شیرین زبانی ها-٢
یا من هو اضحک و ابکی
فاطمه جانم با بچه ها بیرون رفته بود. من هم تازه رسیده بودم خانه. زنگ زد که: "اگر می شود و خسته نیستی بیا با محمدحسین برو خرید! می گوید یک چیزی لازم دارد!"
خرید را خیلی دوست دارد. یکبار که از سرکار برمی گشتم، سر راه مقداری شیرینی خریدم و رفتم خانه. محمدحسین با لحن خیلی شیرینی (که متاسفانه نمیشود توی نوشته منتقلش کرد) گفت: "باباااااا! تنهایی رفتی خریییییییییید منو نبردییییییییی؟"! یکجوری مظلومانه گفت که دلم را کباب کرد واقعا!
گفتم: "لازم داره؟ چی؟"
فاطمه جان گفت : "نمی دونم. فقط میگه یه چیزی لازم دارم!"
خندیدم و گفتم: "بچه ذو ساله لازم دارم چه می فهمه چیه؟!"
رفتم پایین. دیدم بغ کرده و ناراحت نشسته روی یک سکو و منتظرم است. تا مرا دید گفت: "بابا زود بریم خرید!".
سربسرش گذاشتم: "ما که چیزی لازم نداریم".
با بغض گفت : "چرا! باید بریم خرید! ما یه "بستنی قیفی" لازم داریم"!