شیرین زبانی ها- ٥
هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنی أَ أَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ
رفته بود مهد کودک. نه که دائم برود البته، گاهی فاطمه جان ما یک کلاسی اگر برود (که قبل تر ها هم می رفت) محمدحسین را یکی دو ساعتی می گذارد مهد کودکی که همان جا راه انداخته است. وقتی کلاس تمام شده بود و رفته بودند که برش دارند، مربی مهد گفته بود خیلی مراقبش باشید چشم نخورد! پرسیده بودند چطور؟ چی شده مگه؟ معلم مهد گفته بود امروز برای بچه ها (که ٣سال به بالا هستند همه و محمدحسین ما دو و نیم سالش است) خواستم داستان حضرت ابوالفضل را بگویم که محمدحسین گفت من بلدم. گفتم خوب تو بگو. بچه ها را دور خودش جمع کرد رفت روی یک صندلی ایستاد و قشنگ قصه روضه ی حضرت ابوالفضل را برای مان گفت.
مربی مهد می گفت آنقدر خوب قصه را تعریف کرد که من گریه کردم (راست و دروغش پای خودش!).
فاطمه جانم می گفت از آن روز اگر محمدحسین را ببرم مهد کودک و خاله نسیم باشد، برای اینکه بچه چشم نخورد، اول همه مربی ها باید سه تا آیت الکرسی بخوانند و بعد اجازه می دهد محمدحسین برود داخل!