چند روایت معتبر از دنیا
هو الحی الذی لایموت بیده الخیر
پرده اول: یک روایت معتبر از زندگی
یک غروب چهارشنبه؛ ترافیک؛ تهرانِ پر از ماشین؛ باران شدید، هوای سرد و ماشینی که خراب بود و تاکسی هایی که چند برابر کرایه می خواستند، گذرمان افتاد به مطب یکی از معروفترین متخصصین خون و آنکولوژی تهران و بلکه ایران. یک مطب همیشه شلوغ. اغلب آدم هایی که گذرشان آنجا می افتد یا سرطان خون دارند و یا همراه یک بیمار سرطانی شده اند. همه دمغ و در خود فرو رفته و ناراحت و نگران. گذرمان با محمدحسین و مادرش افتاد به آنجا. چرایش را نمی دانم اما استثنائا 8-9 نفری بیشتر ننشسته بودند. خیلی خلوت تر از زوزهای دیگر اما همان قدر ناراحت و پکر...
چند لحظه بیشتر نبود رسیده بودیم که محمدحسین بلد شد به بازیگوشی اش برسد. خیلی شلوغ نبود و ما هم جلویش را نگرفتیم. اول رفت سروقت درختچه مصنوعی گوشه اتاق که سیبهای قرمز داشت و بلند بلند داد زد "بابایی سیب می خوری؟" و سعی کرد از آن سیبی بچیند برای ما! بعد کارت عابر مرا گرفت و برد پیش منشی و گفت "خانم دکتر کارت بکش پول بده" بعد با یکی ذو نفر "دالی بازی کرد" بعد هم از میان کتابهای میز وسط یک مجله برداشت و همان جا روی زمین دراز کشید تا نگاهی به عکس هایش بکند بعد هم پشت میز منشی تا ببیند آنجا چه خبر است بعد هم با صدای بلند به مادرش گفت "مامان خوب شدی؟ بریم؟!"...
خلاصه آنقدر در همان ده دقیقه یک ربع شیرین زبانی و بازیگوشی کرد که همه آن آدم های دمغ و بی حوصله، لبهایشان بالاخره به لبخند باز شد. آنقدر شیرین بازی درآورد که وقتی می رفتیم همه آن آدم هایی که حال و حوصله همدیگر را هم نداشتند "یک جرعه نوشیدند از فنجان زندگی"...
پرده دوم: یک روایت معتبر از پایان
این هفته دایی ام را و زن دایی ام (یک دایی دیگرم) را از دست دادم. یکی را اول هفته و دیگری را در آخر هفته. در وسط مراسم ختم خبر دادند که رفت. سنی نداشتند اما کسی تضمینی ندارد که پا به سن بگذارد و بعد برود. نگران مادر بزرگ پیرم بودیم که بعد از فوت خاله ام در اوایل تابستان حسابی شکسته شده بود و حالا دایی ام...
اولی هم فردای چهلم پدر خانم دایی دیگرم از دنیا رفت. از علمای بزرگ قم بود و در حادثه منا ...
نماز میت که می خواندیم خودم را دیدم که آن جلو کفن پیچ خوابیده ام و برایم می خوانند "ان هذا عبدک و ابن عبدک، نزل بک، و انت خیر منزول به..." خودم را دیدم که توی قبر می گذارند و من التماس می کنم که خاک نریزید من همینجا هستم. تلقین می دهند و من هنوز باور نکرده ام. همه رفته اند و من وحشت کرده ام...
مرگ همین نزدیکی هاست. برای ماست نه برای همسایه...
پرده سوم: یک روایت معتبر از آغاز
دو سال پیش هفتم عمویم بود که محمدحسین مان از راه رسید. حالا هم حدود چهل روز مانده است تا آمدن دختر کوچکمان که دایی ام از این دنیا بار بست. هنوز نمی دانیم چی صدایش کنیم. می خواستیم همه نزدیکان را جمع کنیم تا برای اسم "آبجی نرگس" نظر بدهند. آبجی نرگس اسمی بود که توی این مدت صدایش می کردیم. مثل محمدحسین که "محمدرضا" می خواندیمش و بعد اسمش شد محمدحسین. همه نزدیکان جمع شدند اما هیچ کس حال و حوصله ندارد. دخترک ما چهل روز دیگر می آید و سفرش را آغاز می کند. راه می افتد توی کوچه های این دنیا. توی کوچه های دنیایی که "آمدن ها و رفتن ها" خاصیت اوست. همه مان غصه می خوریم که "دیدی شکست؟" "دیدی رفت؟" "دیدی مرد؟" "دیدی پرید؟" اما عالم دارد می گوید "دیدی این هم شکستنی بود؟" "دیدی این هم رفتنی بود؟" "دیدی این هم مردنی بود؟" "دیدی این هم پریدنی بود؟" "دیدی این هم قابل اعتماد نبود؟"...
دخترک ما می آید و من اگر عرضه داشته باشم زود به او بفهمانم که "به ماندنی ها دل ببند نه به رفتنی ها" و او نگوید که "پس خودت چه غلطی می کردی تا امروز؟ رفته ای حال و حول خودت را کرده ای و حالا برای ما جانماز آب می کشی" خیلی هنر کرده ام.ای کاش وقتی بفهمد که هنوز فرصتی مانده باشد برای جبران. پایی مانده باشد برای حرکت. دلی مانده باشد برای الهی شدن...
پرده چهارم : یک روایت معتبر از "مردها و نامردها"
...
پرده پنجم: یک روایت معتبر از "دردها و رنج ها"
...
***
دیگر نه حالش هست و نه وقتش...
خودتان بنویسید این روایت های معتبر از دنیا را. همه مان تجربه کرده ایم. چشیده ایم و باز دلبسته ایم و نفهمیده ایم...