فامیل گرایی!
وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَى *
١. محمد حسین کوچولومون رو که دیده خیلی جدی زده تو صورت خودش و به همسر عزیزتر از جان گفته:
- "خاک بر سرمون با این بچه آوردنمون! بچه های منم هر دوتاشون شکل باباشون هستن" :|
خانومم غش کرده بود از خنده!
٢. سه نفری با هم رفتیم امامزاده روستا. یه خانوم مسن از اون پیرزن های دوستداشتنی و بامزه همینجور زل زده بود بهمون. من که رفتم تو، همسرم همینجور که داشت قبر پدربزرگش رو می شست بهشون سلام کرد اونم خیلی گرم جواب داد. بعد هم گفت:
- "مال اینجایین؟" (تابلو بود که از کنجکاوی داره هلاک می شه بنده خدا :|)
همسر گفتن: " بله! نوه فلانی و فرزند فلانی هستم"
خانومه هم کلی خوشحال شد و تحویل گرفت. گفت:
"منم مادر فلانی هستم" (اسم یکی از دکترهای معروف که مرحوم شدش تو جوانی و آهل روستا بود رو برد)
سلام و احوال پرسی و اینها که تموم شد خانومه پرسید:
- "شوهرتم مال همین جاست؟"
- "نه غریبه"
- "دیدم آشنا نیست! حالا عیب نداره اونا هم بد نیستن" :|
همسرم می گفت انگار منظورش این بود که آخیییی! تو فامیل کسی حاضر نشد باهات ازدواج کنه! آخییییییییی:|
مردیم از خنده!
+ تو روستاها یه تعداد خانوم هستند که همه آمار و اطلاعات روستا و فامیل رو دارند. خبرگزاری هستند برای خودشون. ویژگی جالبشون هم اینه که سر گذر می شینن و آمار همه رفت و آمدهای تو روستا رو دارند! خیلی بامزه ان!
* سوره نجم آیه ٤٣