حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

هذا مقام العائذ بک من النار...

/ بازدید : ۳۲۷۰

یا ارحم الراحمین



خیلی از ما، وقتی که صحبت از آتش جهنم می شود، گمان می کنیم دارند درباره یک امر "نسیه" صحبت می کنند. درباره "یک جایی" حرف می زنند که "وقتی مردیم" و به شرطی که مشمول لطف و رحمت الهی نشویم و در صورتی که شفاعت اولیا الهی شامل حالمان نشود و اگر ... و اگر ... و اگر ...، گرفتارش خواهیم شد. مثلا یک دره بزرگ و عمیق را تصور می کنیم که شعله های آتش تویش زبانه می کشد یا پر است از مواد مذابی شبیه به مواد آتش فشانی که دارد زیر پایمان قل قل می کند... شاید در آن لحظات خودمان را تصور کنیم که مرده ایم و آورده اند ما را کنار آن دره. توی ذهنمان ذل می زنیم به آتش غضب الهی و اگر باور کنیم که خداوند هم می تواند انقدر سنگدل باشد که آدم ها را اینطوری عذاب کند، کمی بترسیم...بعد هم با کمی گریه و اشک از خدا بخواهیم ما را اینگونه نسوزاند... بگوییم که طاقت نداریم بگوییم که ضعیفیم در برابر عذابش... بعد هم تمام... دوباره روز از نو روزی از نو...


:::

اما به گمانم حقیقت خیلی با این تصور فاصله دارد. به گمانم حقیقت این است که "عذاب الهی " اصلا اصلا یک "اتفاق نسیه" نیست. نقدِ نقد است. همین الان هست. همین الان بعضی ها توی آتش معذبند و برخی توی بهشت متنعمند. اگر تکبر داریم همین الان توی جانمان آتش روشن کرده ایم. آتشی که به فرمایش معصوم علیه السلام ما را تاب و طاقت تحمل آن نیست. اما نه تنها تحمل می کنیم که با آن خوشیم و گاهی افتخار هم می کنیم. با حرص بیشتر خواهی مان، همین الان -نه که در کنار آتش- که در دل آتش نشسته ایم و نمی فهمیم. طمع، شهوت، غضب، تنبلی ، حسد، بخل و ... همه شان آتشند توی وجود ما... آتش هایی که خودمان روشنشان کرده ایم، در آن دمیده ایم و شعله ودش کرده ایم...بیا امشب محکم تر بگوییم "خلصنا من النار یا رب..." نه که از آن آتش نسیه که ما را از آتش طمع مان از آتش حرص مان از آتش غضبمان از آتش نفهمی مان از آتش تکبرمان از آتش شهوتمان از از آتش حسدمان از آتش طغیان و سرکشی مان از خود خود خود مان نجات دهد... از آتش هایی که همین الان در وجودمان شعله می کشد...


:::

اشک اما همان آب آسمانی است که بر بلد میت فرو می ریزد و زنده اش می کند... اصلا اشک از جنس زمین نیست. اشک از آسمان می آید هم خودش و هم روزی اش... اشک از دل می جوشد و دل خانه اوست مال اوست سهم اوست ... اشک ها هم برای تو نیست... اشک ها هم آب طهور خداست ... و کذلک تخرجون...


 

:::

امشب را بیدار بمانیم و قلبمان در خواب باشد چه فایده دارد؟ امشب شب بیداری قلب هاست... بیا قلب هایمان را بیدار کنیم... از خدا بخواهیم بیدارمان کند... راستش اول باید ببینیم  و با تمام جانمان بفهمیم که خودمان نمی توانیم بیدار بشویم... خفته را خفته کی کند بیدار ... ؟ آن وقت است که از تمام جانمان از او می خواهیم که بیدارمان کند... از خدا می خواهیم که نجاتمان بدهد... از خودمان فراری می شویم ... بیا محکم محکم به خدا بگوییم :

الهی لم یکن لی حول فانتقل به عن معصیتک الا فی وقت ایقظتنی بمحبتک...


۲

حواست باشه به این آدم ها...

/ بازدید : ۴۵۲

یا کنز الفقرا

 

آدم چقدر باید حقیر باشه که راحت بنشینه سر سفره افطار رنگارنگش در حالیکه روبروی خونه اش یک پیرزن با لباس های مندرس و چادر رنگ و رو رفته اش خم شده توی سطل زباله شهرداری و (ای کاش آشغال جمع می کرد؛ آشغال جمع میکرد انقدر دلم نمی سوخت...) "کاهو های پلاسیده همون کاهو های زمختی که میوه فروش ها دور می ریزند" رو بریزه توی کیسه ...

