی محوطه مینی بوس ها (محوطه ای به شدت مردانه) و نزدیک شاید حدود ٢٠ مرد که آن طرف تر می خوابند... تا به حال ندیده بودم. ساعت حدود ٧/٣٠ دقیقه بود و هنوز خواب بودند. یعنی ساعت شلوغی آنجا...
:::
امروز صبح، که کمی زودتر از خانه زدم بیرون، توی یک جای دیگر، در میانه های راه، پشت یک ردیف درختچه، چشمم خورد به پسربچه ای حدودا اندازه محمدحسینم که پتویش کنار رفته بود ونصف بدنش بیرون افتاده بود. کنار دستش یکی دیگر هم بود که ندیدیمش. یعنی پتو را کامل کشیده بود روی سرش. احتمالا پدرش مثلا... یکبار قبل ترها یک خانواده را هم دیده بودم که با هم خوابیده بودند کمی آن طرف تر از بقیه کارتن خوابها. آنها هم کامل رفته بودند زیر پتو. وسط گرمای تابستان. راستش این کارتن خوابها هم متفاوتند. آبرودارتر ها کامل می روند زیر پتو. قدیمی تر ها و معتاد ها و خراب ها گاهی پتو هم نمی اندازند. ولو می شوند گوشه پیاده رو...
:::
اهل عکس گرفتن از بدبختی مردم نیستم. و الا عکس های خوبی می شد. فکر کن که بروم جلو و به یک آدم خانه به دوش بگویم که ژست بگیر تا من عکست را بگیرم و بگذارم توی فضای مجازی تا بازدید کننده بخرم! لااقل نمک هم نباشم روی زخمشان اگر کمکی از من بر نمی آید.... (شاید هم کاری از من بر می آید و خودم را توجیه می کنم؟!)
:::
من آدم این کارهای پشت میز نشینی نیستم. باید رها کرد و رفت... اتفاقا امروز صبح تصمیمم را گرفته بودم. ان شا الله بعدتر ها درباره اش بیشتر خواهم نوشت...
:::
توی شعر و شاعری مدعی زیاد است! "ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم"! "خانه به دوش فنا در شب طوفانیَم"! "ما خانه به دوشانِ بیابانِ بلاییم"! "چون زلف تو از خانه به دوشانِ تو ایم"...!
اما هیچکداممان فی الواقع اهل خانه به دوشی که نیستیم هیچ، قلبا هم آزاد نیستیم. گرفتاریم. چسبیده ایم به زمین. به دنیا. به قول مرحوم استاد علی صفایی ، وقتی به این دنیای اینگونه پیچیده در بلا، اینطور دل می بندیم (دار بالبلا محفوفه) اگر اینجا را با خوشی و سرخوشی می آمیختند، چه می کردیم؟