حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

جای من پشت در میخانه باشد بهتر است...

/ بازدید : ۴۱۱

هو اللطیف

 

موقع خداحافظی گفتم: "سفارش من را به عمویت می کنی؟"

گفت: "تو زائری من سفارشت را بکنم؟"

گفتم: "تو فرزند سیدالشهدایی. صاحبخانه من یکبار شرمنده فرزندان حسین شد. مطمئنم حرف فرزندان آقایش را زمین نمی گذارد..."

و فاطمه ام لبخندی زد...

 

:::

در این سفر، مهمان "باب الحسین" بودم. نه به خاطر حاجتی و نه به امید اجابتی. که "خواجه خود روش بنده پروری داند...". فقط محض "باب الحسین" بودن ش. که فرمود "و اتوا البیوت من ابوابها". صاحبخانه هم کم نگذاشت. مثل همیشه این سالها،  لطف ها کرد و مهربانی ها نمود... که "لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم..."

 

اولین بار که بر او وارد شدم سلام که دادم اولش جوابی نیامد. اربعین بود و ما کمترین زایر او. اما بعدش تا عرض کردم "آقا ما سفارش شده فرزندان حسینیم؛ جواب ما را نمی دهی؟" این قلب را باید می دیدی که با همه گرانی چه سخت به تب و تاب افتاده بود و گویی که "فانبجست منه اثنتا عشره عینا..."

۲

ای صاحب خانه قدمی نه ز سر لطف // بر کاسه چشمی که پر از شوق نگاه است

/ بازدید : ۴۴۲

یا حـ سـ یـ ـن

 

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است

ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

***

ببین که قفل قفس را شکسته، می آیند
کبوتران حرم دسته دسته می آیند

چو موج از همه سو دلشکسته می آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته می آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند

***
تمام پشت سر جابر ابن عبدلله
چه عاشقانه قدم می زنند در این راه

از اشتیاق حرم راه می شود کوتاه
هر آنکه خواهد از این جام عشق، بسم الله

که این پیاده روی برترین عزاداری است
قسم به نور، که این ابتدای بیداری است

***
دوباره حال من و شعر می شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می شود کم کم-

در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم-

«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»

محمد غفاری

 

خیلی حرف ها آماده کرده بودم برای نوشتن اما ماند برای بعدها. ان شا الله من هم عازمم. بی حوصله، غمگین و خسته...

فاطمه جان و بچه ها نمی آیند. اگر خدا بخواهد نایب الزیاره خواهم بود.

 

اینها هم هست: دریافت و دریافت و دریافت

 

۸

برای نفیسه خانم...

/ بازدید : ۴۵۶

یا لطیف


این اولین پاییزه که دارمت
خیابونا قراره زیبا بشه
باید یه پالتو بخرم تو جیباش
دستای کوچیک تو هم جا بشه!

#حامد عسکری


این را قبلا برای آقا محمدحسین، وقتی یکساله بود نوشته بودم جایی. حالا هم برای نفیسه خانم... که حسابی بابایی است ...  زیادی بابایی است...!


۳

بی سر و سامان توام یا حسین...

/ بازدید : ۶۳۸

یا حـ سـ یـ ـن


ویزا نمی خواهد بیا! در مرزها غوغاست
اینجا؛ تماشایی ترین منظومه ی دنیاست

مهر خروج، آغاز یک معراج شیرین و
چشم گذرنامه به دست یاری سقاست

با هر که می گویی بترس از مرگ، از داعش
می گوید عاشق باش! حالا که خدا با ماست

اجر هزاران جنگ بدرت می دهند اینجا
موسای روحت در مقام قرب أو أدناست

از مرز مهران تا نجف ، هر جا که موکب هست
دور و برش جمعیتی شوریده سر پیداست

این موج جمعیت خروشی پشت سر دارد
این قطره قطره، جمع گردد،وانگهی دریاست

این راهپیمایی که میلیون ها نفر دارد
میعادگاه وارثان داغ عاشوراست

این راهپیمایی فقط یک راه رفتن نیست
آماده باش عاشقان یوسف زهراست

از این ستون تا آن ستون بوی فرج آید
من مطمئنم منجی موعود در اینجاست

گفتم از اول ...تا به آخر حرف من این است
زائر تماشا کن ...تماشا ...اربعین زیباست

 

محمد موحدی مهرآبادی

+

++

در ادامه مطلب متنی است که سال ٩٣ نوشته ام برای اربعین. آن زمان آقا محمدحسین یکساله بود و نفیسه خانم را هم نداشتیم. برای یادگاری فقط...