 

:::

سالها پیش یکبار پدرم من رو برد میدون امام حسین تهران. من رو برد تا ببینم یه عده آدم فقیر توی سطل آشغال ها دنبال میوه می گردند...  من رو برد تا فقر رو ببینم از نزدیک... من رو برد که راحت اسراف نکنم... اما فکر نمی کردم بعد از بیست و چند سال دوباره...

 

نمی دونم! شاید فیلمش بود. شگرد گدایی مثلا! (یکی از ظلم های گداهای دروغین این ه که دیگه نمی تونیم راحت باور کنیم فقر رو ... راحت خودمون رو توجیه می کنیم برای کمک نکردن و ندیده گرفتن...) اما هر چی بود دل من رو خیلی به درد آورد...

 

:::

عزیزی می گفت تو این شب ها دست گداهای دروغی رو هم رد نکن... مگه نمی خوای خدا دروغهات رو قبول کنه؟ عذرهای الکی ت رو بپذیره؟ مگه نمی خوای روزه های بی ارزش ت رو تحویل بگیره؟ تو هم دروغ های مردم رو قبول کن... تو این یه ماه لااقل دست هیچ گدایی رو رد نکن...

 

:::

فرمود:

إِنَّ الْمِسْکِینَ رَسُولُ اللَّهِ فَمَنْ مَنَعَهُ فَقَدْ مَنَعَ اللَّهَ وَ مَنْ أَعْطَاهُ فَقَدْ أَعْطَی اللَّهَ؛
تهیدستی که به تو رو آورَد فرستاده خداست، پس آن که دست رد به سینه او نهد در واقع خدا را رد کرده است، و آن که او را عطا کند گویی به خدا بخشیده است.


نهج البلاغه، حکمت 296

۶

ای دل به کوی یار گذاری نمی کنی...

/ بازدید : ۳۷۹

یا لطیف

 

یا مثل خاک، با نم پیمانه ای بساز

یا مثل تاک، درخودت میخانه ای بساز*

 

ای دل اگر تو را ز حقیقت نصیب نیست

بی رگ مباش! لااقل افسانه ای بساز

 

باغ خدا، بهشت خدا آن طرف تر است

اما تو آن طرف تر از آن خانه ای بساز**

 

من با سکوت یکسره ات ساختم تو هم

با گریه شبانه دیوانه ای بساز

 

ای دل تو شاعری و جهان هند غربت است

بی آشنا به معنی بیگانه ای بساز...

 

محمدمهدی سیار

 

* توضیح لازم:

 اصل بیت ایشان این است:

"یا مثل تاک، درخود، میخانه ای بساز"

اما به نظرم ایراد وزنی پیدا میکند و با تغییری که دادم ایراد وزنی اون از بین میره. البته من تخصصی ندارم. شایدم ایراد وزنی پیدا نمی کنه. به هر حال شعر اصلی با عبارت داخل متن فرق داره.

 

** به گمانم مرتبط است با آیه " رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة" سوره تحریم آیه 11

.

.

عنوان از حافظ است

۱

حسرت

/ بازدید : ۳۷۳

یا من لا هو الا هو

ما خداى تبارک و تعالى را شکر مى کنیم که با این همه مشکلاتى که براى جمهورى اسلامى پیش آوردند و پیش خواهند آورد، جز ذات مقدس او پناهى نداریم. هر چه هست از اوست و هر چه خواهد شد هم از اوست و ما جز یک خدمتگزارى که باز هم توفیقش از اوست، چیزى نیستیم. باید همه ما توجه داشته باشیم به اینکه ما خودمان چیزى نیستیم، هر چه هست اوست. اگر عنایات او نبود ما هیچ بودیم؛ چنانچه از ازل هم هیچ بودیم و بعدها هم از حیث حیثیت خودمان هیچیم. منتها ما هیچها اشتباه داریم؛ خیال مى کنیم ما هم یک چیزى هستیم و این یک حجابى است بین ما که امیدوارم خداى تبارک و تعالى این حجاب را بردارد و ما بفهمیم کى هستیم؛ «اللَّهُمَّ ارِنِى الأشْیاءَ کَما هى».

