دلتنگی های یک بابای غمگین
یا سامع النجوی
تا همین الان که چشم هایش را بالاخره روی هم گذاشت دخترم را بغلم گرفته بودم و برایش قرآن و آواز می خواندم و او هم بر خلاف این روزها که بی قرار بود با دقت گوش می داد به صدای بابایی اش...
تا همین الان که چشم هایش را روی هم گذاشت چشم دوخته بودم به چشم هایش به صورت معصومش و فکر میکردم به 30 سالگی اش. به این که این روح لطیف تا آن روز چه روزهایی را دیده است. فکر می کردم وقتی عاشق بشود من می فهمم؟ به من می گوید؟ تحملش را دارم؟ فکر می کردم به شعر هایی که خواهد خواند برایم و شعر هایی که خواهد سرود برایش. فکر می کردم به این که اگر به مادرش رفته باشد غصه خورش ملس است. فکر می کردم به وقتی که اشک هایش توی رختخواب میان بالش می ریزد. فکر می کردم به دفترچه خاطراتش یا وبلاگی که یواشکی عاشقانه هایش را تویش می نویسد...
فکر می کردم و اشک حلقه زده بود توی چشم هایم. فکر می کردم و یکی از غمگین ترین آوازهای عمرم را برایش خواندم. آنقدر خواندم تا خوابید...
+
راستی امروز یکماهه شد و کو تا 30 سالگی...
+
هنوز دلتنگم... خیلی زیاد... دعا...