۲

در باب فراموشی...

/ بازدید : ۴۷۳

هو حی الذی لایموت

 

فراموش شدن سخته. خیلی سخته. آدم دوست نداره فراموش بشه. اما اگر قصد داری فراموش کنی اگر "باید" فراموش کنی، "باید" بپذیری که فراموش بشی...


+

شازده کوچولو گفت "غمگین تر از اینکه بیای و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه؟ "

روباه گفت: "این که بری و ... " نگفت از رفتنت خوشحال بشن؛ حتی نگفت رفتنت مهم نباشه براشون گفت بری و کسی حتی متوجه رفتنت هم نشه... فراموشت کنند...


راست گفت...

۲

دغدغه های یک مرد واقعی

/ بازدید : ۵۳۰

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


۴

کلمه قصار!

/ بازدید : ۴۲۵

یا الغفار الذنوب

 

حتی از "ابدیت" هم صرف کردن در صحبت بعضی آدم ها حیفه...

 مخصوصا نامردها...

مخصوصا نامردها...

مخصوصا نامردها...

این ربطی به بهشت و جهنم هم نداره به نظرم...!

۲

یک سوالی دارم...

/ بازدید : ۵۲۶

هو العلیم


این هفته بعد از جلسه با استاد کمی بحث کردم. تا سه سال پیش مدام بحث می کردم! استاد مشکلی نداشت. با تواضع و سعه صدر و گشاده رویی پاسخ می داد. اما احساس کردم حوصله اطرافیان سر می رود. دوست دارند بعد جلسه بنشینند و ا این گپ های سیاسی دم دستی بزنند با استاد. من هم فتیله را پایین کشیدم. این هفته هم اولش بی خیال شدم. اما بعد خود استاد آمد و نشست همان اطراف. با دو سه نفر از همان دور و بری ها. اتفاقا بحث رسید به مباحث جلسه و خوب طبعا من هم وارد صحبت شدم و سوالم را پرسیدم. البته مقداری عجله داشتند. باید می رفتند فرودگاه. صحبت ناقص ماند. (البته احتمالا این هفته به سبک سران مملکت که تریبونی مناظره و مباحثه می کنند، جواب ما را بالای منبر می دهد!) . آخر بحث اما رسید به این سوال که "تکلیف و وظیفه روی چه مبنایی برای انسان شکل می گیرد؟ آیا محاسبه های عقلی (عقل دینی فرض بفرمایید) روی این امر تاثیر دارد یا نه؟"

من می گفتم دارد. ایشان می گفت ندارد. جنگ بدر را مثال می آورد که هیچ توجیه عقلایی پشت آن نبود الا اعتماد به وعده های الهی و اعتماد به رسول الله. آخر سر هم گفتند "باید بروم. برو بیشتر فکر کن! محاسبه روی وظیفه تاثیری ندارد". اما من هرچه توی این هفته فکر کردم نتیجه عکس گرفتم...


+ جمله مرحوم علی صفایی خیلی عمیقه... خدا رحمتش کنه...

۹

شیرین زبانی ها -٧

/ بازدید : ۳۹۰

یا من هو اضحک و ابکی

 

بهش گفتم: نمی شه "وسایل جنگی*"ت رو بیاری توی رخنخوابت!  رختخواب که جای جنگیدن نیست جای خواب ه

محمدحسین م نه گذاشت نه برداشت زیرلب گفت: "ای بابای بی مغز" :|

 

* تفنگ و یه لوله و یه تیکه چوب و غلاف شمشیرش که خیلی جاها با خودش می بره! خودش میگه اینها وسایل جنگی ش هستند!

۳

گربه صفت که می گن شاید منظور همین باشه!

/ بازدید : ۶۲۸

یا زکی الطاهر من کل آفت بقدسه


صبح از در خانه که آمدم بیرون، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد یک گربه بود. یک گربه کوچک با قیافه ای ملوس که زیر یک ماشین داشت چیزی می خورد. چند قدم نزدیکتر، قیافه ملوس ش نبود که جلب توجهم را کرد. غذایش بود. از "دم"ی که در میان غذایش باقی مانده بود می شد تشخیص داد که دارد یک "گربه" می خورد... حالم بهم خورد...


+

أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ...

۸
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان