حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

فرزند مادر!

/ بازدید : ۴۷۴

یَا مُونِسَ اَلْمُسْتَوْحِشِینَ


او را روی پایم گذاشته ام تا بخوابد. دارم برایش قرآن می خوانم. آیت الکرسی (یا به قول خودش وقتی کوچک بود : آیت الپرسی! ما هم توی دهانمان افتاده بود. بعد ها خودش غلطمان رامی گرفت. می گفت بابا چرا غلط می گی؟ آیت الپرسی نه که، آیت الکرسی! می گفتم خودت بچه بودی می گفتی آیت الپرسی! اما زیر بار نمی رود و تا درستش را نمی گفتیم رها نمی کندمان). ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به گریه کردن.

با گریه می گوید : "بابا! یه چیزی می گویم به خدا بگو...!"

می گویم: "گل بابایی! خدا صدای خودت رو بهتر می شنوه... خودت بگو بهش"

می گوید : "نه شما خودت بگو! بهش بگو : "شما و مامانی هیچوقت نه پیر بشید و نه بمیرید...""

نمی دانم چه باید بگویم... اشک هایش زیاد می شود... مانده ام. فاطمه جان را صدا می کنم... تا حل و فصل کند...


:::

نمی دانم چه می گویند. فقط شنیدم که می گفت: باباجون و مامان جون چرا موهاشون سفید شده؟ کی به دنیا اومدن که پیر شدن؟ به خدا بگین اوها هم هیچوقت پیر نشن و نمیرن... و باز گریه می کند...


:::

به مادرش رفته است. مادرش هم غصه خور است غصه از دست دادن و فراق. حرف رفتن و از دست دادن آدم های نزدیک را نمی تواند بشنود... اگر درباره رفتن و مرگ شوخی کنم کلی باید جواب بدهم... بچه مادر است!


۵
رضا ام زد کا
۱۳ شهریور ۱۸:۰۶
آخی! :(
من که هنوز خودم بچه ام اما دیدم که وقتی مامان باباهای فامیل از شیرینیای بچه هاشون میگن بزرگترا اینطور جوابشون میدن : "چشم رو هم بزاری بزرگ شده"
پاسخ :

سلام. خوش اومدید به اینجا :)


آره واقعا حقیقتی ه ... اونقدر زود که گاهی بزرگترها جا می مونن از فهم شرایط و اقتضائات جدید...

پلڪــــ شیشـہ اے
۱۳ شهریور ۱۸:۲۰
وای از غم دوری ...
پاسخ :
ان شا الله خدا عزیزان تون رو براتون نگه داره
یه دوست...
۱۸ شهریور ۰۲:۴۱
فوبیاییه که گاها تنها راه رهایی از اون، آرزوی مرگ برای خودت، قبل از اونهاست .. تا میخاد دلت  یکم آروم بشه، یهو غصه ی غصه خوردن و پیرشدنشون بخاطر غمت رو ،جوی چشمت رو جاری میکنه اونوقت اینو کجای دلت میشه بزاری ...

اشکم دراومد... خیلی سال قبل گریه ها داشتم بخاطر این فکرها .. روانشناس بهم گفت بهشون فکر نکن !
پاسخ :

سخته جواب دادن به این کامنتتون. راستش من هیچوقت اینقدر احساسات رو نمی تونم بفهمم. نه فقط برای اینکه درکش ساده نیست بلکه برای اینکه یک خانم نیستم. توی این مسایل جنسیت خیلی موضوعیت داره. امیدوارم خداوند پدر و مادرتون و نزدیکانتون رو برای شما حفظ کنه و شما رو برای اون زمانی که لاجرم برای هرکدوم از ما خواهد رسید که باید از همه تعلقات خودمون دست برداریم (بعد از سالها زندگی با عزت و در مسیر حق تعالی ان شا الله) آماده کنه و همچنین و تحمل و صبرتون رو برای از دست دادنشون (بعد از سالها که با عزت و عافیت سایه شون بالای سرتون هست) بالا ببره...


خدا همه تون رو برای هم نگه داره به فضلش ان شا الله

وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
۲۰ شهریور ۰۱:۳۷
فکر کردنش هم سخته
یادمه قبل بدنیا اومدن فاطمه یروز دلم گفت وصیت بنویسم
آقا ما وصیت نوشتیم و گریه کردیم
یعنی ب حدی ک داشتم میمردم دلم برای بچه ام میسوخت میگفتم من نباشم زیردست کی بزرگ میشه چجوری بزرگ میشه 
وای وای الان هم ک دارم مینویسم دست و دلم میلرزه

پاسخ :
ان شا الله که خدا شما رو برای فرزندانتون نگه داره اما همه اینها ناشی از عدم اعتماد ما به خداست. فرمود: نحن نرزقهم و ایاکم... رزق هم که فقط غذا و خوراک نیست. نه اینکه مخصوص شما و ما باشه ها! غالبا اینطوری هستند مردم. قریب به اتفاق مون
پرواز ...
۲۴ شهریور ۱۳:۳۰
سلام.
خداییش خیلی ادبیات خوبی به کار برده :) داداش من وقتی بچه بود به شدت اضطراب مردن خانواده رو داشت. منتهی با این ادبیات بیان نمی کرد. مثلا خیلی مستقیم می گفت 
تو کی می میری ؟  :))))  ولی بعدش یه حرفایی می زد که می فهمیدی بچه می ترسه ! 

خودم که بچه بودم هیچ وقت این قدر مستقیم حرف نمی زدم. ولی یادمه سن بابا و مامانم رو که اول مهر اول ِ برگه های معرفی مدرسه که می نوشتم خیلی اذیت می شدم. اینکه هی از سی و خرده ای می رفتم بالاتر ... همش احساس می کردم دیگه داره خطرناک می شه... 
یه وقتایی حتی دلم می خواست تقلب کنم و یه سال کمترش کنم ... ولی نفعی به حال من نداشت ... 

اوضاعیه اصن !



پست تون منو یاد یه تیکه از حرفای نادر خان ابراهیمی انداخت :
 " هرگز مجسم نکن در برابر فاجعه ای که هنوز اتفاق نیفتاده چگونه باید عزا بگیری . مثل آن زن هایی نباش که دایما روز مرگ مادرانشان را پیش چشم می آورند و گریه می کنند در حالی که مادر هایشان با پاهای نیرومند و دست های قوی، مشغول آب کشیده از چاه هستند یا بیرون کشیدن نان از تنور ! بگذار خبر مرگ کسی برسد، بعد متناسب با شرایط, ترتیب عزاداری را خواهیم داد. هرگز عزاداری را در ذهنت تمرین نکن ! این کار، ذهنت را تاریک می کند و روحت را ذلیل ... 


اون موقع که می خوندمش خیلی روش مکث کردم. این جمله ی آخرش خیلی درسته ... 
ولی خب ... احساس هم به شدت دخیله و ... 

پاسخ :

سلام :) خیلی خوش اومدید به اینجا :)))


چه سر راست و صریح می رفته سراغ ته موضوع! قیافه مخاطب دیدنی بوده احتمالا تو اون لحظات :))) برام جالبه که بچه های کوچیک با وجود اینکه درک خاصی از مرگ ندارند انقدر براشون جدی ه این مطلب. واقعا از کی ما مرگ رو یادمون میره؟



اما درباره جملات نادر خان ابراهیمی... من با یک بخش از صحبت ش موافقم و درباره بخش دیگه اش باید فکر کنم. اون نکته که من خیلی قبول دارم (شما هم رو همین قسمت تاکید کردید) بخش مربوط به "تجسم چگونه عزا گرفتن" و "تمرین عزاداری کردن" ه. یک کار بی معنی و کاملا خودنمایانه! تخیل چگونگی حضور در عزای کسی...!

اما اگر فکر کردن به فرصت کوتاه با هم بودن انسان رو مهربان تر و دل ها رو به هم نزدیک تر کنه... چه اشکال داره گاهی انسان به رفتن عزیزانش فکر کنه؟ وقتی خشمی در دل آدم غلیان می کنه یا غم و غصه ای یا ناراحتی و دلخوری ای ... ضمن اینکه انسان باید خود رو آماده از دست دادن همه چیز کنه. دلبستگی ای که آدم رو با خدا گلاویز کنه ارزشی نداره. منم ممکنه روزی دچار این اشتباه بشم (که شدم قبلا اتفاقا) اما حتی اگر من هم روزی دچار این اشتباه شدم از درستی این مطلب کم نمیشه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان