اللهم اغننی بتدبیرک عن تدبیری*
چند روز پیش بود که نفیسه خانم را برده بودم پیش خودم توی اتاق تا مادرش راحتتر به کارهایش برسد. داشتم کتابی می خواندم از علامه سید محمدحسین حسینی طهرانی. نفیسه خانم هم داشت لابلای وسایل و کتابها و خرده ریزها بازی اش را می کرد. مطلب رسیده بود به نکات یکی از عرفا. نفیسه خانم هم حوصله اش سر رفته بود. صاف چهار دست و پا آمد نشست کنار کتاب و مدام ورق می زد. مدام کتاب را دو دستی می گرفت روبروی خودش ببیند چی هست! فکر کنم گمان می کرد مثل وقت هایی که برای محمدحسین کتاب می خوانیم و می نشیند گوش می دهد باید بلند بلند بخوانم! بغلش کردم و گفتم "ان شا الله خودت بزرگ می شوی خودت می خوانی. ان شا الله تو که خواندی فقط نخوانی اهل عمل کردن باشی. اهل راه رفتن باشی. اهل حرکت باشی..."
داشتم همینجور با او حرف می زدم که ذهنم رفت سراغ آدم هایی که توی راه بودند سوار بر مرکب اراده و همت با دستی پر با قلبی مملو، می تاختند ولی ناگهان زمین خوردند. زندگی زمین شان زد. تاب نیاوردند. با خودم گفتم نکند نفیسه خانم ما هم زمین بخورد؟ عوض بشود؟ راهش را عوض بکند؟ فکر کردم نکند راه نیفتد بهتر باشد از اینکه راه بیفتد و بعد از راه بماند؟ که اگر نعمت بیشتری گرفتی بعدا اگر کفران نعمت کردی بر نمی گردی سر جایت... خیلی بیشتر عقب می روی... دلم گرفت... خیلی گرفت...
*عنوان: #دعای عرفه امام حسین (ع)