حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

دغدغه های یک مرد واقعی

/ بازدید : ۵۰۱

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


۴
مِـشـکـ ـات
۲۲ آبان ۱۰:۱۲
احسنت بسیار قلم توانایی دارید 
نوشتتون وادارم کرد به فکر کردن 
پاسخ :

سلام. خوش اومدید به اینجا :)

+

ممنونم :) جای به فکر افتادن هم داره واقعا... به خاطر اهمیت خود موضوع والا قلم بنده تعریفی نیست.

پلڪــــ شیشـہ اے
۲۲ آبان ۱۴:۳۳
آخرین باری که رفته ام دانشگاه یک تغییراتی در بعضی دوستان قدیم م دیدم که آه از نهادم بلند شده. عکس های پروفایل شان و ...! یاد پست قبلی تان افتادم آن روز. 

خدا عاقبت مان را ختم بخیر کند.
دغدغه پول! 


پاسخ :
زمانه سختی است... خیلی سخت. میگن آخر الزمان دینداری از نگهداشتن ذغال گداخته در دست مشکلتره. قطعا امثال بنده هم نباید مطمئن باشیم به خودمون. شماها هم که اعلموا عباد الله إن المؤمن لا یمسی و لا یصبح الا و نفسه مظنون عنده...
پلڪــــ شیشـہ اے
۲۲ آبان ۲۰:۲۷
همین طوره! نگرانی ام بعد از غصه برای دوستان، از همین هست که فرمودید.
پاسخ :
ان شا الله همه ما و اونها مسلمون بمیریم...
المستغاث بک یا صاحب الزمان
۲۳ آبان ۱۵:۵۱
آیت الله بهجت فرموده اند
آینده میزان نیست، عاقبت میزان است
پاسخ :
حقیقت فرمودند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان