خانه مرد میخواهد...
یا لطیف
اول من به جبهه رفتم. بعد از من هم برادرم. هر دو برنگشتیم.
ماندیم گوشهای از آسمانش.
حالا مادر مانده و خواهر کوچکم. پدر هم که سالهاست میهمان ماست.
:::
مادر هر روز چرخ دستیاش را برمیدارد و توی کوچهها میگردد، از پی مغازهای که شاید نان سنگک داشته باشد. دکترها گفتهاند؛ باید فقط نان سنگک بخورد.
خواهرم هم هر روز میرود برای کار. میماند تا شب. گاهی که برای سوار شدن به اتوبوس کنار خیابان میایستد، بعضی از ماشینها برایش نگه میدارند و بوق میزنند.
برادرم میگوید: «کاش یکیمان مانده بود. خانه مرد میخواهد.»
میگویم:« آن وقتها شهر پر بود از مرد. چه فرقی میکرد بمانیم یا نمانیم.»
:::
چقدر موهای مادر سفید شده بود. توی شب مثل نور، برق میزند. مثل جانمازش. مادر دستش را گرفته رو به آسمان. گریه میکند. نگران است. وقتهایی که خواهر کوچکم دیر میآید، دلواپس میشود.
مادر هم مثل ما دنبال یک مرد میگردد. برادرم میگوید:« کاش یکیمان مانده بود!»
مینشینم کنار سجاده مادر. بو میکشم اشکهایش را. مادر دلتنگ است. امشب نوبت من است که به خوابش بروم. دیشب برادرم رفته بود.
# افسانه محمدی