تب دلتنگی ام چهل درجه است...
یا لطیف
قلبم آتشفشان خاموشیست
فوران می کند همین شب ها
تب دلتنگی ام چهل درجه است
باید عادت کنم به این تب ها !
منصوره فیروزی
کامل شعر رو در ادامه مطلب بخونید...
قلبم آتشفشان خاموشیست
فوران می کند همین شب ها
تب دلتنگی ام چهل درجه است
باید عادت کنم به این تب ها
تنم آتش گرفته از دوریت
روح هذیان به جانم افتاده
در تب و تاب هر غزل گفتن
خاطراتت شکنجه ام داده
مادرم گریه می کند دائم
دکترم گفته من جنون دارم
حال و روزی شبیه شخصیت ـ
"بوف کور" و "سه قطره"خون دارم
هر شب از پشت پنجره دارم ـ
یک عدد قرص ماه میجوم و ...
حالم انگار رو به بهبودی ست
روی تختم مدام می دوم و ...
می رسم ؟!!!نه... نمیرسم به خودم
دستهایم به تخت بسته شده
بس که جیغت کشیده ام هر شب
شعرهایم دوباره خسته شده
می نشینم دوباره کنج اتاق
می نویسم که "عشق قابیل است"*
می نویسم اگرچه حوایم
روحیاتم شبیه هابیل است
هی صدای کلاغ می آید
هی کسی گور می کند در من
عنکبوت سیاه چشمانت
دائما تار می تند بر من
عارفم کرده ای نمی دانی
من غزل...نه!که شطح می گویم
به خدا می رسانی ام هر شب
عطر موهات را که می بویم
آه "سبحانی اعظم شأنی"
که مرا عاشق خودت کردی
آه "أنت الحقی"!ببین امشب
یک بغل شطح و گریه آوردی
گاه "حلاج" روی "دار"م و گاه-
"بایزید"م که شطح می گوید
گاه "عین القضات"م و گاهی
"بوسعید "م که عشق می جوید
من نه شیرین، نه لیلی ام،حتی-
نه زلیخا که پیرهن بدرم
"رابعه" روح دیگر من بود
عشقت از آن زمان زده به سرم
...
رفته ای بیقرارم از دوریت
باد دائم به شیشه می کوبد
شال سرکرده ام که گیسوهام
باد را بیقرارتر نکند