نقش خیال او
هو المصور
١. چ، بادیگارد و دیشب هم که ایستاده در غبار... شاید باورش برای بعضی ها سخت باشد اما توی سه سال اخیر یادم نمی آید جز این سه تا، فیلم دیگری را کامل دیده باشم. چه در سینما چه در تلویزیون چه در جای دیگر. این سه را هم ایستاده و بچه به بغل دیده ام. یعنی که به نوعی باز هم نصفه و نیمه...
٢. بعد از اتفاقات اخیر اما، حکایت دیدن فیلم دیشب حکایت دیگری بود. قبل از رفتن داخل سالن، توی لابی سینمایی که پنج، شش فیلم را در سانس های نزدیک به هم داشت اکران میکرد، پر بود از آدم! مرد و زن. و ذهنم، بعد از دو سه هفته مبارزه نفسگیر، ناگهان دوباره غلطید به سوی "او". به او و ظاهر جدیدش. با خودم فکر کردم نکند اینجا باشد؟ فکر کردم به اینکه ببینمش هم نخواهم شناخت. فکر کردم دیگر عجیب نیست هیچ قیافه ای. هیچ پوششی. بعد فکر کردم به اینکه چقدر از این جماعت قبلا با حجاب بوده اند؟ بعد فکر کردم که دیگر اصلا عجیب نیست که او هم در میان این جماعت سرخوش و خرکیف باشد. بعدتر دختر و پسر سیگار به دستی را دیدم و با خودم فکر کردم دیگر حتی این هم عجیب نخواهد بود. کسی که یکبار خط قرمز خاصی مثل حجاب را شکسته است دیگر بقیه خط قرمزها (به جز نماز) رمق چندانی برای مقاومت نخواهند داشت... بعد فکر کردم که اگر روزی روزگاری او را در چنین وضعی ببینم چه حالی خواهم شد؟ بعد آرزو کردم ای کاش هیچوقت در این حال و روز نبینمش... بعد فکر کردم به گذشته ها. گذشته هایی نه چندان دور...
٣. دوباره خیال داشت جنگ نفسگیر این روزها را می برد و من "مشتاقانه" به فکر یک آتش بس دو سه ساعته بودم...
٤. ایستاده در غبار فیلم (به طور عمومی) چندان احساس بر انگیزی نبود. البته برای من فرق داشت. من دفاع مقدس خوانی را در سالهای دور با "حاج احمد متوسلیان" و "شهید بروجردی" شروع کرده بودم. سبک فیلم هم خاطره گویی بود. مدام خودم را می دیدم میان کتابها، که دارم خاطراتی که در فیلم گفته می شد را لابلای آنها می خوانم؛ می بینم... انگار که کسی داشت همان کتابهای سالهای دور را برای من می خواند...
٥. یکی وسط های فیلم به من گفت "تو شبیه حاج احمد هستی". خنده ام گرفته بود از این مقایسه. اما بعد اشک ها آمدند. ای کاش شبیه حاج احمد متوسلیان بودم. ای کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که بشود وجودم را بدون بیهوشی جراحی کنم و همه این فکرها را دور بیاندازم. ای کاش قدر نیمی از توان او توان تغییر داشتم. ای کاش مثل حاج احمد می دانستم که آخر کارم چه می شود. خیر می شود یا شر؟ کاش انقدر عرضه داشتم که "او" را بار دیگر برگردانم به راه خدا و آخرش آسوده سرم را بگذارم و بروم...
٦. ایستاده در غبار فیلم چندان احساس برانگیزی نبود. آن را ایستاده دیدم و خیلی جاهایش را در میان پرده ای از اشک. اشک هایی که برای حاج احمد فیلم نبود. برای فیلم نبود اصلا. برای فکرهایی بود که توی لابی به ذهنم آمده بود. برای او و ظاهر جدیدش...
٧. من یکبار دیگر در این جنگ نفسگیر عقب نشستم. خیال ها آمدند هرچه خواستند کردند و به راستی چه کند آن کسی که با داستان یک فیلم می خواهد برگردد به خیال های سال های دور اما برای رسیدن به آن خیال ها باید از خیال هایی بگذرد که نباید؟
٨. حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشگر دشمن پسری داشته باشد...
حسین جنتی