حَضرَتِ آب

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم ...... «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از آخر مجلس...

/ بازدید : ۳۴۹

یا منور القلوب

«محمد در خانواده ای مرفه و شلوغ به دنیا آمد. بچه سوم خانواده بود، با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها کلا آدم ناراحت و ناسازگاری بود. درس نخواند، پی کار و مهارتی نرفت و تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق بازی، دعوا، درگیری، زد و خورد و زندان گذشت. یکی از عادت های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت و از آنجا که قد و قواره درشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت. آن سال ها منزل پدری مان احمدآباد بود ولی پاتوق محمد که به ممدسیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود. در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، که مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد می خندید که: «خدا رو شکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوخت». البته مثل اغلب گنده لات های قدیم، از یک مرامی هم پیروی می کرد؛ مثلا اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولا گذشت می کرد. یا روی ناموس محل حساس بود و اعتقاد داشت ناموس محل، ناموس من است. یا سال های اول پیروزی انقلاب، با توجه به قدرتش، برای کل محل نان و نفت و... می گرفت و کار مردم را راه می انداخت.

***

گذشت و جنگ شروع شد و عباس، برادر بزرگ محمد که نخبه و آدم حسابی بود به جبهه رفت. اردیبهشت سال شصت، محمد رفت اهواز دیدن عباس. خودش تعریف می کرد که دم در مقر، منتظر ایستاده بودم که یک جیپ جلوی پایم ترمز کرد و مرد مقتدر اما متواضعی که بعدها فهمیدم دکتر چمران است، پیاده شد و نگاهی انداخت و سلامی کرد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟ گفتم برای دیدن برادرم اومدم. پرسید: دوست داری بجنگی؟ سرم را زیر انداختم و جواب دادم: دوست دارم ولی بعیده بذارن. چمران خندید و به همراهش سپرد که مرا راهنمایی کند. من هم که عاشق هیجان و زد و خورد، سر از پا نمی شناختم. شب، وارد سنگری شدیم که انگار همه خلاف ها از مشهد و اصفهان و کردستان و تهران، آنجا جمع شده بودند. همان شب، از همه مان که حدود پنجاه نفر می شدیم، خواستند برویم توی آب و عرض رودخانه کارون را با وجود جزر و مد شدیدی که داشت، طی کنیم. از بین همه، من و ده نفر دیگر موفق شدیم و این شد هسته اولیه تیم ویژه آبی-خاکی چمران.

***

محمد از ابتدای اردیبهشت تا آخر خرداد شصت، دیگر از چمران جدا نشد و پا به پای چمران، آموزش دید و شناسایی رفت و عملیات کرد و حسابی عوض شد. فقط یک بار در حد یک روز مرخصی آمد و همان یک روز هم به تعریف و تمجید از شخصیت لوطی و مشتی و باحال چمران گذشت. بعد از شهادت دکتر، یک هفته آمد مشهد. حالش حسابی گرفته بود و تمام یک هفته را به ادای نماز و روزه های قضا و زیارت امام رضا(ع) و نمازشب و حلالیت طلبیدن از بچه محل ها و طرف دعواها گذراند. شبانه روز اشک می ریخت و اظهار ندامت می کرد. حوالی شهریور بود که پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. دست و پاهایش قطع و قلبش منفجر شده بود. شاید شنیده باشید که اغلب لات هایی که متحول می شدند، نگرانِ دیده شدنِ خالکوبی ها و جای زخم چاقوکشی هایشان بودند. محمد هم همین طور بود ولی جوری شهید شد که دیگر هیچکس با دیدن بدنش، پی به گذشته اش نمی بُرد. وسایلش را که آوردند، یادداشت هایش درباره چمران، خیلی خواندنی بود. دست نوشته هایی سوزناک درباره مردی که شور و شعور، جدیت و تواضع، اقتدار و مهربانی را با هم آمیخته بود و با اعتماد به محمد و محمدها، از یک سری لاتِ چاقوکش، چنین انسان هایی ساخت.»

* خاطره از برادر شهید


+ می گفت "خدایا! من رو با داش های تهرون محشور کن". نه عامی بود نه بی سواد نه لات. حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی بود که چنین دعایی می کرد. آیت الله مرعشی نجفیِ ِ عالم دیده. عارف دیده. آدم دیده. امام زمان دیده...

+ خدایا ما رو با داش های تهرون محشور کن...

+ این نوشته به بهانه دیدن دوباره "حسن آقا حسینی قشنگه" است با بازی اکبر عبدی در سریال در چشم باد. فردای قیامت  هر کی "مرد تر"ه جلوتره. مرد باشیم. نامرد نباشیم...

+ دوست داشتم از شهید گمنام "شاهرخ ضرغام" هم بنویسم . فرمانده نیروهای فداییان اسلام. شهیدی که عاقبت به خیر شد... باشه طلبتون

+ ما سینه زدیم بی صدا باریدند/// از هر چه که دم زدیم آنها دیدند

   ما مدعیان صف اول بودیم/// از آخر مجلس شهدا را چیدند... (میلاد عرفان‎پور )


۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About Me
اینجا کسی می نویسد در "همه چیز" به "غایت" "ناتمام"...

+

دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

قاسم صرافان
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان