در ستایش دختر داشتن
یا لطیف
عصرها از راه که می رسم، در را که باز کنم خیلی وقت ها دخترم، دختر یک و نیم ساله ام اولین کسی است که می دود جلوی پله ها و صدای "بابا بابا"یش خانه را بر می دارد و همه را متوجه می کند که بابا آمده است. بعد هم هی بی قرار سرک می کشد تا من بروم بالا. از پله ها که بالا بروم هنوز دو سه تا پله مانده، خودش را پرت می کند توی بغلم. بعد هم با هزار تا ترفند و التماس باید بگذارمش زمین و الا تا یک ربع از بغلم پایین نمی آید! با بقیه لحظه ها کاری ندارم. همین چند دقیقه را با چی توی این دنیا می توان عوض کرد که ارزشش را داشته باشد؟
+ این پست را هم ببینید. دوباره ببینید!
+ پسرم را هم به همان اندازه دوست دارم. او هم مزایای خودش را دارد. خدا را هزاران مرتبه شکر...