بغض
یا راد ما قد فات
دلتنگی یعنی وسط یک روز گرم و کاملا آفتابی تهران هوا رو ابری ببینی مدام...
+
شاید برای کسی مهم نباشه اما هنوز وقتی اون تصویر بی حجاب جلوی چشمم میاد بغضم می گیره...
یا راد ما قد فات
دلتنگی یعنی وسط یک روز گرم و کاملا آفتابی تهران هوا رو ابری ببینی مدام...
+
شاید برای کسی مهم نباشه اما هنوز وقتی اون تصویر بی حجاب جلوی چشمم میاد بغضم می گیره...
بسم الله الرحمن الرحیم
أَوَلَا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِى کُلِّ عَامٍۢ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لَا یَتُوبُونَ وَلَا هُمْ یَذَّکَّرُونَ (توبه / 126)
آیا آنها نمى بینند که در هر سال ، یک یا دو بار، مورد آزمایش قرار مى گیرند سپس از راه خلاف باز نمى ایستند و توبه نمى کنند و متذکر نمى شوند
ما که همیشه در حال امتحان شدنیم. اما این آیه می فرماید "یه بار یا دو بار در سال". چرا؟ چون اینجا داره درباره امتحان جامع صحبت میکنه. امتحان اصلی. امتحان های بزرگ و حسابی...
+
تو این ٥-٦ سال اخیر امتحان های اینجوری خدا از من "خیلی سخت" بوده... هر سال دشوار و دشوارتر... داغونم کرده... از دیروز هم که دوباره...
+
از دیروز بهترم اما حالم خوش نیست. دیشب خیلی گریه کردم... غصه زیادی تو دلم جا کرده... فاطمه ام هم داره اذیت میشه. مخصوصا که هنوز نگفتم بهش که چی شده...
خدایا پاکم کن و خاکم کن... (با عافیت...!)
یا محیی و یا ممیت
گفتم: چند سالته؟
گفت: دو سال!
گفتم بیست سال دیگه چند سالته؟
گفت: نمی دونم! شما بگین!
گفتم: بیست و دو سال
گفت: اما جای شما اون موقع خالیه ها...
گفتم: اممممم! مامان چطور؟
گفت: نه! جای مامان خالی نیست...
اللهم اهل الکبریا و العظمه
این کشور و آن کشور و سی روز مهم نیست
هرجا که تو رؤیت بشوی عید همان جاست...
یاسر قنبرلو
+
اللهم صل على محمد و آله و اجبر مصیبتنا بشهرنا و بارک لنا فی یوم عیدنا و فطرنا...*
خدایا! ما مصیبت زده تمام شدن ماه مهمانی ات هستیم.
ما از ماه تو خسته نشدیم. از روزه ها و گرسنگی ها، از تشنگی ها و کم خوابی ها به تنگ نیامدیم. ما ماه تو را دوست داشتیم. از پذیرایی ات از اینکه اجازه دادی یر سفره ات بنشینیم از این که ما را عزیز داشتی با دعوتت و گرامی داشتی با مهمانی ات، ممنونیم.
خیلی خوش گذشت. خیلی خیلی خوش گذشت. همه چیز عالی بود. اگر مهمانان خوبی نبودیم ما را ببخش. اگر تنبلی کردیم و بهره نبردیم ما را ببخش. اگر باز هم وقتمان به بازی و دنیا گذشت و از روی تو غافل بودیم ما را ببخش. اگر به صاحبخانه بی توجهی کردیم و مشغول آب و نان شدیم ما را ببخش. ما هنوز نمی دانیم. نادانیم. کوچکیم. مزه با تو بودن را نفهمیده ایم. تازه همین آخر ها کم کم می خواستیم با تو رفیق بشویم که ناگهان همه چیز تمام شد...
مصیبت ما را در جمع شدن سفره ات به لطف و مهربانی ات جبران کن و روز عید ما را برای مان مبارک بفرما...
* صحیفه سجادیه/ دعای وداع با ماه مبارک رمضان
+ بعد نوشت: ما رو از سر سفره خود بلند مکن. ما زحمتی برات نداریم...
اللهم رب شهر رمضان
ماه خدا تمام شد...
دلمان تنگ می شود برای روزها و شب هایش...
برای لحظه لحظه هایش...
حالا دوباره،
باز هم روز از نو روزی از نو...
باز هم دوباره نمازهای لب طلایی آخر وقت...
باز هم فراموشی سحر...
باز هم فراموشی قرآن و مناجات...
+
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را...
اللهم رب شهر رمضان
در دعای وداع، حضرت سجاد خطاب به ماه مبارک رمضان می فرماید:
السلام علیک ما کان اطولک علی المجرمین و اهیبک فی صدور المومنین...
سلام بر تو ای ماه رمضان که برای مجرمین بسیار طولانی بودی و در قلب مومنین و اهل ایمان هیبت داشتی...
+ حضرت نمی فرمایند که برای مومن کوتاه بودی! می فرمایند "پر هیبت بودی". مومن می ترسد که این ماه (گرچه که سخت و پر زحمت بگذرد) تمام بشود و دستش خالی بماند...
روزهای آخر است. خیلی هایمان خسته شدیم. خوب روزها طولانی اند. هوا خیلی گرم است. تشنگی زیاد می شود. اما باید در درون خودمان نگاهی بکنیم. خودمان را محکی بزنیم. ببینیم توی کدام دسته ایم. ببینیم مدام روزهای باقی مانده را می شمریم یا نگرانیم...؟
خدایا هیبت این ماه رو در دلهای ما بزرگ کن...
+ لَوْ یَعْلَمُ الْعَبْدُ مَا فِی رَمَضَانَ لَوَدَّ أَنْ یَکُونَ رَمَضَانُ السَّنَة
اگر بنده [خدا] مى دانست که در ماه رمضان چیست [چه برکتى وجود دارد] دوست داشت که تمام سال، رمضان باشد.
یا علی
مرغ از قفس پرید،
ندا داد جبرئیل:
زین پس،
شما و ...
وحشت دنیای بی علی...
+ التماس دعا
یا نعم الکفیل
با تعجب خیره شد به او. درست نمی فهمید چه شنیده است. لبخندی زد و دستش را روی سر دخترک کشید. سه ساله یا چهار ساله بود. دخترک دوباره گفت "آقا! آقا! بابای من می شین؟"! لبخند ماسید رو لب های مرد. نمی دانست چه بگوید. اطراف را نگاه کرد تا شاید کسی کمکی کند. نگاه متعجب و تعجب آمیز چند مسافر دیگر هم برگشته بود به سمتشان. از قسمت زنانه خانومی چادری تند تند داشت می آمد توی قسمت مردانه. هول کرده بود و سرخ شده بود. دست بچه را گرفت و محکم به سمت خودش کشید. گفت "بیا بریم مامان". قبل از اینکه برود یک لحظه برگشت رو به مرد. مکثی کرد. می خواست چیزی بگوید اما تردید داشت انگار. آخر سر به تردیدش غلبه کرد. گفت "ببخشید آقا! پدرش شبیه شما بود یه مقدار. یه مدتیه دخترم همه اش بهانه اش رو می گیره. مدام دنبالش می گرده. ببخشید شما". سر برگرداند که برود. اما باز هم مکثی کرد. دوباره رو کرد به مرد. با چادرش گوشه چشمش را پاک کرد و در حالیکه صدایش کمی می ارزید ادامه داد: " آخه باباش سه ماه پیش توی سوریه شهید شده. دخترم دلتنگ باباشه... "
واقعی است این داستان...