باز باران ... بخوان برای من آواز دلنشین، باران*!
یا لطیف
باز هم
یک به یک
وا شدند چترهای پر غرور
باز هم
بسته شد دریچه های کور
هیچ کس
غیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشد
هیچ کس،
قشنگتر نشد
- همچنان که پیش از آن و بعد از این -
باز هم
حرف آسمان
ماند بر زمین!
محمدمهدی سیار
پ. ن. : شعر های چند لایه و پر مغزی دارد این محمدمهدی سیار.
پ. ن. 2: بوی باران که می آید لحظه هایم عجیب می شوند. انگار که برق شادی ها و غبار غصه ها همه در صدای آرامبخش باران و بوی خاک نم زده، محو بشوند و جهان رنگ دیگری بگیرد...
بوی باران شعر عاشقانه خداست لطیف تر از تمام شعرهای عاشقانه ...
پ. ن. 3: نقطه آخر این پاییز را هم گذاشتند و من باز هم همان "علی" اولین روز پاییز نیستم. این روزها دوتا دختر کوچک خوردنی و چلاندنی (!) و ماااااه اضافه شده اند به خانواده ما و من هم "دایی" شده ام و هم "عمو" ... گرچه که از "خواهر زاده ام " کیلومترها دورم و عکسش را می خوریم و می چلانیم (!) و برادرزاده ام را هم به جهت مراعات حال مادرشان... گرچه که بچلانیم هم چیزی نمیگوید بنده خدا...
پ. ن. 4: بالاخره این روز آخری هم که شده، پاییز 96 هم رنگ لطافت پاشید در این شهر خاکستری دلگیر...
* شعر عنوان از : علی داوودی
نه ابر نیست، نه! این زخم کهنه ی مردی است
که تازه می شود از ضربه های این باران
هوای گریه گرفته است ناودان ها را
بخوان برای من آواز دلنشین، باران!