 

بیانات امام خمینی در جمع اعضاى هیأت دولت در آستانه هفته دولت و پس از کشتار مکه- سال 66

:::

 فقط یکبار از نزدیک حضرت امام را دیدم که آن هم حسرتی است بر دلم... کوچک بودم که پدرم می خواست برود دیدن امام. هنوز عبور از کوچه های جماران یادم هست. آن موقع خیلی دور و پیچ در پیچ در نظرم آمد. بعدها زیاد رفتم آنجا. پیچیده نیست! صاف است تقریبا. اما آن زمان تا از جنوب شهر برویم آن بالا لابد خسته ام کرده بود. رفتیم محضرش. مثل همه توی حسینیه جماران. آن زمان خیلی عظمت داشت در چشمم. شاید بزرگی و ابهت امام باعثش بود. نمی دانم... بعدتر ها کوچک بود و ساده. هیچوقت به آن ابهت نبود. گاهی آنقدر با تعجب اطراف را نگاه می کنم که ببینم چرا انقدر عظیم و با ابهت دیدمش آن بار؟ و چیزی پیدا نمی کنم... یادم هست امام حرف نزدند. چند دقیقه نشستند و مردم شعار دادند و امام بلند شدند که بروند. شاید پنج دقیقه بودند شاید هم ده دقیقه... در همان یکی دو صف اول بودیم. بابا گفت "می خواهی بلندت کنم که امام دست امام را ببوسی؟ " با سر گفتم بله. بلندم کرد. فقط باید دست بالا می بردم تا میله ها را بگیرم و بالا بروم... نگاهم به چهره اش بود. این لحظات هنوز مقابل چشم هام هست ، مثل یک فیلم گاهی مرور می شوند... ناگهان ترسیدم ... دلهره افتاد به جانم... یکهو دستم را کشیدم ... نرفتم ... بابا فکر می کرد دستم نمی رسد... نمی دانست که ...حسرتش همیشه توی دلم هست ... همیشه ... 

الفرص تمر مر السحاب... دیگر نشد که ببینمشان ... تا مصلا...

 

:::

لحظه و حس این دست کشیدن را بارها مرور کرده ام توی خیالم... چه سوال ها ... چه فکر ها ... چه تصورهایی که از دل این چند لحظه بر دل و ذهنم جاری نشده است... گاهی بعد از مرور این فیلم از خودم می پرسم آیا عاقبت بخیر خواهم شد...؟

 

:::

همان یکبار دیدن او، هیچ نداشته باشد لااقل این فایده را داشته است که میان اینهمه ایراداتی توی این مدت در جمهوری اسلامی دیده ایم و گاهی سخت برآشفته ایم همچنان جمال چهره او حجت موجه ماست... همچنان ایستاده ایم به فضل و عنایت الهی...

۲

و لکِنْ خَطَّیئَهٌ عَرَضَتْ..*

/ بازدید : ۵۳۶

یا غفور و یا رحیم

آنچنان لطیف و قشنگ در سه چهار خط، عمق استیصال و دست خالی بودن و بی بهانگی و تهی بودن گوینده را در این عبارت نشانم داده بود که حق استادی به گردنم پیدا کرده است... اصلا "ET"  برای من با همین عبارت ابوحمزه گره خورده است... گاهی دل آدم برای یک هویت مجازی که نه دیده ای و نه می شناسی چقدر تنگ می شود... بعضی ها چقدر عمیقند...

.

.

عکس نوشته را هم از او دارم ... نوشته بود : "و قد نزلت منزله الآیسین من خیری**... می دانی؟" چقدر در جانم نشست  همین نوشته کوتاهش ...

.

.

دلمون گرفته خیلی...

.

.


* اما خطایی بود که پیش آمد ..

** اینک در منزل ناامیدان از خیر خویش فرود آمده ام ..

۱

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم ... بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم

/ بازدید : ۱۳۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ماه رمضون زنجیر خداست ... هر سال زنجیرش رو بلند می کنه و میگه دیوونه ها بیان ... عاشقا بیان ... مجنون ها بیان ... مدعی ها بیان ... یه ماه مهمون خود خود خودم باشن ... اول اینها رو صدا می کنه ... انگار که دلش برای مجنون هاش تنگ شده باشه این لیلی ... دلش تنگ شده باشه برای اون کسایی که با یه جلوه و یه غمزه ی او، می میرن... رو کنار می زنه برای اونها... خودش رو برای چند لحظه نشون می ده و دیوانه ها رو دیوانه تر می کنه ... ویزید الله الذین اهتدوا هدی ...

برای همین ه که همه سال منتظر ماه مبارکند ... از رجب شروع می کنند به آماده شدن ... تو شعبان بی قرار و بی قرار تر می شن ... و تو ماه رمضون هی مضطربن ، می ترسن وحشت دارن ... می گن نکنه امسال خودش رو نشون ما نده ... نکنه امسال قهر کنه ... نکنه امسال ما رو تو زنجیر خودش به بند نکشه ...فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر ... خدا خودش دلش تنگ ماه رمضون شه ... دلتنگ دیوونگی عاشقاش ه ... بقیه رو هم صدا می کنه، میگه به عشق عاشقام همه تون بیاین ...

خدا جون! تموم سال منتظر ماه مبارکت نبودم ... رجب آماده نشدم ... شعبان بی قرار نبودم ... اما امشب بی قرار ماه مهمونیتم ... بی قرار سفره ات ... دلتنگ دیدن عاشقات ... دیوونه هات ... مجنون هات ... ما رو هم دعوت کن ... قبول کن ... مهمون کن ... سر سفره ات بپذیر ... اصلا چرا کم بخوام؟ کاحد من اولیائک ... و ان لم اکن اهلا لذالک و انت اهل لذالک ... اصلا بیا ما رو هم دیوونه کن امسال... چی می شه؟ قول می دم مزاحم دیوونه هات نباشم ... دیگه نباشم ... می دونی ؟

 

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم


جان سپاریم دگر، ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم


تا نجوشیم از این خنب جهان، برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم


سخن راست، تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم


در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم


بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راهِ فنا، ریخته چون دانه شویم


گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم


گر چه شاهیم برای تو چو رخ، راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم


در رخِ آینه عشق، ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم


ما چو افسانه دل، بی سر و بی پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم


گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم


مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم


نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

 

مولانا

۲

دغدغه های یک قلب کوچک...

/ بازدید : ۴۲۶

هو الباقی


١.

 بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. این روزها اما خیلی برایم مهم نیست. فرقی ندارد چندان. تنها دغدغه جدی و غیر شخصی این روزها، خانواده است. فاطمه ام (که اگر اینجا را می خواند نمیشد این چند جمله ساده را هم درباره مرگ نوشت. که غصه اش می گیرد اگر از مرگ حرف بزنم. که انگار اگر از مرگ حرف زدیم مرگمان زودتر می رسد... که اگر از مرگ بگویم یا وصیتی کنم می گوید "به من نگو! من زودتر از تو خواهم رفت... " و من حسابی ناراحت می شوم! من که دارم همین حرف ها را به او می گویم غصه ام می شود...) و بچه ها که برای آینده شان گاهی زیادی نگران ام... مخصوصا وقت هایی که ناهنجاری ای می بینم یا رفقا درباره مدرسه ها و مشکلاتشان حرف می زنند... انگار که "او" (جل و اعلا) نیست! انگار من قرار است چه کنم؟ من که نتوانسته ام حریف خودم بشوم. من که خودم اسیر تندباد های روزگار آرامتر خویش بوده ام. انگار من چه توانی دارم در برابر سیل بنیان کن این روزگار... انگار نه انگار که "انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا..."


٢.

 هنوز هم گاهی به این احساس فکر می کنم. به سراغم می آید و من با یک "مهم نیست زیاد..." دکش می کنم به دنیای خودش... آن روز بالاخره روزی خواهد رسید. و اگر من در مسیر رضایت حضرت حق باشم از آن لحظه چه باک؟ مشکل فقط انجاست که نمی دانی در آن مسیر هستی یا نه... نمی دانی آخر کار چه خواهد شد... کدام دغدغه کدام حس کدام عمل در برابر چشم هایت مجسم خواهد شد و کندن از این عالم را سخت خواهد کرد... می گفت آنقدر هنگام "رفتن"  سخت می گذرد که هیچکسی حاضر نیست دوباره برگردد و آن لحظه را دوباره تجربه کند... هیچکس الا شهدا...*


٣.

بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. احساسی که به جای آنکه از دنیا جدایم کند بیشتر هولم داد سمت زمین. سنگین ترم کرد و زمینی ترم. (البته تقصیر احساسم نبود! تقصیر خودم بود! انگار که وقت کم است و باید ته دیگ دنیا را در بیاوریم و بعد برویم تا یک وقت "ناکام" نمانیم! این است ایمان ما...).  و شاید همین احساس بود که سر آغازی شد بر یک مسیر اشتباه. گرچه خدا مهربانی کرد. به هر ضرب و زوری بود، با هر معجزه ای که بود، با همان لحن مهربان اما محکم و مردانه اش، با همان برنامه های دقیق اما لطیف و ظریف و زنانه اش (مرا می بخشی که اینگونه توصیفت می کنم؟ تشبیه هایم هم مانند خودم کودکند... کودکانه اند... بی معنی اند..) اشتباه بودنش را برایم نمایش داد ...


٤.

از یک دلِ گرفته، جز همین حرف های غصه دار چیزی بیرون نمی آید... از کوزه همان برون تراود که در اوست...


* (کنز العمال ج 4 ص 411 ش 1115 ) ما من اهل الجنه احد یسره ان یرجع الی الدنیا وله عشره امثالها الا الشهید فانه یود انه یرد الی الدنیا عشر مرات فیستشهد لما یری من الفضل
: از اهل بهشت کسی دوست ندارد به دنیا برگردد هر چند ده برابر دنیا را به او دهند! مگر شهیدان که علاقمندند حتی ده بار به دنیا برگردند و باز شهید شوند... چرا که مقام شهادت بالاتر است

۲

تقدیر غصه دل من ناشنیدن است...

/ بازدید : ۴۲۵

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فرمود: یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ 

ای کسانی که ایمان آورده اید ، از چیزهایی که اگر برای شما آشکار گردد شما را اندوهناک می کند نپرسید...

 

چیزی نپرسیده بودم. لااقل نه به زبان قال. راستش خیلی وقت است که جواب این دست سوال ها برایم اهمیت چندانی ندارند. اگر هم پرسیده بودم "اصلا" جدی نبود. نمی دانم! لابد به زبان حال پرسیده بودم. لابد ته دلم هنوز مشتاق دانستن جواب سوالاتی بودم که در ظاهر دیگر هیچ وزنی در ذهنم نداشتند. حالا چه مصلحتی بود نمی دانم.  لابد مصلحتی هست که در یک روز بارانی و بی حوصله، دم غروب، ناگهان جواب سوالی را بیابی که فقط غمگینت می کند. که خیلی غمگینت می کند.جواب سوالی را که نپرسیده بودی. که حتی شاید نمی خواستی بدانی. لابد ته دلم هنوز مشتاق دانستن چیزی بودم که به زبانم می گفتم نه...  نمی دانم...


۲

بی سر و سامان توام یا حسین...

/ بازدید : ۶۴۵

یا حـ سـ یـ ـن


ویزا نمی خواهد بیا! در مرزها غوغاست
اینجا؛ تماشایی ترین منظومه ی دنیاست

مهر خروج، آغاز یک معراج شیرین و
چشم گذرنامه به دست یاری سقاست

با هر که می گویی بترس از مرگ، از داعش
می گوید عاشق باش! حالا که خدا با ماست

اجر هزاران جنگ بدرت می دهند اینجا
موسای روحت در مقام قرب أو أدناست

از مرز مهران تا نجف ، هر جا که موکب هست
دور و برش جمعیتی شوریده سر پیداست

این موج جمعیت خروشی پشت سر دارد
این قطره قطره، جمع گردد،وانگهی دریاست

این راهپیمایی که میلیون ها نفر دارد
میعادگاه وارثان داغ عاشوراست

این راهپیمایی فقط یک راه رفتن نیست
آماده باش عاشقان یوسف زهراست

از این ستون تا آن ستون بوی فرج آید
من مطمئنم منجی موعود در اینجاست

گفتم از اول ...تا به آخر حرف من این است
زائر تماشا کن ...تماشا ...اربعین زیباست

 

محمد موحدی مهرآبادی

+

++

در ادامه مطلب متنی است که سال ٩٣ نوشته ام برای اربعین. آن زمان آقا محمدحسین یکساله بود و نفیسه خانم را هم نداشتیم. برای یادگاری فقط...

۲

دغدغه های یک مرد واقعی

/ بازدید : ۵۳۷

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


۴
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان